دنبال کننده ها

۱۲ فروردین ۱۳۹۸

دامداری داری رام ؟


ببین دنیا چه فیسه
خرچسونه رییسه !


آقا ! بخدا ما اصلا هیچ نمیدانستیم ! البته از شما چه پنهان خیلی چیزهای دیگر هم هست که ما نمیدانستیم و نمیدانیم .
مثلا ما تا همین الان نمیدانستیم این رهبر معظم انقلاب اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان ، علاوه بر مقام شامخ ولایت و رهبری مستضعفین و مستاصلین جهان ، در گوشه و کنار مملکت مان دامداری هم دارند !
درس این مدرسه از بهر ندانستن ماست
اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه ؟
البته در عهد ماضی ما دو تا دامدار می شناختیم که یکی شان خدا بیامرزهژبر یزدانی بود آن دیگری رفیق مان عماد رام ! صد البته طفلکی عماد رام دامداری که سهل است حتی یکدانه مرغ و ماکیان هم نداشت اما چون آن اعلیحصرت همایونی اسبق یکبار از عماد پرسیده بود دام داری داری رام ؟ ما هم بشوخی سر بسر عماد میگذاشتیم و میگفتیم عماد جان حال گاو و گوسفندهایت چطور است ؟
حالا فهمیده ایم که این اعلیحضرت همایونی آقای عظما علاوه بر گاو داری کارخانجات تولید لوازم خانگی هم دارند چون شنیده ایم بیت رهبری تعداد چهار هزار راس دام و چهار هزار جعبه لوازم خانگی برای سیل زدگان استان گلستان فرستاده اند تا بروند شکر خدا را بجا بیاورند که چنین رهبر معظم دلسوزی دارند !
جهان آفرین تا جهان آفرید
امامی چو « آغا » نیامد پدید !
یک چیز دیگر را هم ما نمیدانستیم ها ! اگر میدانستیم که با روضه خوانی می‌شود صاحب دامداری و کارخانه تولید لوازم خانگی شد یک ذره این عقل ناقص مان را بکار می انداختیم و بجای رفتن به دانشگاه و دود چراغ خوردن، میرفتیم روضه خوان میشدیم . خلاف عرض می‌کنیم ؟
سخت در کشمکش افتاده و در رنجم
بیم آن است که در هم شکند آرنجم
من بجز عشق نیاموخته ام درس دگر
ز چه پرسی تو چگالی گر و گرما سنجم ؟
حالا پرسش ما از آقای عظما این است که :
دام داری داری آسید علی ؟
———————-
چگالی = واحد حجم ماده را گویند

۱۱ فروردین ۱۳۹۸

افراد کم در آمد


می پرسد : شما کجا زندگی میکنی ؟
میگویم : خانه مان نیم ساعتی با سانفرانسیسکو فاصله دارد
میگوید : شما هم در زمره افراد کم در آمد هستی ؟
میخندم و میگویم : نمیدانم ، لابد هستم دیگر !چرا چنین سئوالی می پرسی ؟
میگوید : آخر من در زمره افراد کم در آمد هستم !
می پرسم : کجا زندگی میکنی؟
میگوید : سانفرانسیسکو
می پرسم : چیکاره ای؟
میگوید : مهندس علوم کامپیوتری
میگویم : چقدر حقوق میگیری؟
میگوید : صد و سی وهشت هزار دلار در سال !
میگویم : سالانه صدو سی و هشت هزار دلار در آمد داری هنوز در زمره افراد کم در آمد هستی ؟
لبخندی میزند و میگوید : اجاره ماهانه یک آپارتمان سه اتاقه عهد عتیق در سانفرانسیسکو بین هشت تا ده هزار دلار است .حالا فهمیدی چرا ما هم در زمره اقشار آسیب پذیر یم ؟

۱۰ فروردین ۱۳۹۸

ورزش صبحگاهی

ما نگران این امامزاده ایم


ما نگران این امامزاده ایم
آقا ! سیل آمده است نصف مملکت ما را خراب کرده است . مابقی اش را هم قرار است علمای اعلام با مجاهدت و همکاری برادران عزیز قاچاقچی و ایضا برادران مومن اختلاسچی خراب کنند و ما هم برویم سامره در جوار مرقد مطهر امام نقی یا امام تقی یا امام زین العابدین بیمار گدایی! 
ما هیچ از بابت این ویرانی ها نگران نیستیم ، فدای سر دوازده امام و چهارده معصوم مان ! نگرانی ما این است که این امامزاده عزیز و محترمی که بقعه و بارگاهش را در این عکس می بینید درست وسط آبراه گچساران قرار گرفته و اگر زبانم لال زبانم لال فردا پس فردا توفانی شد و سیلی براه افتاد و این مرقد مطهر را بانضمام مقعد مطهر آقا از جا کند و با خودش برد ما چه خاکی بسر مان بریزیم ؟ مگر می‌شود بی امامزاده - آنهم چنین امامزاده معصومی - زندگی کرد ؟
آخر یکی نیست به این امامزاده معصوم بگوید امامزاده جان ! قربان جدت بشویم ما ! جا قحط بود رفتی وسط آبراه مردی ؟

آقای تگرگ


همه اش چهار پنج دقیقه طول کشید . چنان آسمان غرنبه ای شد که گویی آخر الزمان است. رعد و تندر و تگرگ آسمان رادرنوردید و بر سرمان فرود آمد .
همه اش چهار پنج دقیقه طول کشید و در همین زمان کوتاه صد ها هکتار باغ و باغستان بادام در ولایت ما نابود شد .
هزار سال پیش بیچاره فردوسی هم به همین درد مبتلا شده بود و مینالید که :
بر آمد یکی ابر و شد تیره ماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ
در گندم و هیزم و گوسفند
ببست این بر آورده چرخ بلند
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدید است تا جو درو....
از قدیم هم گفته اند : سنگ به در بسته و پای شکسته میخورد

۷ فروردین ۱۳۹۸

صمد آقا و صمد بهرنگی


صمد آقا و صمد بهرنگی
انگار هزار سال پیش بود . تازه به تبریز منتقل شده بودم . هم دانشگاه درس میخواندم هم در خبرگزاری پارس خبرنگاری میکردم .
یک روز یکی از اداره تعاون و امور روستا ها زنگ زد . گوشی را برداشتم . خبر داد که از طرف آن اداره جلیله ، فلان مقدار به کشاورزان روستای « آخیر جان» وام داده اند . خبر را گرفتم . خواستم برای پخش رادیویی تنظیمش کنم . دیدم نام روستا برایم آشناست . رو به همکارانم کردم و گفتم : میدانید این روستا همان جایی است که صمد بهرنگی آنجا معلم بود ؟
یکی دو تاشان با تعجب نگاهم کردند و یکی شان گفت : صمد بهرنگی ؟ صمد بهرنگی دیگر کیست ؟
حالا چهل و چند سالی از آن روزگار گذشته است اما انگار هنوز در بر همان پاشنه می چرخد . داستان را بشنوید :
‏در تلویزیون من وتو یکی میگوید :
‏_ این (خردادیان) چقدر شبیه صمد بهرنگی شده!
آن دیگری می پرسد :‏منظورت صمدآقاست؟
‏ و جواب می شنود : خب صمدآقا همون صمد بهرنگیه دیگه!
ما ول معطلیم به حرضت ابلفرض !

۶ فروردین ۱۳۹۸

علاج واقعه

علاج واقعه ....
نمیدانم آرامگاه سعدی شیرازی در سیل اخیر آسیب دیده است یا نه ؟ اما می بینم گویی این شیخ یک لاقبای شیرازی از فراسوی زمان سر بر کشیده و با پندی حکیمانه سیلی جانانه ای به صورت ابلهان حاکم و حاکمان ابله نواخته است :
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
و گرنه سیل چو بگرفت سد نشاید بست

دو نامه دوستانه به سبک و سیاق ایام ماضی !
------
نامه اول از : میرزا حسین خان امیر رحمت:
تصدقت گردم . ما شال و کلاه کرده بودیم که پیرو دعوت و اصرار و الحاح آن چارسال پارسال های حضرت مستطاب تان ، امسال دامن همت به کمر زده ، بیاییم در ترامپ آباد زیر سایه کدخدا که خود جنابعالی باشید ، در غیاب این فرهاد خان مازنی ، چند صباحی لنگر انداخته ، کنگر و کلم پلو میل نموده ، استخوان سبک فرماییم و با اغتنام فرصت ، عیدی را هم همانجا فی المجلس تیمنا از حضرتتان اخذ نماییم که دیگر موجب مزید زحمت چنابعالی فراهم نشود که برای عیدی دادن به ما ، از خود حوزه کدخدایی قالیفرنیا تا اینجا قدم رنجه بفرمایید . از بخت بد سیاه ما ، زد و اینجوری شد و حضرت اجل اعظم اکرم افخم اشبل عالی ، اینجوری چشم زخم خوردید . حالا بماند که برنامه های ما به هم ریخت و امسال دیگر سعادت دیدار جنابعالی دست نخواهد داد . ولی قربانت گردم ، آقایی که شما باشید ، بفرمایید که از کی تا بحال از زمین به آسمان باریده و کوچکتر ها و جغل مقلان ، به بزرگان و اعاظم عیدی داده اند ؟ دوره آخرالزمان شده است مگر بزرگوار ؟ اصلا وجود شریف خود جنابتان ، خودش عید و شادی است و موجب بهجت و ادخال سرور . آنوقت تجاهل العارف میفرمایید و به ما خرده ریز ها میفرمایید عیدی بدهیم ؟ حاشا به بزرگواری تان . حالا چون میفرمایید چاره ای نداریم و از باب ادب و اطاعت ، ذیلا تقدیم مینماییم . ارمغان مور پای ملخ است . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید . زود ، زود عرق عافیت بفرمایید . خدمت سرکار خانم بزرگوار عرض ادب داریم . روی ماه نوه جان ها را از قول ما ببوسید . باقی جسارت است
---//----
نامه دویم : پاسخ گیله مردانه ما
حضرت والاجاه عالیمقام مفخم میرزا حسین خان امیر رحمت امیرالامرای ولایت دارالمرزگیلان و ولایات خمسه.
باعرض سلام و تحیات ،گمان نفرمایید در ذکر مکارم و شرح محامد آن سرور گرامی لحظه ای از التزام مخصوص خویش غفلت ورزیده و لحظه ای از تذکر روح و ریحان محاضرات دوستانه آن حضرت فارغ توانم بود .
احوال بنده به عون الهی و مدد روحانی اولیا الله در اعلی درجه سلامتی است و به حکم دعوات قبلیه و جلوات عینیه به اینجا منجذب شدیم و الحمدالله اسباب عشرت و عزت و آسایش فراهم است، اما علم الله چیزی که مایه تاسف بنده است همان دوری حضور انس حضرتعالی است
« در ضمیر ما نمی گنجد بغیراز دوست کس »
مرقومه جلیل المآل و جمیل المفاد حضرت عالی نور دیده گریانم را بیفزودو صیقل مرآت دل و جان شد
احوالات این دعا گوی خالص الجنان به یمن و برکت دعای خیر آن عالی نشان در دایره امن و امان است
مشتاق زلال خامه خوشخرام جنابعالی بودیم که خوشبختانه همراه وجوه عیدیانه عز وصول بخشید
علیهذا امتنان خود را به حضور لامع النور آن رفیق حمید الخصال و محبوب القلوب که فی الحقیقه جمال جان افروزی داریدتقدیم میدارم
امید واثق و ترقب صادق از آن خاور جهان فضل و هنر آن است که با فروغ و پرتوی ، دل مستمند ما را منور فرمایند و مس وجود خاک آلود ما را با نظر کیمیا اثر خویش نرم گردانند ‌و ما را به پیامی و ایضا عیدیانه و وجوهی سر بلند فرمایند
زیاده اگر زحمتی نیست به جناب دولت مآب اجل عالی حضرت فرهاد مازنی زید اقباله، سلام و تحیات نوروزی ما را به بلاغ جمیل ابلاغ فرمایید
زیاده جسارت است
امضا:
کدخدای ممالک محروسه شمال قالیفورنیا و حومه

لطفا عیدی ما را بدهید


لطفا عیدی ما رابدهید
درست شب عیدی سرما خوردیم . سرما که چه عرض کنیم .صبح پاشدیم دیدیم کله مان شده است عینهو کدو حلوایی . چهار ستون بدن مان هم درد میکند . چه کنیم چه نکنیم ؟ یعنی شب عیدی پابشویم برویم شفاخانه ؟
همسرجان مان که الحمدالله خودشان یکپا دکتر امراض قلبی و ریوی و طحال و جگر و نمیدانم لوزالمعده و سایر جوارح و اعضای آدمیزادگان هستند فورا یک لیوان آب پرتقال به ناف مان بستند و چند تا قرص و کپسول به خوردمان دادند و فرمودند اگر چند ساعتی استراحت بفرماییم حال مان خوب خواهد شد . ما هم طبق اوامر ملوکانه رفتیم هفت هشت ساعت یکسره خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم دیدیم نه تنها خوب نشده ایم بلکه هم گوش مان هم چشم مان هم گلوی مان و هم دندانهای مان درد میکند . با خودمان گفتیم اگر نسخه و مداوای همسرجان مان افاقه نکرد لابد شب عیدی باید بجای دید و بازدید دوستان برویم زیارت مردگان در قبرستان ! این بود که لنگان لنگان سوار ماشین مان شدیم و رفتیم بیمارستان . آنجا هم چهار صد نوع لوله و تسمه و ماس ماسک به گلو و گوش و حلق و بینی مان وصل کردند و دست آخر یک عالمه قرص و کپسول بما دادند و گفتند : بروید خانه تان استراحت بفرمایید ! ما هم آمدیم خانه و آنقدر از این قرص و شربت های زهر ماری خوردیم که دیگر نای نفس کشیدن نداریم .
غرض از این عرضحال ملوکانه ! این است که چون بسبب ابتلا به بیماری لاعلاج پیری و ناتوانی نتوانسته ایم برای روبوسی و دیده بوسی و دریافت عیدی امسال و ایضا عیدی های معوقه !!خدمت تان شرفیاب بشویم التفات بفرمایید عیدی ما و اهل و عیال و نوه ها و نتیجه های احتمالی را لطفا بصورت نقدی در همین پاکتی که اینجا گذاشته ایم واریز بفرمایید تا مجبور به آژان و آژان کشی نشویم
یک ماچ هم طلب تان وقتی حال مان خوب شد میآییم با کمال میل تقدیم میکنیم

۴ فروردین ۱۳۹۸

بیمار نامه


بیمارنامه !«۲»
«روزنوشت های روز بیماری »
داشت با آب و تاب خاطرات دوران دانشجویی اش را برای مان تعریف می‌کرد . ما هم قاه قاه می خندیدیم .
میگفت : تازه آمده بودیم امریکا . دانشجو بودیم . تازه چهار کلام انگلیسی یاد گرفته بودیم .
یک روز به رفیق همخانه ام گفتم : برو اینجا از سوپر مارکت نان و پنیر بخر بیار برای شام مان .
رفیقم رفت و زود برگشت . نان و پنیر را گذاشت توی آشپزخانه و بسرعت دوید توی حمام و صورتش را شش تیغه کرد و دوش گرفت و لباس تر و تمیزی پوشید و عطر و پودری به خودش مالید و خواست برود بیرون .
پرسیدم : کجا ؟
گفت : با یک دختر خوشگل قرار دارم ؟
پرسیدم : دختر خوشگل ؟ کجا باهاش آشنا شدی ؟
گفت : توی سوپر مارکت
پرسیدم : همین امروز ؟
گفت : همین الان. همانجا کار میکند . صندوقدار است
پرسیدم : خب ، چطوری توانستی به این راحتی قرار ملاقات بگذاری ؟ بما هم یاد بده خب !
گفت : خودش با من قرار گذاشت
پرسیدم : چطور؟
گفت: توی سوپر مارکت وقتی خواستم پول نان و پنیر را بدهم بمن گفت :
See You Later