دنبال کننده ها

۴ فروردین ۱۳۹۸

بیمار نامه


بیمارنامه !«۲»
«روزنوشت های روز بیماری »
داشت با آب و تاب خاطرات دوران دانشجویی اش را برای مان تعریف می‌کرد . ما هم قاه قاه می خندیدیم .
میگفت : تازه آمده بودیم امریکا . دانشجو بودیم . تازه چهار کلام انگلیسی یاد گرفته بودیم .
یک روز به رفیق همخانه ام گفتم : برو اینجا از سوپر مارکت نان و پنیر بخر بیار برای شام مان .
رفیقم رفت و زود برگشت . نان و پنیر را گذاشت توی آشپزخانه و بسرعت دوید توی حمام و صورتش را شش تیغه کرد و دوش گرفت و لباس تر و تمیزی پوشید و عطر و پودری به خودش مالید و خواست برود بیرون .
پرسیدم : کجا ؟
گفت : با یک دختر خوشگل قرار دارم ؟
پرسیدم : دختر خوشگل ؟ کجا باهاش آشنا شدی ؟
گفت : توی سوپر مارکت
پرسیدم : همین امروز ؟
گفت : همین الان. همانجا کار میکند . صندوقدار است
پرسیدم : خب ، چطوری توانستی به این راحتی قرار ملاقات بگذاری ؟ بما هم یاد بده خب !
گفت : خودش با من قرار گذاشت
پرسیدم : چطور؟
گفت: توی سوپر مارکت وقتی خواستم پول نان و پنیر را بدهم بمن گفت :
See You Later

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر