دنبال کننده ها

۱ مرداد ۱۳۹۷


امپراتوری عسل
این رفیق مان - آقای ایشای - یکی دو ماهی بیمار بود .سرگیجه داشت و نمیتوانست کار کند . معلوم شد تومور مغزی دارد . رفت جراحی کرد و امید داشت زنده بماند .
امروز تلفن کردم حال و احوالی بپرسم . پسرش گفت :
My Dad passed away.
یعنی مرد . به همین سادگی.
خیلی دلم گرفت . خیلی غمگین شدم . طفلکی سن و سالی هم نداشت .
آقای ایشای عسل فروش بود . بیست و چند سال پیش با یک وانت قراضه برای فروشگاه مان عسل میآورد . اما حالا یک امپراتوری تولید و توزیع عسل در همین شهر ما دارد . چهل پنجاه نفر آنجا کار میکنند .
آقای ایشای یهودی بود . چند بار مرا به کنیسه شان دعوت کرده بود . از اوباما بدش میآمد . از آمدن آقای حنا بسته مو خوشحال بود . خیلی هم خوشحال بود . با دمش گردو می شکست .
آقای ایشای از « هیچ » یک امپراتوری ساخته بود .امپراتوری عسل
اما روزگار را می بینی ؟ نگذاشت آقای ایشای بنشیند و از این امپراتوری عسل کامی بگیرد .
آمد و رنج کشید و ساخت و رفت . بهمین سادگی .
آقای ایشای از این جهان ما - از این امپراتوری اندوه - به امپراتوری « هیچ » پر کشید بی آنکه از امپراتوری عسل کامی شیرین کرده باشد .
یاد شعر مشیری افتادم :
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم ، پیاده ،شاه ، وزیر

دعوای اصفهانی


یک آقای اصفهانی کنار جویباری با یک آقای دیگری دعوا و بگو مگو میکردند. فحش میدادند و فحش می ستاندند .
آقاهه گفت : اگه مردی بیا اینور جوب تا حالیت کنم چند مرده حلاجی !
اصفهانی گفت : برو عمو ! شما اونور جوب ، من اینور جوب . پیرهن دونه ای هف صنار است !
حالا وقتی قداره کشی های لفظی عالیجناب ترومپت و یاوه بافی های مقام عظمای ولایت و ور دست هایش را می شنوم یاد دعوای آن آقای اصفهانی می افتم :
تو اونور جوب من اینور جوب ، پیرهن دونه ای هف صنار است
To Iranian President Rouhani: NEVER, EVER THREATEN THE UNITED STATES AGAIN OR YOU WILL SUFFER CONSEQUENCES THE LIKES OF WHICH FEW THROUGHOUT HISTORY HAVE EVER SUFFERED BEFORE. WE ARE NO LONGER A COUNTRY THAT WILL STAND FOR YOUR DEMENTED WORDS OF VIOLENCE & DEATH. BE CAUTIOUS!

۳۱ تیر ۱۳۹۷

بیدر کجایی .


بیدر کجایی !!
می پرسد : کجایی هستی؟ 
میخواهم بگویم بی در کجا ! اما نگاهم به چشمانش می افتد . یک چشمان سیاه مخمور . از آن گونه چشمانی که دل از سعدی و حافظ و گیله مرد می رباید ! یا بقول حکیم توس :
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ!
میخندم و میگویم : از همان جایی که تو آمده ای 
میگوید : میدانستم
می پرسم : زبان فارسی هم بلدی ؟
میگوید : متاسفانه نه . پدرم ایرانی بود و مادرم امریکایی
میگویم : بود ؟
میگوید : سالهاست از هم جدا شده اند . من سالی یکی دو بار پدرم را می بینم
می پرسم :
هرگز به ایران رفته ای ؟
میگوید : آرزو دارم بروم . اما تا امروز نتوانستم
میگویم : من هم چهل سالی است ایران را ندیده ام . ما آرزوهای مشترکی داریم
وقتی میخواهد بیرون برود بزبان فارسی میگوید : خدا حافظ
دوباره به چشمانش خیره میشوم . خدای من ! چه چشمانی !
اگر حافظ اینجا بود حالا یک غزل ناب در باب چشمان مخمور مست خرابش میگفت و چنین میسرود .
ز چشمش جان نشاید بردکز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
سعدی هم اگر اینجا بود که واویلا ! چنان غزلی میگفت که حضرت باریتعالی در عرش اعلی به لرزه می افتاد

۲۹ تیر ۱۳۹۷

از خاک بر آمدیم و ......


به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی را بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشود . نه می شنود ، نه می بیند ، نه چیزی را حس میکند . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ ، باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

۲۷ تیر ۱۳۹۷

گیلاس.......


گیلاس......
جوان است . بیست و چند ساله . آشفته حال و پریشان . عرق از سر و رویش میبارد .
میآید داخل فروشگاهم . مستقیما بسوی من میآید.
میگویم : می توانم کاری برای شما بکنم ؟
میگوید : چند تا گیلاس میخواهم . پول هم ندارم .
گیلاس ها را نشانش میدهم و میگویم : برو بر دار
میرود چهار پنج دانه گیلاس بر میدارد و دستی برایم تکان میدهد و میخواهد برود بیرون .
صدایش میکنم و یک پاکت گیلاس بدستش میدهم و میگویم : بسلامت !
تعجب میکند . با من دست میدهد و خندان بیرون میرود .
خنده اش برایم آرامش میآورد . احساس سبکبالی میکنم . شاد میشوم . تهی میشوم از هر آنچه رنگ و بوی اندوه دارد . می بینم که با چند دانه گیلاس هم میتوان به آرامش درونی رسید .

سگان بلخ


سگان بلخ ......
.......و ابراهیم ادهم به وی افتاد .
شقیق گفت : ای ابراهیم ! چون میکنی در کار معاش؟
گفت : اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم .
شقیق گفت : سگان بلخ هم همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند و اگر نباشد صبر کنند .
ابراهیم گفت : شما چگونه کنید ؟
گفت : اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم .
ابراهیم بر خاست و سر او در کنار گرفت و ببوسید ......
نقل از : تذکره الاولیا- عطار نیشابوری -ذکر شقیق بلخی
** ای کاش خیل آیات عظام و علمای اعلام کثر الله امثالهم !که سالهای درازی از عمر خود را در بیغوله هایی بنام حوزه علمیه گذرانده اند بجای خواندن شرح لمعه و ترهات شیخ عباس قمی و فقه و اصول و احکام و عقاید و تفسیر و منطق مظفر و اخلاق نظری والمکاسب و شرح سیوطی و کفایت الاصول ، چهار صفحه از همین تذکره الاولیای عطار را میخواندند بلکه ذره ای آدمیت و مروت میآموختند

۲۶ تیر ۱۳۹۷

کامیار شاپور هم رفت

کامیار  شاپور هم رفت . در حقیقت تن از رنج روزگار رهانید .
پدرش میگفت :
قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست ، اما وقتی مرد در مراسم یادبودش فقط پنج نفر آمده بودند
کامیار شاپور فرزند فروغ هم بود 
آنکه دریچه ای میخواست تا به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرد 
آنکه آرزو داشت به مهمانی گنجشک ها برود 
آنکه شکوه میکرد کسی او را به آفتاب معرفی نخواهد کرد 
آنکه میسرود :
نگاه کن که غم درون دیده ام 
چگونه قطره قطره آب میشود
اما وقتی مرد بسیاری از قبیله شعر و ادب دون شأن و منزلت خود میدانستند در خاکسپاری اش حضور پیدا کنند 
کامیار شاپورنویسنده و نقاش و موسیقیدان بود . شیدا و آشفته سر و پریشان روزگار هم بود . 
او که احمد شاملو شعر زیبای افق روشن را برایش سرود ، تن از رنج روزگار رهانید .
کامیار بود که میگفت :
گُل سرخی را که تو به من داده بودی،
- و تمامِ خاطره هایم را ـــ
با یک بلیطِ اتوبوس عوض کردم...

۲۲ تیر ۱۳۹۷


حضورت
ترنم ترانه و شادی است
اعجاز سپیده و روشنایی است
که اندوه از دلم میزداید
نگاهت
شراره عشق و مهربانی است
آنگاه که معصومانه نگاهم میکنی
آنگاه که کودکانه لب به خنده میگشایی
دوستت میدارم
ای تجلی عریان عشق
-ای آنکه نامت روشنای روشنایی است -

۲۱ تیر ۱۳۹۷

سر بلند و سر فراز رفت


سربلند و سر فراز رفت
عباس امیر انتظام رفت . سربلند و سرفراز.
مردی که در یکی از سیاه ترین دوران تاریخ بشری به جنگ بیداد و جباریت و ظلم ودیکتاتوری رفت و از شکنجه و زندان و مرگ نهراسید
مقاومت جانانه او در برابر جباران ، چهره پاک و زلال انسان آزاده شریفی را نشان میدهد که حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نمیکند
چهره انسانی و والای او آنهنگام نمود می یابد که با آنهمه بار رنج و دردی که بر دوش داشت به دیدار آن جلاد متعفن بیمار - محمدی گیلانی - به بیمارستان میرود و با این عمل انسانی تف بصورت یکی از پلید ترین و مخوف ترین مهره های رژیم تبهکاران می اندازد و سیمای انسانی معصوم خود را در آیینه تاریخ برای همیشه ثبت میکند
یاد عزیزش همواره بعنوان نمادی از مقاومت و آزادگی و میهن پرستی در صفحات تاریخ وطن مان ماندگار خواهد ماند و آن نابکارانی که چهار دهه بر نطع خونین نشسته اند شرمساران سر شکسته تاریخ خواهند بود .
خاکستر ترا
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید

۲۰ تیر ۱۳۹۷

آقای قاضی القضات


آقای قاضی القضات
آرشی آمده است نشسته است کنارم . اسباب بازی هایش را هم آورده است چیده است روی قالی .ده بیست تایی کامیون و اتوبوس و وانت و هواپیما .آنها را در یک خط مستقیم ردیف کرده است و سرگرم بازی است . من هم تماشایش می‌کنم . بیاد کودکی های خودم می افتم. روزهایی که با یک قوطی خالی کبریت برایم کامیونی درست می‌کردند و ساعت‌ها با آن سرگرم میشدم.
نوا از راه می‌رسد . با لگد میزند بساط آرشی جونی را به هم میریزد! بگمانم حسودی اش شده است. نوا خیال می‌کند بابا بزرگ فقط مال اوست . کسی حق ندارد به بابا بزرگ نزدیک بشود .
آرشی به گریه می افتد . می‌روم بساطش رادوباره روبراه می‌کنم .پا می‌شود و گریه کنان چنگ در موهای نوا می اندازدویک مشت موهای سرش را می کند .
نوا هم به گریه می افتد. حالا دو تایی گریه می‌کنند .
آرشی را بغل می‌کنم و میگویم نباید چنگ در موهای خواهرش بیندازد . حالا کمی آرام شده است .نوا را بغل می‌کنم و ناز ونوازش اش می‌دهم و میگویم آرشی هنوز بچه است و نمیداند که نباید چنگ در موهای خواهرش بیندازد .میشوم قاضی القضات !
. نوا می‌رود بیست سی تا عروسک میآورد و روی مبل ها می چیند .دو تایی آرام می‌شوند. صلح بر قرار می‌شود . من هم می نشینم و تماشای شان می‌کنم
حالا تعجب من این است که چرا آقای دانولد ترامپ شخص شخیص مارا بعنوان قاضی القضات دادگاه عالی امریکا به کنگره معرفی نکرده است ؟
Like
Comment