دنبال کننده ها

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷


یاد داشت های بیحوصلگی
کتاب از دستم افتاد روی کف اتاق .خواستم خم بشوم و بردارمش. دیدم چه کار سختی است. از آن عقوبت های جانفرساست .
گفتم :آقای کتاب ! جناب آقای کتاب ! حالا نمیشد نیفتی ؟
_________
دیاویث!!
میگوید : هیچ میدانی حضرت آیت الله خامنه ای از طایفه دیاویث است ؟
میگویم : نمیدانستم . طایفه دیاویث دیگر چیست؟
میگوید : طایفه دیوثان
میخندم و میگویم : به حق چیزهای ندیده و نشنیده
میگوید : طایفه دیگری هم داریم بنام طایفه پفاویز
میگویم : این دیگر کدام طایفه است ؟
میگوید : پفیوزان
ابراهیم گلستان:
شاملو حتی زبان فارسی هم بلد نبود !!
چه بگویم ؟ من کتاب دن آرام میخاییل شولوخوف به ترجمه احمد شاملو را خوانده ام . دو بار هم خوانده ام . از چنین ترجمه ظریف شاعرانه ای هم لذت برده و هم شگفت زده شده و از خود پرسیده ام شاملو اینهمه واژه های ناب رااز کجا یافته است ؟
آنوقت یکی در قصر ۸۳ اتاقه اش در انگلستان می نشیند و حقارت و بیمایگی و حسادت و فرومایگی خود را چنین عریان به نمایش میگذارد
شاملو اگر به زعم آدمیانی چون گلستان در عرصه شعر و ادب معاصر ایران جایگاهی نداشته باشد اهتمام و تلاش و تقلای دهها ساله او برای تدوین کتاب کوچه نام او را بر تارک فرهنگ ایران می نشاند و بنای سترگی که او پی افکنده است با هیچ باد و باران و گلستانی گزند نمی پذیرد
پای هر درخت یک تبر گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم هیچیک در این میان
روی ساقه هایشان ضربدر گذاشتیم ...
کارمان تمام شد ، باغ قتل عام شد
صاحبان باغ را پشت در گذاشتیم
بقول آن فرزانه کویری : هیچکس اینچنین به ریدمان خود بر نخاسته است .

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

یاد داشت های مشکوک !!

چند روزی است کتاب  '' یاد داشت های مشکوک علم  '' را میخوانم .   این کتاب مجموعه یاد داشت های هادی خرسندی است که به سبک و سیاق یاد داشت های علم با چاشنی طنز نگاشته شده است .
سالها پیش بخشی از این یاد داشت ها را در روزنامه اصغر آقا خوانده بودم اما انتشار آن بصورت کتاب فرصت تازه ای بدست میدهد تا نقش تاریخی طنز را در قلمروی ادب و سیاست بهتر و بیشتر بشناسیم .

سر آغاز کتاب یاد داشتی دارد خواندنی از ابراهیم گلستان ، با همان سبک نوشتاری بی همتا و بی تقلیدش . و خطابه ای شیوا خطاب به هادی خرسندی که گهگاه  به  ذم شبیه به مدح و لحظاتی نیز به مدح شبیه به ذم میماند :

(اگر ما به هم سلامی داریم از من بشنو که باید امکانات فعلی فکر را و دریافت های فکر پرنده اوج گیرنده را  دور تر از تمجید ها و تعریف هایی که به حق می شنوی بگسترانی . مهم نیست که کسی یا من ، یا صد ها و هزار ها تمجید کننده مجیز تو را بگوییم و بگویند . شمار آنها بر درازا و پهنا و ژرفای تو نمی افزایند .....اگر محتاج و یا گرسنه تمجید خودی از خودت بگیر ، به خودت بده ، اسم این خود پسندی نیست ، و هویت آن را خود پسندی مدان و مشمار ....و دریغ نکن از جرقه زدن بر این خیل تلنبار کم تکان خورده خسته ها ، خوابیده ها ، خمیده ها ، خنگ ها ، خوف گرفته ها ، خراب ها ....)

علینقی عالیخانی نیز  - که  مجموعه یاد داشت های علم به اهتمام و ویراستاری او منتشر شده است - در نامه ای که  به هادی خرسندی نوشته است ضمن ابراز خوشحالی از چاپ چنین کتابی ،  طنز نهفته در آن را طنزی کم نظیر دانسته است .
اینک بخش های کوتاهی از یاد داشت های مشکوک علم را با هم می خوانیم :

جمعه

صبح شرفیاب شدم . چند روز بود باران نیامده بود .اوقات شاهنشاه تلخ بود . من مخصوصا چتر همراه برده بودم و جلوی اعلیحضرت باز و بسته کردم .فرمودند : چرا چتر آوردی
عرض کردم :هر لحظه احتمال بارندگی میرود
این را که گفتم شاهنشاه روحیه شان شاد شد . برای اینکه غلام را خوشحال کنند فرمودند : امروز سه تا تانک چیفتن از انگلیس میخریم .
من هم برای اینکه شاهنشاه را خوشحال کنم عرض کردم : مهمان خوش اندامی که منتظرش بودید از لندن رسیده ، تشریف نمیبرید گردش ؟
با خرسندی فرمودند : بله ، بله ، حتما باید رفت گردش .

شنبه
---------
پیش از ظهر شرفیاب شدم . به عرض رساندم سفیر امریکا تقاضای شرفیابی دارد
فرمودند : بیست ثانیه بهش وقت بده
عرض کردم : قربان کم نیست ؟
فرمودند : نه ، پنج ثانیه برای تعظیم ، پانزده ثانیه هم برای اینکه ما محلش نگذاریم !
از وقتی که آن دخترک امریکایی شوخی شوخی لمبر اعلیحضرت را گاز گرفته ، شاهنشاه  بزرگ ما با سفیر امریکا سر لج افتاده اند ، در حالیکه آن بیچاره روحش خبر ندارد که در ویلای نوشهر چه اتفاقی افتاده . البته شاهنشاه نمیدانستند من علت بی مهری شان را میدانم . وانمود کردند بخاطر جنایات امریکا در ویتنام ناراحت تشریف دارند .
فرمودند : این امریکایی ها وحشی اند ، از روبرو آدم را می بوسند ، از عقب گاز میگیرند .
عرض کردم : چه عرض کنم ؟

چهار شنبه
-----------

صبح شرفیاب شدم . شاهنشاه روزنامه اطلاعات دست شان بود .خنده میفرمودند .من هم مقداری خنده عرض کردم .
فرمودند : این عکس را ببین
آن عکس را دیدم . فرمودند : این بابا را نگاه کن
آن بابا را نگاه کردم .
فرمودند : این آخوند کیه ؟
عرض کردم : یکی از حضرات آیات عظام هستند
فرمودند : چکار میکند ؟
عکس را دوباره نگاه کردم . به عرض رساندم  : دارد اولین کلنگ مسجد و حسینیه ارشاد را به زمین میزند
فرمودند : چرا مثل عمله ها کلنگ میزند ؟
عرض کردم : قربان ! مگر عمله حق استفاده از عبا و عمامه را ندارد ؟
اول خنده فرمودند . دوم فرمودند :  به روحانیت که توهین میکنی ممکن است ائمه اطهار را دلخور کنی .

شنبه
-------
بعد از ظهر با دختری که قرار بود امشب شاهنشاه ببینند دیدار کردم . شاهنشاه خواسته بودند آداب مخصوصی را یادش بدهم . من هم سعی خودم را کردم . دخترک خنگ بود  خوب یاد نمیگرفت . پدرم در آمد تا یادش دادم .  البته اولین چیزی که یادش دادم این بود که دهانش قرص باشد .  نه به کسی بگوید شاه با او چکار کرد  نه به شاه بگوید من با او چکار کردم .

شنبه
-------

سر صبحانه شرفیاب شدم . شاهنشاه از وضع بارندگی در کشور خوشحال بودند .
فرمودند : از بس دعا کردیم اینهمه باران آمد .
عرض کردم :‌جسارت است ، شاهنشاه اگر یک کمی کمتر دعا بفرمایند که سیل نیاید بهتر است
اعلیحضرت روی پاشنه پا به طرف پنجره چرخیده فرمودند : دعا که اندازه ندارد
عرض کردم : چرا ندارد ؟ همین روحانیون که از اوقاف پول میگیرند ، نگاه بفرمایید ، به اندازه حقوق شان شاهنشاه را دعا میکنند . اصلا بیخود پول به آخوند ها میدهید
اعلیحضرت همایونی فرمودند : ما از جیب خودمان نمیدهیم . حضرت عباس بودجه آنها را میریزد به حساب اوقاف
دیگر هیچ عرض نکردم .فقط خوشحال شدم که یک چنین رهبر با اعتقاد و با ایمانی بر کشور ما حکومت میکند ، ولی البته میدانستم حضرت عباس از این ولخرجی ها نمیکند ......

-------------

* کتاب یاد داشت های مشکوک علم را  نشر باران در سوئد منتشر کرده است .

۷ اردیبهشت ۱۳۹۷


جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
امروز صبح شال و کلاه کرده بودم بروم سر کار. هزار جور طرح و برنامه توی ذهنم بود . آمدم نشستم جای تان خالی صبحانه ای خوردم و رفتم توی باغچه خانه ام . همه جا غرق گل و شکوفه بود . اصلا یادم رفت رفتن به سر کار . رفتم جلوی آفتاب نشستم و به دنیایی اندیشیدم که سراسر زیبایی و فراخی و نعمت است اما ما آدمیان باکوته نگری هایمان آنرا به خون و گند و کثافت کشانده ایم تا جایی که حتی اجساد مردگان هم از پی آمد های فرومایگی ما در امان نیستند .
حالابیایید با من در این باغکی که عطر بهار و یاس و نرگس و یاسمن در آن پیچیده است قدمی بزنید و همراه من زمزمه کنید که :
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار ، کاسه سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
LikeShow more reactions
Comment

از آن روزگاران


از آن روزگاران
رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید 
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود

Show more reactions

۴ اردیبهشت ۱۳۹۷

آن نامه گمشده


( بمناسبت سالروز تاسیس رادیو ایران )
تازه از سربازی آمده بودم . می توانستم معلم بشوم . می توانستم در بانک صادرات استخدام بشوم . می توانستم بروم اداره ثبت احوال رضاییه سرگرم کار بشوم . می توانستم پشت یک میز چوبی بنشینم و هر روز روی دهها شناسنامه مهر" باطل شد " بزنم و برای صد ها تن از تازه به دنیا آمدگان شناسنامه صادر کنم .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
دوست داشتم کاری در رادیو پیدا کنم . شب ها برنامه داستان شب را گوش میدادم . با آوای مرضیه بخواب میرفتم . از آقای جانی دالر که همه گره های پیچیده جنایی را باز میکرد خیلی خوشم میآمد . عبدالوهاب شهیدی را هم خیلی دوست میداشتم . صدایش بمن آرامش میداد . مدتها بود که دورا دور با آقای انجوی شیرازی - نجوا ـ در برنامه فولکلور رادیو همکاری داشتم .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .

بگذارید مردگان راحت بخوابند



چه بر سر "استخوان‌های کریم‌خان" زند آمد؟



«با مرگ کریم خان زند در سحرگاه سیزدهم صفر ۱۱۹۳ هجری قمری امرا و بزرگان زندیه در شیراز به نزاع و درگیری برخاستند و سرانجام وقتی زکی خان بر دیگر مدعیان پیروز شد و بر اوضاع تسلط یافت، جسد وکیل را بعد از سه روز که روی زمین مانده بود در یکی از حجرات عمارت کلاه فرنگی در باغ مجاور ارگ کریم‌خانی که بخشی از آن امروزه به نام باغ نظر یا موزه پارس شهرت دارد، به خاک سپردند.
 مورخان مینویسند : 
«بعد از آن که از آن امور فراغتی حاصل شد، زکی خان علما و فقهای فاضل را جمع آورده... به آیین شریعت غرا به تغسیل و تکفین جسد مطهر خاقان مغفور پرداخته در اندرون باغ جدید سلطانی در صفحه جنوبی عمارت کلاه فرنگی مدفون ساختند.»
 تاریخ گیتی گشا هم روایت مشابهی دارد: «جمهور امرا و اعیان سیاه‌‌پوش شدند و جنازه مغفرت اندازه را زیب دوش کرده و در عمارت وسط باغی که از بناهای آن حضرت در جنب ارگ بود مدفون نمودند.»
 تنها یکی از منابع مقبره او را در مجاورت شاهچراغ نوشته است: «نعش او را به قانون و دستور پادشاهان برداشته تمامی بزرگان و علما و خلق شیراز در جنازه او حاضر شده، بعد از غسل و کفن و نماز در نزدیکی شاهچراغ او را دفن کردند.»
 همچنین عین‌السلطنه در حدود صد سال بعد صفه‌ای را در عمارت باغ کلاه فرنگی شیراز دیده که مشهور بوده قبر اولیه کریم‌خان در آنجا قرار داشته است. اما آرامگاه کریم‌خان در شیراز که مورد احترام و توجه مردم بود، خیلی زودتر از آنچه باید، گرفتار طوفان بلایا شد و تخریب شد.
 درست سیزده سال بعد آغامحمدخان قاجار چون به شیراز دست یافت، از حق دیرین و محبت‌های قدیم وکیل در حق خویش چشم پوشید و در روز ورود به شهر در ۱۸ شوال۱۲۰۶ هجری قمری دستور داد مقبره وکیل را تخریب کنند و باقیمانده جسد او را به تهران ببرند و در محل عبور روزانه‌اش دفن کنند. با این که این روایت بسیار مشهور در تواریخ رسمی دوره قاجار تعمداً مسکوت گذاشته شده است، اما در بسیاری از منابع دیگر مورد اشاره قرارگرفته است: «رحمان خان یوزباشی بیات را فرمودند سر و استخوان کریم خان در شیراز به قول حکیم انوری «همچو ریواج پروریده شده - وقت از خاک برکشیدن اوست» برو استخوان‌هایش را بیاور در کرباس محل عبور من دفن کن که هر وقت از روی آن می‌گذرم روح او به یادم بیاید.»
 سرجان ملکم می‌نویسد: «استخوان کریم‌خان را از قبر بیرون آورده به طهران برد و... در آستانه سرای سلطنت دفن کرد تا به خیال خود هر روز استخوان‌های دشمنان را پامال کرده باشد.»
 این عمل در مواردی حتی در همان دوره قاجار هم مورد اشاره و کنایه قرار گرفته است:
فارسنامه می‌نویسد: «... به دولت و اقبال وارد شیراز جنت طراز شد و در باغ وکیلی نزول اجلال نمود و در عمارت کلاه فرنگی بر سر قبر مغفرت پناه کریم خان وکیل نشست و سلام عام را گذرانید و چون برخاست میرزا محمدخان لاریجانی را مأمور به نبش قبر آن مغفرت توأمان داشت و جنازه وکیل را درآورده روانه طهران فرموده در میان کریاس خلوت کریم‌خانی دفن نمودند.»
این رفتار عجیب شاه قاجار به نوشته مورخین ناشی از خلق و خوی خاص او و عقده فروخورده روزگار اسارتش در شیراز بود. گویی رفتار محترمانه و نیکی و خوش رفتاری کریم‌خان با او و خانواده‌اش هم در نرم شدن دلش اثری نداشت.

چه بر سر

 مشهور است که استخوان‌های وکیل تا پایان دوره قاجار در همان محل پله‌های ورودی خلوت کریم‌ خانی باقی بودند. بعضی روایات هم اشاره دارند که تنها سر او به تهران آورده و در آن محل دفن کردند. البته مؤلف فارسنامه ناصری می‌نویسد که در دوره فتحعلیشاه جسد وکیل را از آن محل خارج کرده و به نجف اشرف فرستادند. با این که روایات متفاوتی درباره محل دقیق دفن وجود دارد اما محرز و مشهور است که در محل خلوت کریم‌ خانی بوده است. «در گوشه شمال غربی محوطه گلستان چسبیده به تالار سلام، بنایی سرپوشیده و ستون‌دار به‌ صورت ایوان سه دهنه‌ای وجود دارد که... جلوخان یا خلوت کریم‌ خانی نامیده می‌شود؛ چنان که از نامش پیداست از دو نظر از محل‌های قدیمی و تاریخی به شمار می‌رود. یکی به سبب اساس بنای آن که در زمان کریم‌ خان نهاده شده و دیگربه سبب ستم و عمل ناجوانمردانه‌ای که آغامحمدخان قاجار در این محل با استخوان‌های پوسیده کریم‌خان زند روا داشته بود.»  با فرو افتادن قاجاریه و اوجگیری احساسات ضد قاجاری این مسأله هم مجدداً بعد از دقیقاً ۱۳۴ سال مورد توجه قرار گرفت. در یکی از جلسات مجلس در آذر ۱۳۰۴ یکی از نمایندگان پیشنهاد جابه‌جایی استخوان‌های وکیل را مطرح کرد: «آقا شیخ محمدعلى طهرانى: ... البته همه آقایان مى‌دانند وقتى که سلطنت منتقل به قاجاریه شد یک نفر از بزرگ‌ترین سلاطین ایران کریم خان زند که خدمات او نسبت به ایران و اخلاق ایران و استقلال ایران در تمام تواریخ ایران بلکه تواریخ خارجه مشحون است نعش این رادمرد وطن پرست اخلاقى را از مقبره او حرکت دادند و استخوان‌هاى او را آوردند به طهران و آغامحمدخان امر کرد در زیر تخت مرمر دفن کنند که هر وقت می‌رود روى تخت پا به استخوان‌هاى او بگذارد.
حتى بنده در تاریخ سر جان ملکم دیدم که این اسائه ادب نسبت به بزرگ‌ترین پادشاهان ایران نادر شاه افشار هم اتفاق افتاده است... بنده تقاضا می‌کنم از روح پاک مجلس که روح پاک ایرانى است که از دولت حاضر بخواهند که این استخوان‌هاى پر از شهامت و شجاعت و وطن‌پرستى و اسلامیت را از این مکان بیرون بیاورند و به یک مکان مقدس که قابل براى احترام باشد دفن کنند...»
چند روز بعد در حضور رضا شاه این کار در محل خلوت کریم‌ خانی کاخ گلستان انجام گرفت. امروزه تصاویری از این ماجرا در دسترس است.

چه بر سر

«مقصود اعلیحضرت این بود که کله کریم خان را که آغامحمدخان زیر پله راهرو تخت مرمر دفن کرده بود، از زیر خاک بیرون بیاورند. باید توضیح داده شود که در شرق تخت مرمر محلی بود که به خلوت کریم خان معروف شده بود. اینجا حوض‌خانه‌ای بود با دو حوض و آب قنات شاه از زیر دو حوض می‌جوشید و فوران داشت. در ضلع جنوبی این خلوت، راهرویی بود که به تخت مرمر متصل می‌شد. آنجا آغامحمدخان سرِ کریم خان را زیر پله‌های این راهرو دفن کرده بود تا هر وقت از آنجا عبور می‌کند سر کریم خان زیر پایش باشد... دستور داده شد کارگران پله را با ملایمت جمع کردند. مقداری استخوان پوسیده از زیر خاک بیرون آوردند و در بشقاب و سینی گذاشتند. مهندس شریف‌زاده سینی را و تیمورتاش هم شمشیر کریم خان را در دست نگه داشت. خادم عکاس که آماده بود عکسی از این منظره باحضور اعلیحضرت برداشت.»
ا

۳۱ فروردین ۱۳۹۷

پهلوی چی


می پرسد : شما هم پهلوی چی هستی ؟
میگویم : نه ! پهلوی چی نیستم
میگوید : خیال میکردم پهلوی چی هستی !
میخندم و میگویم : نه بخدا ! من لاهیجانی هستم . مگر اسمم را نمی بینی ؟ از خاک پاک شیخانه برهستم . همانجا که آرامگاه شیخ زاهد گیلانی آنجاست . پس خیال کردی شیخانی یعنی چه ؟ شیخانی یعنی پهلوی چی ؟ اگر پهلوی چی بودم اسمم شیخانی بود ؟ ما از قوم و قبیله شیخان آدمخوار عصر صفوی هستیم !
نگاهی به ریخت و قیافه ام می اندازد و میگوید : راستی راستی منظورم را نفهمیدی یا خودت را زده ای به آن راه ؟
میگویم : کدام راه ؟ مگر شما منظور دیگری داشتی ؟
میگوید : این روز ها از نوشته هایت بوی پهلوی چی ها میآید . خیال کردم شما هم پهلوی چی شده ای !!

نسل چراغ موشی


رفتیم بیست دلار دادیم ماس ماسکی خریدیم تا تلفن دستی مان را روی داشبورد ماشین مان نگهدارد
. این روز ها این پلیس های پدر سوخته ینگه دنیایی وقتی از کشتن سیاهان فارغ می‌شوند بد جوری پیله می‌کنند به آدم هایی که توی ماشین شان با تلفن صحبت می‌کنند .
حالا که جعبه اش را بازکرده ایم می بینیم ای آقا ! آنقدر عکس و نقشه و دنگ و فنگ دارد که گیله مردی که از نسل چراغ موشی است اگر صد سال روی سر خودش بزند نمیتواند از این ماس ماسک سر در بیاورد . باید منتظر بمانیم جناب آقای دکتر شیخانی روزی روزگاری از راه برسد و این ماس ماسک مان را روی ماشین ما ن نصب کند و گرنه ما خودمان که الحمدالله اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم !
چند وقت پیش رفتیم صد و بیست دلار دادیم یک دو چرخه خریدیم . آمدیم خانه . جعبه را باز کردیم دیدیم هزار و یک قطعه است . بخودمان گفتیم : خب حالا اینها را چطوری بهم بچسبانیم ؟ هر چه از چپ به راست و از راست به چپ نگاه کردیم دیدیم از هیچ چیز سر در نمیآوریم . انگار یک معادله چهار مجهولی است .چه کنیم چه نکنیم ؟ جعبه را برداشتیم بردیم همان فروشگاهی که دو چرخه راخریده بودیمش . گفتیم : آقا جان ! شما خیال میکنی آقای انیشتین پسر خاله جان ماست ؟ ما اگر صد سال سیاه بنشینیم و یکی سر خودمان بزنیم و یکی هم سر این دوچرخه لاکردار ، باز هم نمیتوانیم قطعاتش را بهم
بچسبانیم !
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفینه بما انداخت و فرمود : بی زحمت آن تابلوی کوچکی را که روی دیوار نصب شده است بخوانید
رفتیم تابلو را خواندیم . نوشته بود اگر میخواهید قطعات دوچرخه تان را بهم بچسبانیم باید صد دلار کارسازی بفرمایید
اول خواستیم بگوییم گور پدر تان و آن دوچرخه بی صاحب مانده تان ، اما هر چه فکر کردیم دیدیم بنفع ماست همان صد دلار را بسلفیم و خودمان را خلاص کنیم . و سلفیدیم .

۲۹ فروردین ۱۳۹۷

یک اتفاق ساده


معده ات درد میگیرد.چند روزی درد را تحمل میکنی . سر انجام میروی دکتر . چند تا قرص میدهد و میگوید : این را صبح بخور .این را شب بخور قبل از خواب، این را با غذا بخور . این یکی را پیش از غذا.
قرص ها را میخوری. یکماه تمام ، محض احتیاط ترشی و شوری و از آن زهر ماری ها هم نمیخوری . دردت بیشتر میشود . گهگاه شب نیمه شب از درد بخود می پیچی . تلخ و شکننده و عصبی میشوی. هیچکس نمیداند چرا تلخ شده ای . دو باره میروی دکتر ، میگوید : باید بروی چی چی لوژی!
میروی چی چی لوژی . یکی دو روز بعددکتر تلفن میزند و میگوید : سرطان داری.
اگر مومن و اهل خداپرستی و اینحرفها باشی فورا دست به دامان باب الحوایج و ثامن الائمه و امام زین العابدین بیمار میشوی بلکه ترا از این مهلکه مهیب برهاند، اگر هم میانه خوشی با آقای باریتعالی و اذنابش نداشته باشی سری می جنبانی و به دکتر میگویی : خب ، حالا باید چه کنیم ؟
دکتر میگوید : حالا باید بروی شیمی درمانی.
غصه ات میشود . یادت میآید که موهای سرت خواهد ریخت . یکپارچه استخوان خواهی شد .آن موهای قشنگ براق خاکستری ات یکباره دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت . تازه نمیدانی زنده خواهی ماند یا نه !
غصه ات میشود . دلت میگیرد . یعنی باید همه این زیبایی های زندگی را بگذاری و بروی ؟ کجا بروی؟ به نا کجا آباد ؟ به هیچ ؟ به خاک ؟
دوست میداری و دوست میداشتی زیبا بمیری . همانگونه که زیبا زندگی کرده بودی. دوست نداری ترحم کسی را بر انگیزی. دوست نداری تصویری که از تو در ذهن این و آن میگذاری تصویر مردی استخوانی و مفلوک باشد که موهایش ریخته است و باد او را خواهد برد .دوست داری زیبا بمیری ، همانگونه که زیبا زیسته بودی .
به دکتر میگویی : نه !شیمی درمانی نمیخواهم . چی چی لوژی هم نمیخواهم . میخواهم زیبا بمیرم همانگونه که زیبا زیسته بودم .
و ماهی بعد ، دفتر حیات ات بسته میشود . برای همیشه . برای ابد . به همین سادگی.
و زندگی همین است . یک اتفاق ساده
----
دوستان . نگران نباشید . میخواستم پوچی زندگی را به تصویر بکشم . این اتفاقی است که ممکن است برای هر کسی بیفتد .