آمده بود پیشم که : آقا ! بمن کار بده . تازه از زندان در آمده ام .
می پرسم : زندان ؟ مگر زندان بودی ؟
- سه سال
- چند سال محکوم شده بودی ؟
- هشت سال
ـ هشت سال ؟ . اوه مای گاد ! چطور شد بیرون آمدی ؟
عفو مشروط گرفتم .
تابستان پار سال بود . من هم به کارگر احتیاج داشتم . گفتم : ساعتی پانزده دلار میدهم . از فردا ساعت هشت صبح بیا سر کار .
فردا آمد . با اتوبوس آمد . شروع کرد به کار . همه سوراخ سنبه ها را میدانست . چند سال پیش قبل از آنکه کارش به زندان بکشد یکی دو سالی برایم کار کرده بود . حالا بیست و شش ساله بود . یک دخترک شش ساله داشت . زنش را طلاق داده بود . زندانی شدنش هم برای این بود که گویا یکشب در عالم مستی زنش را به قصد کشت زده بود .
آمد شروع بکار کرد . یکی دو ماهی سر ساعت میآمد و سر ساعت میرفت . یک روز بمن گفت : میخواهد ماشین بخرد . پول کافی ندارد . دو هزار دلار قرضش دادم به این شرط که هفته ای صد دلار از حقوقش بردارم .
ماشینی خرید و کلی هم زلم زیمبو به اینجا و آنجای آن آویخت . یکی دو ماه دیگری مرتب و منظم سر کار میآمد . اما ناگهان یک روز رفت و پیدایش نشد . هر چه تلفن کردم جواب نداد . یک آگهی استخدام توی روزنامه محلی گذاشتم . دو سه نفری آمدند . پرسشنامه ها را پر کردند و رفتند . فردایش با حالی خراب بر گشت
- کجا بودی ؟ چرا جواب تلفن ها را نمیدادی ؟
بهانه ای تراشید . بهانه ای که خودش میدانست من میدانم دروغ است . پرسید : فردا بیایم سرکار ؟
- بیا
فردا و پس فردا و پسین فردایش آمد . دوباره غیبش زد . سه چهار روزی پیدایش نشد . زنگ زد که ترا به خدا و پیغمبر بگذار بیایم سر کارم . قول میدهم دیگر هر روز سر ساعت سر کارم باشم .
- بیا
فردا آمد سر کار . یکی دو هفته ای کار کرد . دو باره غیبش زد . یکی دیگر را پیدا کردم و گذاشتم سر جایش . یکی که هیچ چیز از هیچ چیز نمیدانست . بیلماز . بیلماز مطلق . جانم به لبم رسید تا فوت و فن کاسه گری را به این یکی بیاموزم . هیچ نیاموخت . رهایش کردم و یکی دیگر را یافتم . و این یکی هم همچون آن دیگری . بیلماز .
دو سه هفته ای گذشت . یک روز خواهرش به دیدنم آمد . پرسیدم : فلانی کجاست ؟
- زندان
- زندان ؟ برای چه ؟
- فروش مواد مخدر
امروز خواهرش بمن زنگ زد . پرسیدم : کار فلانی به کجا کشید ؟
- به هشت سال زندان محکوم شد . از آزادی مشروط هم دیگر نمیتواند استفاده کند .
دلم برای خوش نه ، برای دخترکش سوخت .
می پرسم : زندان ؟ مگر زندان بودی ؟
- سه سال
- چند سال محکوم شده بودی ؟
- هشت سال
ـ هشت سال ؟ . اوه مای گاد ! چطور شد بیرون آمدی ؟
عفو مشروط گرفتم .
تابستان پار سال بود . من هم به کارگر احتیاج داشتم . گفتم : ساعتی پانزده دلار میدهم . از فردا ساعت هشت صبح بیا سر کار .
فردا آمد . با اتوبوس آمد . شروع کرد به کار . همه سوراخ سنبه ها را میدانست . چند سال پیش قبل از آنکه کارش به زندان بکشد یکی دو سالی برایم کار کرده بود . حالا بیست و شش ساله بود . یک دخترک شش ساله داشت . زنش را طلاق داده بود . زندانی شدنش هم برای این بود که گویا یکشب در عالم مستی زنش را به قصد کشت زده بود .
آمد شروع بکار کرد . یکی دو ماهی سر ساعت میآمد و سر ساعت میرفت . یک روز بمن گفت : میخواهد ماشین بخرد . پول کافی ندارد . دو هزار دلار قرضش دادم به این شرط که هفته ای صد دلار از حقوقش بردارم .
ماشینی خرید و کلی هم زلم زیمبو به اینجا و آنجای آن آویخت . یکی دو ماه دیگری مرتب و منظم سر کار میآمد . اما ناگهان یک روز رفت و پیدایش نشد . هر چه تلفن کردم جواب نداد . یک آگهی استخدام توی روزنامه محلی گذاشتم . دو سه نفری آمدند . پرسشنامه ها را پر کردند و رفتند . فردایش با حالی خراب بر گشت
- کجا بودی ؟ چرا جواب تلفن ها را نمیدادی ؟
بهانه ای تراشید . بهانه ای که خودش میدانست من میدانم دروغ است . پرسید : فردا بیایم سرکار ؟
- بیا
فردا و پس فردا و پسین فردایش آمد . دوباره غیبش زد . سه چهار روزی پیدایش نشد . زنگ زد که ترا به خدا و پیغمبر بگذار بیایم سر کارم . قول میدهم دیگر هر روز سر ساعت سر کارم باشم .
- بیا
فردا آمد سر کار . یکی دو هفته ای کار کرد . دو باره غیبش زد . یکی دیگر را پیدا کردم و گذاشتم سر جایش . یکی که هیچ چیز از هیچ چیز نمیدانست . بیلماز . بیلماز مطلق . جانم به لبم رسید تا فوت و فن کاسه گری را به این یکی بیاموزم . هیچ نیاموخت . رهایش کردم و یکی دیگر را یافتم . و این یکی هم همچون آن دیگری . بیلماز .
دو سه هفته ای گذشت . یک روز خواهرش به دیدنم آمد . پرسیدم : فلانی کجاست ؟
- زندان
- زندان ؟ برای چه ؟
- فروش مواد مخدر
امروز خواهرش بمن زنگ زد . پرسیدم : کار فلانی به کجا کشید ؟
- به هشت سال زندان محکوم شد . از آزادی مشروط هم دیگر نمیتواند استفاده کند .
دلم برای خوش نه ، برای دخترکش سوخت .