سعدی در باب دوم گلستان داستانی دارد در اخلاق درویشان و میفرماید :
یکی از بزرگان گفت پارسایی را ، چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند؟
گفت : بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم
من نمیدانم این حکومت نکبتی اسلامی از جان چهار تا و نصفی درویش بینوا که هنری جز یاحق و یاهو گفتن ندارند چه میخواهد و چرا نمیگذارد آب خوش از گلوی شان پایین برود ؟
یعنی این عالیجناب اعلیحضرت همایونی جناب آقای عظما این چهارتا و نصفی درویش را تهدیدی برای حکومت خود میداند و آن فرموده حضرت سعدی را آویزه گوش دارد که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟
من چیزی از دراویش و درویشی نمیدانم اما سالی پس از انقلاب ، دو بار با دکتر نور علی تنابنده که آنزمان معاون وزارت فرهنگ و ارشاد بود و حالا قطب دراویش نعمت اللهی است ملاقات داشته ام
یکبار از شیراز به تهران رفته بودم . در شیراز هفت هشت مرد و زن بهایی در اداره مان کار میکردند . مردان و زنانی نیک نفس و بی آزار . سالها بود که آنجا کار میکردند . من دو سه ماهی بود به شیراز رفته بودم .
آنجا در اداره مان یکی دو تا از آن سیاهکاران نو مسلمان پای شان را در یک کفش کرده بودند که بهایی ها باید اخراج شوند .
بیچاره بهاییان روز و روزگار تیره و تاری داشتند . در التهاب و هراس میزیستند . گهگاه دست به دامان من میشدند که : فلانی ! اگر میتوانی کاری بکن !
من در آن فضای آشفته ملتهب که از زمین و آسمان بوی مرگ میآمد چه کار میتوانستم کرد . زنگ زدم به همین آقای نور علی تابنده و داستان را گفتم .
گفت : بیا تهران
رفتم تهران . رفتم وزارت ارشاد . برای نخستین بار او را میدیدم . و هیچ نمیدانستم که درویش است و در میان درویشان ارج و منزلت و مقامی دارد . او را مردی فرزانه و نیک نفس یافتم . مردی که لباس معاونت وزارتخانه ای بر تنش نمی آمد . او فراتر از این نامها و مرتبه های اداری بود .
داستان بهاییان را برایش گفتم . بر آشفت . بسیار بر آشفت . همانجا جلوی من تلفن را برداشت و با شیراز تماس گرفت و به مدیر کل ارشاد دستور داد که هیچکس حق ندارد در باره بهاییان سخنی بگوید و مزاحمتی برای آنان فراهم کند .
به شیراز بر گشتم . بهاییان چند روزی نفسی به راحتی کشیدند . سیاهکاران نو مسلمان بر آشفتند . این بار نوک حمله شان مرا نشانه گرفت . اینجا و آنجا می نشستند و میلاییدند . اینکه من کمونیست هستم و صلاحیت چنان شغل مهمی در چنان اداره ای را ندارم .
دو سه ماهی گذشت . روزی مرا دو باره به تهران خواستند . این دومین بار بود که به دیدار دکتر نور علی تابنده ، آن فرزانه مرد نیک اندش درویش میرفتم.
مرا برای ماموریتی چند ماهه به سمنان فرستاد . هر چه خواستم از زیر بار چنان تعهد سنگینی بگریزم رخصت نداد .
من به سمنان رفتم . جنگ با عراق در گرفت . مینا چی از وزارت ارشاد رفت . دکتر نور علی تابنده هم . و پاسدار بو گندویی بنام دوز دوزانی وزیر ارشاد شد . دزدان و گردنه گیران به قدرت رسیدند و من و دیگر همکارانم به داغ و درفشی سخت گرفتار آمدیم . بی جرمی . بی اتهامی
سعدی میفرماید :یکی را از بزرگان به محفلی اندر همیستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
یعنی این آقای عظما نخوانده است که از هزار سال قبل فضلا و عارفان و خرد ورزان ما گفته اند از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ؟
یعنی این آقای عظما نخوانده و نشنیده است که خدا باوران بر این باورند که : مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه ؟