دنبال کننده ها

۲ فروردین ۱۳۹۵

سازمان ملل خانوادگی

میگوید : من یک یهودی ایرانی هستم .نوروز و سده و چهارشنبه سوری را جشن میگیرم . زمانی که ایران بودم ماه رمضان که میشد از ترس مسلمانها روزه میگرفتم . ماه محرم که میشد لباس سیاه می پوشیدم و به تماشای عزا داری مسلمانها میرفتم و گهگاه گریه هم میکردم . شاید هم به حال خودم گریه میکردم که توی مخمصه عجیبی گیر افتاده بودم .
میگویم : خب !
میگوید : زنم مسلمان لبنانی است . گهگاه نماز میخواند . گهگاه روزه میگیرد .  گهگاه حجاب اسلامی هم دارد . عید فطر و عید قربان را جشن میگیرد . گوشت خوک نمیخورد . شراب هم نمی نوشد .
میگویم : عجب !!
میگوید : دخترم مسیحی است . مسیحی مارونی است . کریسمس که میشود خانه را چراغان میکند . به کلیسا میرود . هدیه میگیرد و هدیه میدهد . شراب هم می نوشد .
میگویم : خب !
میگوید : شوهر دخترم بودایی است . پیرو مذهب "  مهایانه "  است . گوشت نمی خورد . کشته و مرده مار و مور و ملخ و همه حیوانات عالم است .آداب و رسوم خاص خودش را دارد .هرگز هم  دروغ نمیگوید .
میگویم : عجب ؟ عجب ؟!
میگوید : پسرم  بهایی است . نه مشروب میخورد نه سیگار میکشد .  زن چینی گرفته است .نمیدانم زنش چه دینی دارد . بگمانم کنفوسیوسی است
میخندم و میگویم : حالا که از هر قوم و قبیله و دین و آیینی توی خانواده تان پیدا میشود  چطور است اسم خانواده شما را بگذاریم سازمان ملل خانوادگی ؟ 

۲۸ اسفند ۱۳۹۴

دلتنگی های نوروزی

مادر میگفت : امسال درختان گردوی مان پر بار خواهند بود
می گفتیم : از کجا میدانی ؟
میگفت : شب چهارشنبه سوری آسمان ولایت مان پر ستاره بود .
مادر ؛ با دار و درخت ها حرف میزد .با گل ها درد دل میکرد .آب و خاک و گل و گیاه به جانش بسته بود .
شب های چهارشنبه سوری ؛ پس از اینکه از روی آتش می پریدیم ؛ مادر خاکستر ها را جمع میکرد .صبح روز بعد - زمانی که هنوز آفتاب در نیامده بود - میرفت توی باغ . داس تیزی هم بدست میگرفت .کمی خاکستر پای درختان سیب و گیلاس و گلابی و انجیر و انار میریخت و به درخت ها نهیب میزد که : اگر امسال بقدر کافی میوه ندهی با همین داس ریشه ات را خواهم زد !
مادر حالا سالهاست زیر خاک خوابیده است .پدر نیز .من نیز گویی قرن هاست که از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنم .
نمیدانم بر سر درختان سیب و  انار و انجیر و گیلاس و گلابی مان چه آمده است ؟
آن خانه درندشت زیبای مان در در دامنه سبز شیطان کوه لاهیجان هنوز آنجاست ؟
آن آبشار خروشان زلالی که بیخ گوش بقعه شیخ زاهد گیلانی میجوشید و میخرامید و نغمه سر میداد آیا همچنان میخروشد و می غرد ؟
چقدر دلم برای زادگاهم تنگ است . برای مادرم . برای پدرم . حتی برای همان گدای لنگی که نامش را " تیز رو " گذاشته بودیم وهر دو هفته یکبار میآمد خانه مان مشتی برنج و چای میگرفت و همانجا پای پلکان می نشست و ناهارش را میخورد .
چه میگویم ؟
آیا همه اینها فقط رویاست ؟
چه میدانم ؟ بقول شمس : هر چه می بینم ؛ جز عجز خود نمی بینم 

برو زن کن ای خواجه هر نوبهار

تو این دم دمای عید ؛ یک شاعر شیرازی ؛ دل به دریا زده است و با شجاعتی باور نکردنی شعری گفته است که آدمیزاد با خواندن آن زهره اش آب میشود .
ایشان میفرمایند:
عید آمد و فکر تازه تر باید کرد
یک همسر تازه زیر سر باید کرد
آن همسر کهنه درد سر میباشد
بشتاب که رفع درد سر باید کرد
آقا ! به تن تبدار امام زین العابدین بیمار ؛ زهره شیر میخواهد چنین شعری سرودن  ؛  آدم شیرازی باشد و از این دسته گل ها به آب بدهد ؟ آن هم در زمان و زمانه ای که رستم با آنهمه اهن و تلپ رستمانه اش با عصا راه میرود !؟
آقا ! آن زمانها گذشت که حضرت سعدی علیه الرحمه میفرمود :
برو زن کن ای خواجه هر نو بهار
که تقویم پارینه ناید به کار
آن زمانها گذشت که همین آقای سعدی علیه الرحمه گزلیک به دست مستان میداد و میفرمود:
به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو
به پای گل منشین آنقدر که خار شوی
ما که نمیدانیم اسم این آقای شاعر از جان گذشته شیرازی چیست . آن رفیق آذربایجانی ما ن هم که شعر این شاعر شیرازی را توی کرنا گذاشته و بگوش عالم و آدم رسانده بما نمیگوید که کدام شیر پاک خورده ای جرات کرده است  چنین شعری سروده است . هر چه هست ما اسم این شاعر محترم را از همین حالا میگذاریم شاعر شهید !!

۲۷ اسفند ۱۳۹۴

نخست وزیر یونجه خوار

سید ضیا ء الدین طباطبایی نخست وزیر پیشین ایران و یکی از عوامل اصلی کودتای سوم اسفند 1299 ادا اصول های خاصی داشت .
دکتر علی بهزادی مدیر مجله سپید و سیاه که پس  از بازگشت سید ضیاء از یک تبعید بیست ساله  به دیداراو رفته بود چنین می نویسد :
" به اتاق ناهار خوری رفتیم . غذا ها روی میز چیده شده بود . بوی مخصوصی در فضا پیچیده بود .
سید گفت : امروز میخواهم با غذای مخصوص خودم از یک همکار پذیرایی کنم . تعارف کرد پلو بکشم . کشیدم .
پرسید : میدانی چه پلویی است ؟
گفتم : سبزی پلو
به قهقهه خندید . - اشتباه کردی ! یونجه پلوست
با چنگال یک قطعه کوکو برداشت و در بشقابم گذاشت .
گفت : میدانی چه کوکویی است ؟
جواب دادم : کوکوی سبزی
باز صدای قهقهه اش بلند شد . این هم اشتباه دوم . کوکوی یونجه است .
بعد به پیشخدمت گفت قدری دوغ در لیوانم بریزد . در داخل دوغ قطعات کوچک سبزی به چشم میخورد .
گفتم : لابد این هم یونجه است ؟
گفت : خوب حدس زدی . یونجه دوغ را خوشمزه میکند .
بعد نوبت به خورش یونجه و سالاد یونجه رسید .
گفتم : ظاهرا چیزی که جایش در سر این میز خالی است یونجه خالص است ؟
به قهقهه خندید . از گوشه میز یک بشقاب برداشت و با قاشق مقداری از سبزی خشک داخل بشقاب برداشت و در ظرف غذای من پاشید و گفت : این هم یونجه خالص !
در حین صرف غذا ؛ سید مرتب از خواص یونجه تعریف میکرد و میگفت : یونجه یک خاصیت بزرگ داردو آن نشاطی است که در انسان بوجود میآورد چون تا میگوییم " بفرمایید یونجه میل کنید "  طرف بی اختیار شروع به خنده میکند و خنده باعث نشاط و تقویت روحیه میشود .....
-------
پی نوشت : کاشکی علمای اعلام و آیات عظام که حالا صاحب مملکت مان شده اند فتوایی - چیزی صادر بفرمایند که یونجه خواری عمر امت اسلام را دراز میکند وخوردن یونجه برابر است با هفتهزار بار زیارت کعبه بلکه ملت غیور ایران با خوردن یونجه کمی دل شان باز بشود و لبخندی بر لبان شان بنشیند . البته اگر یونجه گیر بیاید و از چین و ماچین صادر نشده باشد .

۲۵ اسفند ۱۳۹۴

جلب سیاحان ....

در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک دم و دستگاه شیک و مامانی داشتیم که یک عالمه آدمهای شیک و مامانی در آن کار میکردند . اسمش بود سازمان جلب سیاحان !
ما هر وقت که از بلوار الیزابت رد میشدیم و چشم مان به آن تابلوی عظیم " جلب سیاحان " می افتاد ؛  تن مان شروع میکرد به لرزیدن و بیاد عدلیه و بقول قدیمی ها " اداره جلیله دعوا خانه " می افتادیم
به خودمان می گفتیم : جناب آقای گیله مرد ! مگر شما سیاح هستید ؟ جهانگرد هستید ؟ تا امروز غیر از دولتمنزل عمه جان تان پای تان را از ولایت تان بیرون گذاشته اید ؟ اصلا میدانید سیاح یعنی چه ؟ چه مرگ تان است ؟ چرا دارید بیخودی میلرزید و کم مانده است سکته ناقص بفرمایید ؟
تا میآمدیم به خودمان دلداری بدهیم دوباره چشم مان می افتاد به آن تابلوی کذایی سنگین رنگین و بمصداق "محنت زده را ز هر طرف سنگ آید " تن مان از نو شروع میکرد به لرزیدن .
گاهی از خودمان می پرسیدیم : جلب سیاحان یعنی چه ؟ یعنی هر جهانگرد فلکزده ای که پایش به ایران میرسد این سازمان عریض و طویل برایش حکم جلب صادر میکند و میفرستدش دوستاق خانه همایونی ؟
ترس مان همه اش این بود که نکند بیایند ما را بگیرند و بعنوان یک سیاح سر بهوا بفرستندتوی هلفدونی ؟
آقا ! ما از هر چه آخوند و شیخ و ملا و آیت الله - چه عظمایش چه غیر عظمایش - و همینطور از هر چه که رنگ و بوی جمهوری نکبتی اسلامی دارد بیزاریم و میخواهیم سر به تن هیچ فقیه و امام و رهبر معظمی نباشد اما همین جمهوری نکبتی اسلامی را بخاطر دو تا کارش ستایش می کنیم :
یکی اش این است که نام این سازمان عریض و طویل جلب سیاحان را به سازمان ایرانگردی و جهانگردی تغییر داده ؛ دیگر اینکه خدا را صد هزار مرتبه شکر دیگر صدای نکره شماعی زاده را از رادیو تلویزیونش پخش نمیکند .!!
میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید !

۲۴ اسفند ۱۳۹۴

نوروز فقیران

عید نوروز به راه است و من غمزده لاتم
مگر ایزد دهد از چنگ شب عید نجاتم !
سه پلشک آمد و من باخته ام هستی خود را
بچه آورده زن و آمده مهمان ز دهاتم
نیست در منزل ما آجیل و شیرینی و میوه
نه بود کشمش و نه سنجد و نه توت هراتم
لات و بی پولم و تا خرخره ام قرض رسیده
اگر انصاف دهی مستحق وجه زکاتم
خوب در تخته بی پولی و عسرت شده ششدر
پاک در عرصه شطرنج غم حادثه ماتم
کنم آزاد از این زندگی سخت خودم را
اگر امضا ننماید ملک الموت  ؛ براتم
پیش دونان نکنم بهر دو نان قامت خود خم
با وجودی که به سفره نبود نان بیاتم
نفکنم چین به جبین با همه سختی و نداری
میکشم بار عذاب و خوشم آید ز ثباتم
نه مرا هست چو مجنون صنمی ثانی لیلی
نه که چون حافظ شیراز  بود شاخ نباتم
کاسه لیسی نبود کار من ای حاسد خائن
شکر ایزد که مبرا من از این قسم صفاتم
باختم قافیه را چون که به من صاحب خانه
امر فرموده نما تخلیه این هفته حیاطم
خواستم چونکه کنم پاکنویس این غزلم را
جهت چاپ نهم ؛ تا که بماند اثراتم
کاغذم رفت هوا از وزش باد و بدیدم
که شکسته قلم و ریخته جوهر ز دواتم
این عرایض همه صدق است و یکی نیست دروغی
ارزنی خدعه و تزویر و ریا نیست به ذاتم
همه گویند به چاکر : حرکت کن ؛ برکت بین
ای خدا ؛ بین حرکات و بفزا بر برکاتم
ما به دنیا نرسیدیم به آمال دل خود
دارم امید به عقبی ؛ کنی عالی درجاتم
 من که چون خضر ندارم طمع آب حیاتی
ای خدا قطع مکن نان جو و آب قناتم
......
( حسین مجرد )

۲۳ اسفند ۱۳۹۴

جیک جیک مستونت بود ؛ یاد زمستونت بود ؟

آقا ! ما را دارد آب میبرد . حالا هفت هشت روزی است که انگاری کون آسمان سوراخ شده و شبانه روز باران میبارد . چنان بارانی هم  میبارد که انگاری جناب آقای باریتعالی میخواهد از ما انتقام بگیرد .
آقا ! ما سه چهار سالی خشکسالی داشتیم . در این سه چهار سال  هر چه دعا بلد بودیم  خواندیم و هر چه پاچه ور مالی بود بدرگاه آقای باریتعالی کردیم اما  نه تنها  یک قطره باران برای مان نفرستاد بلکه همه دار و درخت هاو جنگل های دور و بر خانه مان را سوزاند و خاکستر کرد . حالا هم شبانه روز هی باران میبارد . هی توفان میآید . هی باد نعره میکشد . هی سرد میشود . هی گرم میشود . فقط کم مانده است یک زلزله ای هم بیاید و خیال همه ما را راحت کند .
 حالا  مانده ایم معطل که وقتی صبح اول صبحی وقتی میخواهیم از خانه بیرون برویم چتر برداریم ؟ باد بزن برداریم ؟ چکمه بپوشیم ؟ پالتو بتن کنیم ؟ بخاری مان را روشن کنیم ؟ کولر مان را کار بیندازیم ؟ آخر چه خاکی بسرمان کنیم؟
آقا ! یکی دو ماه پیش بهار آمده بود ولایت مان . همه دار و درخت ها زنده شده بودند . درختان بادام و گیلاس چنان شکوفه باران شده بودند که بیا و تماشا کن . ما هم بخاطر اینکه دل بعضی از دوستان مان را که در نیویورک و واشنگتن و پنسیلوانیا و نمیدانم آتلانتا و ویر جینا  توی برف و باران گیر کرده بودند بسوزانیم هی باد توی غبغب مان می انداختیم و از این شکوفه ها و آسمان آبی عکس میگرفتیم و میگذاشتیم اینجا و از ناله و نفرینی هم که بما میکردند کیف میکردیم . اما حالا  دست انتقام آقای باریتعالی از آستین بدر آمده است و در این شب عیدی سرما و توفان و تندر و نمیدانم باد و بوران را برای ما فرستاده است و بخاطر اینکه دل ما را بیشتر بسوزاند درجه هوای نیویورک و واشنگتن را به هفتاد هشتاد درجه فارنهایت رسانده است تا ما از غصه دقمرگ بشویم .
 آقا ! ما که میانه مان مدتهاست با این آقای باریتعالی شکر آب است و نه تنها  هیچیک از دعا های مان  را مستجاب نمیکند بلکه مدام سیخونک مان میزند بلکه بیشتر بچزاندمان .
از شما یک استدعای عاجزانه داریم . شما که الحمدالله میانه تان با جناب آقای باریتعالی شکر آب نیست از قول این آقای گیله مرد فلکزده به گوش حضرت مستطاب عالی جناب آقای باریتعالی برسانید که : آقا جان ! فدای تان بشویم ما ! آب نخواستیم . باران نمیخواهیم . سیل و توفان هم لازم نداریم .  مگر بهار و تابستان و زمستان سرتان نمیشود آقای باریتعالی ؟ آخر این شکوفه های بادام و گیلاس چه گناهی کرده اند که باید بچایند و بلرزند و بپوسند ؟ ما تخم سرکار عالی هم نیستیم اما بالاغیرتا به داد این شکوفه ها برسید !چه خیال میکنید ؟ خیال میکنید چون  آن بالا بالاها نشسته اید و  ابر و باد و مه و خورشید و فلک را در کف با کفایت تان دارید  باید  روزی هفده بار تخم مبارک تان را بمالیم و قربان صدقه تان برویم ؟ نکند میخواهید این شکوفه های نازنین گیلاس و بادام  هم به پابوس و دست بوس تان بیایند ؟
حالا ما از فزصت استفاده میکنیم و از همه دوستان مان در آلمان و سوئد و دانمارک و کانادا و نیویورک و واشنگتن و سایر بلاد معظم افرنجیه و اقالیم سبعه  ؛ که یکی دو ماه پیش کلی برای شان کرکری خوانده بودیم و دل شان را سوزانده بودیم پوزش خواهی میکنیم و به خ.ودمان میگوییم :
جیک جیک مستونت بود
یاد زمستونت بود ؟

۲۲ اسفند ۱۳۹۴

ابله ... و احمق

پس از پایان جنگ جهانی دوم ؛ بهنگام نخست وزیری صدر الاشراف اصفهانی ؛ علی دشتی در جلسه رسمی مجلس شورای ملی  در دفاع از دولت وقت این بیت را با عصبانیت قرائت کرد .
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ناطقه مدد از ایشان برد
این شعر از قصیده معروف جمال الدین اصفهانی شاعر قرن ششم هجری است که خطاب به خاقانی شروانی سروده شده و چنین آغاز میشود :
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان میر سخندان برد
گوید : خاقانیا ! اینهمه ناموس چیست
نه هر که بیتی بگفت لقب ز خاقان برد
روز بعد ؛ روزنامه رستاخیز ایران که به مدیریت ایراندخت تیمور تاش منتشر میشد خطاب به علی دشتی چنین نوشت :
خوب بود آقای دشتی ابیات دیگری از آن قصیده را که وصف الحال ایشان هم بود می خواند و مخصوصا این بیت را فراموش نمیکرد که :
من ز تو احمق ترم ؛ تو ز من ابله تری
یکی بیاید که مان هر دو به زندان برد .
علی دشتی پس از سقوط رضا شاه حزبی بنام حزب " عدالت " بوجود آورد .
با اینکه در این حزب افراد سر شناسی مانند ابراهیم خواجه نوری و جمال امامی شرکت داشتند اما مردم میگفتند که حزب عدالت " ع" آن از علی " د" آن از دشتی است و بقیه " آلت " هستند !

۱۹ اسفند ۱۳۹۴

دیگی که برای من نجوشد ......

دربهمن 1336 ذدکتر منوچهر اقبال نخست وزیر ؛ تشکیل حزبی بنام " حزب ملیون " را اعلام کرد و چون اکثر وکلای مجلس و سناتور ها و وزیران عضویت این حزب را پذیرفته بودند به حزب دولتی معروف شد .
در شهر ما - لاهیجان - آقای رحیم صفاری مدیر روزنامه الفبا ؛  که برای سر و سامان دادن به تشکیلات این حزب زحمت بسیاری کشیده بود ؛ وقتی فهمید نام ایشان در لیست نامزدهای نمایندگی مجلس نیست بر اساس آن ضرب المثل معروف " دیگی که برای من نجوشد  سر سگ در آن بجوشد "دست بکاری زد که باید در کتاب های تاریخی بنویسند .
آقای صفاری صبح زود وارد باشگاه حزب شد . اوراق و مدارک خودش را بر داشت .هر کسی را که داخل باشگاه بود بیرون کرد . آنگاه یک کامیون آجر و مقداری هم گچ و سیمان فراهم کرد و یک بنا و چند کارگر ساختمانی آورد و دستور داد در ورودی باشگاه حزب را آجر چین کرده و رویش را هم گل مالی کنند !
ماموران انتظامی هم که تصور میکردند این هم لابد یکی از برنامه ها و طرحهای حزبی است که رهبر حزب دولتی در لاهیجان مامور اجرای آن است ؛ ادم هایی را که به تماشا ایستاده بودند کنار میزدند تا آقای صفاری بهتر بتواند ماموریت حزبی خود را انجام بدهد !
بعله قربان ! ما چنین همشهریانی داشتیم !!