دنبال کننده ها

۱۵ مهر ۱۳۹۳

امیر کبیر و دستگاه ضد جاسوسی


با آغاز پادشاهی ناصرالدین شاه، روند تدریجی تحول در دستگاه اداری و نیز اطلاعاتی و امنیتی قاجار‌ها سرعت گرفت؛ به ویژه، با انتصاب میرزا محمدتقی خان امیرکبیر به عنوان صدراعظم، به نظام اطلاعاتی و امنیتی کشور توجه جدی‌تری شد. امیرکبیر، علاوه بر اینکه قوای امنیتی ـ اطلاعاتی و انتظامی سابق را تقویت کرد و نظم جدیدی به آن داد، در انتظام امور جاسوسی و اطلاعاتی نیز تلاش قابل توجهی کرد.

دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی امیرکبیر، که به "منهیان امیر" هم شهرت یافته است، علاوه بر اینکه بر عملکرد مجموعه دستگاه‌های حکومتی و دوایر داخلی نظارت داشت، در امور مربوط به کنترل خارجیان در ایران و نیز ارتباطات رجال و دولتمردان ایرانی با محافل و سفارتخانه‌های خارجی و غیره فعال بود. گفته شده که امیرکبیر افرادی "امین و راستگو" را به عنوان منهیان دستگاه جاسوسی خود به کار گمارده بود و این افراد در مأموریت‌های محوله جاسوسی و خفیه‌نگاری خود موفق بودند. امیرکبیر، به ویژه در مراقبت از رفتار و فعالیت محافل و سفارتخانه‌های روس و انگلیس مصر بود و برای کنترل آنها به تشکیلات جاسوسی ـ خبرچینی ویژه خود اتکا داشت. در عین حال نیز بر روابط اتباع ایران با سفارتخانه‌ها و افراد خارجی در ایران، نظارت دقیق داشت.

دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی امیرکبیر به حدی موجبات نگرانی سفارتخانه‌های روس و انگلیس را فراهم آورده بود که آنان برای مقابله با آن، منابع مالی و اطلاعاتی مضاعفی از دولت‌های متبوع خود خواستار شدند. از جمله کلنل شیل وزیر مختار وقت بریتانیا در تهران، اعلام کرده بود: «مبلغی در حدود سیصد لیره برای شناختن جاسوسان امیر، چه در تهران و چه در ولایات، مورد نیاز هیئت نمایندگی می‌باشد. تصور می‌رود صرف چنین مبلغی بجا و ضروری باشد.»

از مهم‌ترین اقدامات امیرکبیر، تعیین مأموران دوجانبه و ضدجاسوسی در سفارتخانه‌های روس و انگلیس بود. گفته می‌شد بسیاری از منشیان، دبیران و کارکنان ایرانی سفارتخانه‌های خارجی در تهران، اخبار و اطلاعات محرمانه درون سفارتخانه‌ها را به امیرکبیر گزارش می‌کردند.

با پیگیری دستگاه اطلاعاتی و امنیتی ویژه امیرکبیر، در بخش‌های مختلف دستگاه‌های حکومتی، اخذ رشوه به حداقل رسید و مأموران و کارگزاران حکومت به دلیل رُعبی که از جاسوسان و خبرچینان امیرکبیر داشتند در اخذ رشوه سخت مردد شدند.

با برکناری و قتل امیرکبیر، دستگاه اطلاعاتی ـ جاسوسی و امنیتی او نیز یکسره از میان رفت و از منهیان امیر اثری باقی نماند. به ویژه سفارتخانه‌های خارجی و محافل بیگانه نیز از مأموران جاسوسی و ضدجاسوسی امیرکبیر که در برخی موارد به خصوصی‌‌ترین و محرمانه‌ترین اسرار آنان دست پیدا کرده بودند رهایی یافتند.

۱۴ مهر ۱۳۹۳

عجب شاه خوش اشتهایی !!

روضه الصفا می نویسد :   ....حرمسرای فتحعلیشاه قاجار " از تمام ممالک محروسه   - از مخدومه و خدمه و منتسبان مخدرات  -  همانا از ده هزار نفر افزون بودند " 
بعضی شب ها  چهل تن از نسوان صبیحه ( زنان زیبا )  با لبلس رنگین  در مجلسی خاص ؛ مهیا و آماده بودندی .
چنگ و رباب  و بربط و نای ایشان فلک زهره را به رقص آوردی !....زیاده از پانصد کس خواجه سرای ( خدمتکار ) به محارست  و محافظت آنها  در سفر و حضر می پرداختند .
احمد میرزا در کتاب  " تاریخ عضدی " ضمن توصیف احوال یکایک زنان فتحعلیشاه می نویسد : 
" گستردن رختخواب و لوازم راحت حضرت خاقان بر عهده تاج الدوله بود . زنانی که شب ها به کشیک خدمت میآمدند  دو نفر برای خوابیدن در رختخواب بودند که هر وقت به هر پهلویی که راحت میفرمودند ؛ آنکه در پشت سر بود پشت و شانه شاهانه را در بغل میگرفت  و دیگری می نشست  و منتظر بود که اگر حضرت خاقان به پهلوی دیگر غلتیدند او بخوابد و پشت شاه را در بغل بگیرد . دو نفر هم به نوبت پای شاه را میمالیدند . یک نفر نقل و قصه میگفت ؛ یک نفر هم برای خدمت بیرون رفتن و انجام فرمان در همان اتاق بسر می برد !. زنان کشیک سه دسته بودند که در میان خادمان حرمسرای همایونی برای این خدمت انتخاب شده بودند .
احمد میرزا همچنین می نویسد : سه نفر نقال بودند ؛ شش نفر هم برای مالیدن پای شاه ! و سه نفر برای رجوع خدمات در اتاق خوابگاه حاضر میشدند . 

آقا ! خدا بسر شاهد است ما وقتی این ماجرا را خواندیم نمیدانیم چرا بسرمان زد برویم شاه بشویم ؟ آخر  مگر ما چه چیز مان از حضرت خاقان مغفور کمتر است .؟ تازه قصه گو و نقال هم نمی خواهیم . همین تلویزیون های لس آنجلسی برای سرگرمی ما و هفت پشت مان کافی است .  دیگر اینکه : ما نمیدانیم این آقای خاقان مغفور چطوری از پس اینهمه " نسوان صبیحه " بر میآمدند ؟ آنوقت ها که وایاگرا و مایاگرا نبود ! بود ؟ .
خدا رحمت کند این آقای خاقان مغفور را . وقتیکه در حرمسرای همایونی شان نسوان صبیحه سرگرم مالیدن پا و پشت و بغل و سایر اسافل اعضای همایونی بودند این روس های ملعون پدر سوخته آمدند هفده شهر قفقاز را بالا کشیدند و هیچکس هم نبود بگوید بالای چشم تان ابروست . بله قربان ! ما چنین شاهان جهانگشای عدالت گستری داشتیم . 
بیخودی نیست که امریکایی ها میگویند : Good to be King 

۱۱ مهر ۱۳۹۳

مگر دوباره انقلاب شده ؟؟

پیرمرد - به عادت سالها - هنوز بجای کراوات  پاپیون میزند . لباس شیک و تر و تمیزی بتن میکند و عطر ادکلن اش را بهمه جا می پراکند . راه رفتنش هم تماشایی است . چنان شق و رق و چست و چابک راه میرود که انگار نه انگار سن و سالی از او گذشته است . هر وقت هم که صحبت انقلاب و شاه و حکومت شاهنشاهی و حکومت اسلامی به میان میآید سری می جنباند و میگوید : ما را چه از این قصه که گاو آمد و خر رفت ؟
پیرمرد ؛ پس از سی و چند سال سفری به ایران کرده بود تا در باغهای خاطرات جوانی اش پرسه ای بزند . 
میگوید : یک روز کت و شلواری پوشیدم و عطر و ادکلنی بخودم مالیدم و پاپیون قرمز رنگی به یقه پیراهنم زدم و آمدم در خیابان چهار باغ اصفهان قدمی بزنم . 
آدمها چنان با حیرت نگاهم میکردند که انگاری از کره مریخ آمده ام .
در حاشیه خیابان ؛ جوانی خودش را بمن رساند و سلامی کرد و گفت : ببخشید آقا ! نکند دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم ؟!

**
عینک آفتابی 

رفیقم درس کامپیوتر خوانده است . مهندس کامپیوتر است . رفته بود ایران پدر مادرش را ببیند .
میگوید : یک روز دم غروب رفته بودم توی پارک قدمی بزنم . عینک آفتابی بچشم داشتم . 
غروب که شد حواسم نبود عینکم را از چشمم بر دارم . آقایی خودش را بمن رساند و گفت : آفتاب بدهم خدمت تان ؟!

۴ مهر ۱۳۹۳

همه چيز معاوضه ميشود .....!!!

داشتم از جلوی يک فروشگاه وسايل دست دوم ميگذشتم . تابلويی توجهم را جلب کرد . روی تابلو چنين نوشته بود :
در اين فروشگاه  همه چيز معاوضه ميشود . دو چرخه ؛ ماشين لباسشويی ؛ ماشين ظرفشويی ..و غيره ....زير تابلو با خط قرمز نوشته بودند : چرا همسرتان را با خودتان به اينجا نمی آوريد ؟؟!!!

*در يک کليسای قديمی هم ؛ بر روی در ورودی  اين تابلو را آويخته بودند :
اينجا دروازه بهشت است ! لطفا از همين در وارد شويد .
اما در زير آن با خط ريز تری نوشته بودند : اين دروازه به علت تعميرات بسته است ؛ لطفا از در ديگر وارد شويد !!
*يک مغازه دار خوش ذوق هم اين تابلو را روی شيشه مغازه اش نصب کرده بود :
من برای ناهار به خانه رفته ام .اگر تا ساعت پنج بعد از ظهر بر نگشتم  شامم را هم در خانه خواهم خورد !
* در يک پمپ بنزين هم اين تابلو به چشم می خورد :
لطفا در نزديکی پمپ بنزين سيگار نکشيد . اگر شما برای جان تان ارزشی قائل نيستيد  در عوض ما برای پمپ بنزين مان ارزش زيادی قائليم !!

* و اين هم تابلويی که بر روی در ورودی يک تعمير گاه آويخته بودند :
ما همه چيز را تعمير می کنيم . لطفا در را محکم تر بکوبيد زيرا زنگ مان از کار افتاده است !!!

۲۴ شهریور ۱۳۹۳


آقای God به مخمصه افتاد!

در امريکا ؛ يک آقای امريکايی رفته بود اداره راهنمايی و رانندگی تا گواهينامه اش را عوض بکند.

در آنجا پرسشنامه های مربوطه را پر کرد و مشخصاتش را در آنها نوشت و وقتيکه نوبت به امضا رسيد پای ورقه نوشت: GOD

مامور مربوطه نگاهی به امضای آقا و نگاهی هم به شکل و شمايلش انداخت وپرسيد:

-فرموديد اسم تان چيست ؟؟

آقا گفت : GOD

- حتما دارين شوخی ميکنين ؟؟ شما بايد هويت واقعی تون رو اينجا بنويسين .

آقای امريکايی دست کرد توی جيبش و کارت اعتباری اش را در آورد و آنرا جلوی چشم کارمند اداره راهنمايی و رانندگی گرفت و گفت :

-ببين جانم ! حتی روی کارت اعتباری من اسم واقعی من نوشته شده ! اسمم هست God

کارمند مربوطه در اداره راهنمايی و رانندگی پنسيلوانيا به آقای God دو هفته مهلت داده است تا مدارک مربوط به هويت واقعی خودش را ارائه بدهد و گرنه گواهينامه اش باطل خواهد شد.

اما داستان چيست؟
داستان از اينقرار است که اين آقا برای يکی از آن شرکت های امريکايی که مسئول جمع آوری مطالبات و جلب بدهکاران فراری است - يعنی همان عبدالله شر خر های خودمان - کار ميکند . او ميگويد : از اين جهت اين نام مستعار را برای خودم انتخاب کرده ام که وقتی بسراغ بدهکاران فراری ميروم و آنها را توی تله می اندازم و می خواهم دستگيرشان کنم ؛ آنها ترسان و لرزان فرياد ميزنند : Oh God حالا نمی شود يکهفته ديگر به من مهلت بدهی ؟؟؟؟

اين آقای امريکايی که حالا چهل ساله شده گواهينامه اش را در سن شانزده سالگی گرفته و روی گواهينامه اش هم امضا کرده است God
اینکه چرا پس از اينهمه سال ؛ حالا يقه آقای God را گرفته اند خود خدا ميداند.

ما هم در ایران یک آقای امامی داشتیم که بهش میگفتند روح الله ! اگر قرار بود در امریکا به این آقای امام گواهینامه رانندگی بدهند بگمانم باید می نوشتند: ابلیس!

۴ شهریور ۱۳۹۳


ما از زلزله جان سالم بدر بردیم

آقا ! ما دیشب جای تان خالی رفته بودیم عروسی ، سه چهار تا جام شراب خوردیم و نیمه های شب مست و ملنگ و پاتیل آمدیم خانه .
حوالی ساعت سه و نیم صبح بود و ما تازه چشم مان گرم خواب شده بود که به صدای جیرینگ جیرینگ شیشه ها از خواب پریدیم و دیدیم خانه مان همچون کشتی بی لنگر هی کژ میشود و هی مژ میشود ، اول خیال کردیم لابد بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شرابی که نوش جان فرموده ایم سرمان گیج میرود اما وقتی به دور و برمان نگاه کردیم دیدیم نخیر حضرت باریتعالی از زور بیکاری دارد شهرمان را روی سر خودشان می چرخاند و همین حالاست که جناب آقای عزراییل تشریف فرما بشوند ویقه مان را بگیرند و بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شراب راهی آن دنیامان بفرمایند
ما که از ترس زبان مان بند آمده بود و مثل خایه حلاج ها میلرزیدیم تا کله سحر دیگر خواب به چشمان مان نیامد و صبح هم پاشدیم آمدیم سر کارمان
حالا که اینجا نشسته ایم به جناب آقای باریتعالی عرض میکنیم که : آقای باریتعالی !مگر منطقه خاورمیانه برای فرمانروایی جناب عزراییل تان کافی نیست که این مرتیکه نتراشیده نخراشیده و هولناک را فرستاده اید سراغ ما ؟ مگر ما زبانم لال رفته ایم سر آدمیزادی را بریده ایم یا پشت دیوار شمس العماره بغبغو گفته ایم ؟
ما رفته ایم چها رتا و نصفی جام شراب نوشیده ایم و با رفیقان مان تا نصفه های شب قهقهه زده ایم ،این جزایش زلزله و مرگ است جناب آقای باریتعالی ؟
امشب جای تان خالی سه چها رتا جام شراب دیگر به کوری چشم آقای باریتعالی و آن عزراییل هولناکش بالا خواهیم انداخت تا آقای باریتعالی با آن همه دم و دستگاه کبریایی و آن عزراییل واسرافیل و پیامبرانش بفهمد که ما تخم پسرمان هم حسابش نمی کنیم

شماره تلفن آقای خدا !!
آقا ! ما تا امروز نمیدانستیم این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد
تا امروز خیال میکردیم این آقای باریتعالی آن بالا بالاها درعرش اعلا ء در بارگاه کبریایی اش نشسته است و مدام فرمان مرگ وقتل واعدام صادر میفرماید و گهگاهی هم که حوصله شان سر میرودبرای مخلوقاتش زلزله ای ، طوفانی ، آتشفشانی ،وبایی ، پیامبر آدمخواری ، امامی ، طاعونی ، رعد و برقی ، داعشی ، طالبانی ، چیزی می فرستد تا حال شان را جا بیاورد و آنها را به خایه مالی شبانه روزی وادارد . اما امروز فهمیده ایم که این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد و میشود با جناب مستطاب شان تماس گرفت و درد دل کرد !
ما امروز داشتیم رانندگی میکردیم . پای چراغ قرمز ایستادیم . چشم مان افتاد به ماشین جلویی مان .دیدیم پشت شیشه اش نوشته است : مسیح بزودی میآید ، آماده باشید !
Jesus is coming soon . Be ready
پایین اش هم شماره تلفنی داده بود که نمیدانیم تلفن مستقیم آقای باریتعالی است یا جناب مسیح ، شاید هم بخاطر صرفه جویی در مصرف بیت المال ! آقای باریتعالی و آقا زاده شان تلفن مشترک دارند !
باری ، امروز ما هر چه به این شماره زنگ زدیم بلکه با آقای باریتعالی یا دستکم با یکی از فرشتگان مقرب و مامانی درگاه کبریایی چاق سلامتی و احوالپرسی بکنیم کسی گوشی را بر نداشت ، بگمانم همه خوشگلان درگاه احدیت به مرخصی تابستانی رفته بودند، شاید هم آقای باریتعالی وقتی فهمید یک آقای یک لاقبای بی چاک دهنی مثل این آقای گیله مرد پای تلفن ایستاده است گوشی را بر نداشت .
حالا شماره تلفن آقای باریتعالی را این پایین می نویسیم، اگر شما زحمت کشیدید و با ایشان تماس گرفتید جان مادر تان از قول ما بگویید ما نه بهشت میخواهیم ، نه درخت طوبی ، نه حوریان هفتاد ذرعی ، و نه جوی شیر و عسل .
شما را به تن تب دار حضرت امام زین العابدین بیمار چند میلیون دلاری از خزانه غیب بما برسانید که بقول شیرازی ها پوکیدیم از بی پولی والله !
محض اطلاع شما شماره تلفن آقای باریتعالی را اینجا میگذاریم :
۱-۸۸۸-۴۵۶-۷۹۳۳
LikeLike ·  · 

۲۹ مرداد ۱۳۹۳

خیاط در کوزه افتاد

ده - دوازده تا ماشین پلیس تنوره کشان از راه رسیدند و یکی دو تا خیابان را بند آوردند و یک آقای محترمی را که دمی به خمره زده بود و مست و ملنگ پشت فرمان نشسته بود دستگیر کردند و پس از کلی استنطاق و سین جیم های بی پایان دستبندش زدند و بردندش زندان
من که شاهد این ماجرا بودم نا خودآگاه چشمم به پلاک ماشین این آقای محترم افتاد و دیدم پلاک ماشینش این است :
DUI  LAWYER
معلوم مان شد که حضرت آقا خودشان وکیل دادگستری هستند و تخصص شان هم دفاع از بندگان مست و پاتیل حضرت باریتعالی در دادگاهها است که بد شانسی میآورند و به چنگ پلیس می افتند و باید کلی تقاص پس بدهند و چند هزار دلاری هم جریمه بدهند .
به خودم گفتم : آخی ...طفلکی خسیاط تو کوزه افتاد 

ناصر خسرو قبادیانی ؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان ؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند ؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید :

این حیلت بازان فقهایند شما را ؟؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند ؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند .

مولانا ؛ با خشم و نفرت ؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که :

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور !

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران ؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته ؛ شعر پارسی ؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است .

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند .

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است .

۲۶ مرداد ۱۳۹۳


ما امروز قبل از اینکه برویم سر کار و با آدمیان جور واجور سر و کله بزنیم و هی حرص و جوش بخوریم و هی فشار خون مان بالا و بالاتر برود ؛ آمدیم نشستم جای تان خالی یک صبحانه مفصلی خوردیم و دور از چشم عیال جان یک سیگاری هم چاق کردیم و رفتیم توی حیاط خانه مان تا دستی به سر و روی گلها و درختان بکشیم .
وقتی به این طبیعت زیبا و آن آرامش و وقارش نظر انداختیم با خودمان گفتیم حیف ما آدمیان نیست که بجای همآغوشی و هم آوازی با طبیعت ؛ ابلهانه تیر و تبر و داس و تفنگ و موشک و خمپاره بدست گرفته ایم و آفاق تا آفاق سر می بریم و خون میریزیم و ویرانی و آوارگی برای همنوعان خودمان به ارمغان میآوریم و اسم خودمان را هم گذاشته ایم آدم ؟؟ آیا ما واقعا آدم هستیم ؟ آخر کدام الاغی ؛ کدام گرازی ؛ کدام گرگ و پلنگی و کدام جانوری همنوعان خودش را اینگونه لت و پار میکند که ما ؟ خاک بر سر مان با این انسان بودن مان . انسان بودن مان چیزی جز شرمساری برای مان بهمراه ندارد .
آه که این طبیعت پر شکوه چه درس ها که بما میآموزد اما انگاری ما آدمیان هم کریم و هم کور ......