دنبال کننده ها

۲۶ مرداد ۱۳۹۳


ما امروز قبل از اینکه برویم سر کار و با آدمیان جور واجور سر و کله بزنیم و هی حرص و جوش بخوریم و هی فشار خون مان بالا و بالاتر برود ؛ آمدیم نشستم جای تان خالی یک صبحانه مفصلی خوردیم و دور از چشم عیال جان یک سیگاری هم چاق کردیم و رفتیم توی حیاط خانه مان تا دستی به سر و روی گلها و درختان بکشیم .
وقتی به این طبیعت زیبا و آن آرامش و وقارش نظر انداختیم با خودمان گفتیم حیف ما آدمیان نیست که بجای همآغوشی و هم آوازی با طبیعت ؛ ابلهانه تیر و تبر و داس و تفنگ و موشک و خمپاره بدست گرفته ایم و آفاق تا آفاق سر می بریم و خون میریزیم و ویرانی و آوارگی برای همنوعان خودمان به ارمغان میآوریم و اسم خودمان را هم گذاشته ایم آدم ؟؟ آیا ما واقعا آدم هستیم ؟ آخر کدام الاغی ؛ کدام گرازی ؛ کدام گرگ و پلنگی و کدام جانوری همنوعان خودش را اینگونه لت و پار میکند که ما ؟ خاک بر سر مان با این انسان بودن مان . انسان بودن مان چیزی جز شرمساری برای مان بهمراه ندارد .
آه که این طبیعت پر شکوه چه درس ها که بما میآموزد اما انگاری ما آدمیان هم کریم و هم کور ......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر