دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۴۰۲

گه سگ در پاریس

یک شب مانده به کریسمس رسیدیم پاریس. من و رفیقم رسول. هنوز یکی دو‌سال مانده بود تا طاعون انقلاب بر مملکت‌مان آوار شود. دوتایی پا شده بودیم با اتومبیل از ایران رفته بودیم اروپا گردی.
ترکیه و بلغارستان و یوگسلاوی و ایتالیا و آلمان و اطریش را پشت سر نهاده و از سویس سر در آورده بودیم. هیچ جا ویزا نمی‌خواست. شاه شاهان بیدار بود و کورش همچنان در خواب!
ماشین مان را در زوریخ گذاشتیم سوار ترن شدیم شامگاه رسیدیم پاریس. همان دور و بر ایستگاه راه‌آهن هتلی گرفتیم به شبی هفتاد دلار.
نصفه‌های شب باران گرفت. سقف اتاق‌مان چکه می‌کرد. مانده بودیم حیران که خدایا این دیگر چه هتلی است؟
تا صبح مثل خایه حلّاج لرزیدیم. شوفاژ هتل از نیمه شب به بعد کار نمی‌کرد. صبح خواستیم دوش بگیریم، آب گرم نبود.
رفتیم صبحانه‌ای خوردیم و زدیم به چاک. رفتیم تماشای برج ایفل و گشتی در شانزه لیزه زدیم. یک کلام فرانسه هم نمی‌دانستیم.
رفتیم ناهار بخوریم. بگمانم یک رستوران ژاپنی بود. دلِ رفیقمان برای کوفته تبریزی تنگ شده بود. دل من هم برای باقلاقاتوق با زیتون پرورده و سیرترشی! هیچیک از غذاها را نمی‌شناختیم. مانده بودیم معطل که چه بخوریم؟ من کوس‌کوس را انتخاب کردم. نخستین بار بود نام کوس‌کوس را می‌شنیدم. کلی هم خندیدیم. آخر کوس‌کوس هم شد غذا؟ نمیشد یک اسم دیگر روی این غذا بگذارید؟
نمی‌دانم رفیقم چه غذایی خورد. آمدیم نزدیکی‌های برج ایفل هتل دیگری گرفتیم. هم آب گرم داشت هم شوفاژش کار می‌کرد.
شب که شد یکباره شهر در اقیانوسی از نور فرو رفت. برج ایفل در میان امواج نور می‌رقصید. صبح که شد رفتیم خیابان‌گردی. هیچ تنابنده‌ای را نمی‌شناختیم.
رفیقم گفت: برویم سینما.
گفتم: ما که زبان فرانسه نمی‌دانیم.
گفت: ای آقا! سخت نگیر.
رفتیم تماشای فیلم. فیلمی به نام «یک مرد یک زن».
سی چهل نفری به تماشای فیلم آمده بودند. وسط‌های نمایش به نظرم آمد هیچکس در سینما نیست. خوب که نگاه کردم دیدم خلایق سرگرم بوس و کنارند! فقط من و آقا رسول مثل دوتا شاخ شمشاد نشسته بودیم فیلم تماشا می‌کردیم. مابقی خلایق به کارهای بی‌ناموسی مشغول بودند!فیلم هم از آن فیلم های بی ناموسی بود ،
آنچه از آن سفر به یادم مانده است این است که خیابان‌ها و کوچه‌ها و گذرگاه‌ها از گُه سگ موج می‌زد. نمی‌شد قدم از قدم برداشت. من بجای تماشای فروشگاه‌ها و پریرویان پاریسی مدام زیر پایم را نگاه می‌کردم نکند گه‌مال بشوم. حالم از خیابان‌های پاریس بهم می‌خورد.
سه چهار روز پاریس ماندیم. من از خیابان‌های گه آلود پاریس چنان بدم می‌آمد که مدام به فروشگاه لافایت پناه می‌بردم و سراسر روز را آنجا می‌گذراندم.
دو سه روز بعد راهی سویس شدیم. ترن‌مان چهار پنج تا واگن بیشتر نداشت. شباهتی هم به ترن‌های سریع السیر امروزی نداشت. آهسته و لنگان لنگان می‌رفت که گربه شاخش نزند.
ترن‌مان در مرز فرانسه و سویس ایستاد. دو تا پلیس گردن کلفت آمدند من و رفیقم را از ترن پیاده کردند. چمدان‌هایمان را زیر و رو کردند. سوغاتی‌هایمان را شخم زدند. ما را بردند توی اتاقی و گفتند: لخت بشوید!
گفتیم: وات؟!
گفتند: حرف زیادی موقوف!
لخت شدیم. حتی سوراخ کون‌مان را هم نگاه کردند. نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتند؟ دنبال مواد مخدر یا موشک و خمپاره‌انداز!
وقتی به ترن برگشتیم یک راست رفتیم توی رستورانش. دیدیم همه مسافران با حیرت نگاه‌مان می‌کنند. نشستیم سه چهار تا آبجو خوردیم. وقتی خوب مست و شنگول شدیم رو به همسفران کردیم و با صدای بلند به زبان شیرین فارسی گفتیم: شاشیدیم توی مملکت‌تان و توی ریش یکایک‌تان!
بیچاره‌ها چیزی نفهمیدند. لابد خیال می‌کردند داریم از آن‌ها تشکر می‌کنیم!
و همه این‌ها زمانی بود که شاه شاهان بیدار بود و کورش همچنان در خواب!
May be an image of monument
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Faramarz Ghazi and 90 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر