( از داستان های بوئنوس آیرس)
«مادربزرگ انگلیسی من در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت: هیچ چیز مهمی در کار نیست ، من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم. دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه نیست .
من از همه شما معذرت میخواهم.»
رفته بودم یک بقالی خریده بودم. در یکی از کوچه پسکوچههای بوئنوس آیرس. نام بقالیام بود «لاپرلا» – (La Perla)یعنی «مروارید».
نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم. هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدامشان را نمیدانستم.ظهر که میشد کارگرها ردیف می شدند میآمدندمغازه ام . نان و کالباس می خریدند. وقت سر خاراندن نداشتم . رفیقم سیروس گاهی میآمد کمکم .شراب هم میفروختم. از آن شرابهای ارزان اما پیلافکن!
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم سوار اتوبوس میشدم میرفتم سر کار. مغازهام را آب و جارو میکردم مینشستم به انتظار مشتری. نمیخواستم برای آن «نواله ناگزیر» پیش هیچ خدا و ناخدایی گردن کج کنم.
روزها بقالی میکردم شبها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسیهایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود. آمده بود زبان اسپانیولی یاد بگیرد. زمان فرمانروایی آقای حُسنی مبارک بود. با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم.
استاد زبان اسپانیولیمان زنی مهربان و زیبا بود. با چشمانی آبی و موهایی به رنگ طلا. نامش هیمیلسه.
گاهگاهی با هیمیلسه میرفتم کافه تریایی مینشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم.
یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوئیس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم. همۀ کتابهایش را خوانده بودم. شیفتۀ هزارتوهایش بودم.
بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود. من اما او را بیناترین نابینای جهان میدانستم.
همکلاسیهایم همهشان چینی و کرهای بودند. یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند. چینیها اهل معاشرت و رفاقت نبودند.
همکلاس ایرانیام – سیروس – در پارکینگ هتلی کار میکرد. میخواست بیاید آمریکا. به هر دری میزد. سرانجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مُرد.
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلیایی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند.
سینیور کاپهلتی رفیق و همدم دائمیام بود. میآمد کنارم مینشست و با شیرین زبانیهایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم. هشتاد و چند سالی داشت اما قبراق و سر حال بود.
همسایهها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند. گاهگاه درد دل هم میکردند. من نیمی از حرفهایشان را نمیفهمیدم. اما پای درد دلهایشان مینشستم. پای درد دل زنان بیشوهر. مردان بیزن. زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان. مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر.
آنجلا مشتری هر روزی ام بود . میآمد نان و مربایی میخرید می نشست به درد دل کردن.عاشق مردی شده بود که زن داشت و بچه داشت. گاهی گریه هم میکرد .
یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار. نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازهام. آی... های... وای... دلا دیدی که خورشید از شب سرد / چو آتش سر ز خاکستر برآورد... آی... های... وای...
چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازهام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال را تمیز میکردم. یک وقت سرم را بلند کردم دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند.
با دستپاچگی گفتم: بوینوس دیاس سینیور!
با تعجب گفت: چرا گریه میکنی سینیور؟!
رفیقم شهرام کولهپشتیاش را برداشته بود با پانصد دلار پول آمده بود بوئنوس آیرس. سال 1985 بود. سال جنگ. سال بیخانمانی و سال نکبت.
شهرام در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود. حالا در بوئنوس آیرس در پارکینگ هتلی کار میکرد که پاتوق پااندازها و تنفروشان و کارچاقکنها و قاچاقچیها بود.
شهرام گاهگاهی شبها میآمد خانهمان. مینشستیم آبجو میخوردیم و خیال میبافتیم. دوستدختر آرژانتینیاش را هم با خودش میآورد. اسمش «سامارا» بود اما ما «سماور» صدایش میکردیم.
سامارا سعی میکرد زبان فارسی یاد بگیرد. دو سه کلمهای هم شکسته بسته یاد گرفته بود. هر وقت بجای سامارا «سماور » صدایش میکردیم در جوابمان میگفت: کوفت! زهرمار! تکم سگ!
از تخم سگ گفتنش چنان خوشمان میآمد که مدام سر به سرش میگذاشتیم تا به ما بگوید تخم سگ.
یک روز با یک بغل کتاب آمده بود محل کارم .
گفتم : چه عجب اینطرفها سماور جان ؟
گفت : زهر مار ! تکم سگ ! حالا بگو ببینم به آدم بداخلاق و عصبانی در زبان فارسی چه میگویند؟
گفتم: عنق منکسره!
هرچه خواست تکرار کند نتوانست. اونوک چی؟ اونوک مونسره؟ آخرش کفری شد و گفت: بابا! کلمه راحت تری توی این زبان کوفتیتان پیدا نمیشود؟
گفتم: برج زهرمار!
خندید و گفت: این که همان کوفت زهرمار است.
هرچه فکر کردم کلمه سادهتری به ذهنم نیامد. همینطوری از دهنم پرید گُه سگ!
چشمانش برقی زد و گفت: گُه سگ یعنی چه؟
گفتم: گُه سگ یعنی گُه سگ!
گفت: به آدم بدعنق و عصبانی میشود گفت گُه سگ؟
گفتم: چرا که نه؟ البته که میشود گفت.
توی دفترش چیزی نوشت و رفت. حالا هر وقت شهرام سر به سرش میگذارد به شهرام میگوید گُه سگ!
و ما از گُه سگ گفتنش کیف میکنیم و کفر شهرام در میآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر