خان عمو چهارتا زن داشت .یکسال تابستان قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند
مزرعه خان عمو حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه
من و داداشم کفش و کلاه کرديم رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود
خان عمو يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم
من و برادرم به عشق همين دوچرخه دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم
من و داداشم کفش و کلاه کرديم رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود
خان عمو يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم
من و برادرم به عشق همين دوچرخه دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم
يک روز توی يکی از کوچه پسکوچه های ده با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم به حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود
از فردا صبح از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود
تابستان سال بعد وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .
فردايش به بهانه دل درد خان عمو را وادار کردم مرا سوار ماشين بکند و به خانه مان بفرستد .
از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر