دنبال کننده ها

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹

خان عمو

خان عمو چهارتا زن داشت .یکسال  تابستان  قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو  يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند
مزرعه خان عمو حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه
من و داداشم کفش و کلاه کرديم  رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود
خان عمو  يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم
من و برادرم به عشق همين دوچرخه  دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم 
يک روز  توی يکی از کوچه پسکوچه های ده  با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم به حرف زدن .  برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود
از فردا صبح  از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود 
تابستان سال بعد  وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .
فردايش به بهانه دل درد  خان عمو را وادار کردم  مرا سوار ماشين بکند و به خانه مان بفرستد .
از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر