دنبال کننده ها

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

فرودگاه و مامور امنیتی


 در سالن منتظر فراخوانی مسافران و سوار شدن به هواپیما بودیم که ناگهان بلند گو به صدا در آمد : آقای کامشاد به اطلاعات مراجعه کنند
آقایی میانسال مرا به اتاقی کوچک برد .اتاق یک میز و دو صندلی داشت .مرد روبرویم نشست . خود را مامور امنیتی معرفی کرد
ابتدا گفت محتویات جیب هایم را در آورم ، مقداری خرت و خورت ، تقویم بغلی ، دفترچه یاد داشت ، قلم خود نویس ،عینک ، کلید چمدان ، چک مسافرتی، و دسته ای اسکناس ریال روی میز گذاشتم
دفترچه یاد داشتم را برداشت و به مرور و تورق پرداخت
 کجا تشریف می برید؟
⁃ انگلستان
 به چه منظور؟
 تدریس
سر از دفترچه بر داشت. نگاهی به صورتم انداخت
تدریس چی؟
 زبان و ادبیات
در مرور دفترچه جایی شعری دید . مکث کرد
 اهل شعر هم که هستید؟
رشته ام زبان و ادبیاته
دفترچه را پایین گذاشت وتقویم بغلی را بر داشت. کسی در اتاقک روباز کرد، سر به درون آورد و گفت
⁃ مسافران دارند سوار می‌شوند این آقا رفتنی اند؟
 مامور امنیتی گفت
چند دقیقه
ضمن ورق زدن تقویم بغلی بلند خواند:« سه بعد از ظهر شاهرخ». شاهرخ کیست؟
 یکی از دوستان
⁃ «شب منزل شاپور . » ‌و شاپور؟
یکی دیگر از دوستان
باز کارمند هواپیمایی در را نیمه باز کرد و گفت
 مسافرها همه سوار شده اند، تکلیف این مسافر؟
: مامور امنیتی با اوقات تلخی
 گفتم چند دقیقه
تقویم را ورق زد و پیش رفت
 « شب سینما با فرخنده » فرخنده؟
و نگاهی زیر چشمی
 دختر عمه مس!
پور خندی زد
⁃ شما اصفهانی هستید؟
 بله
در دوباره باز شد ، این دفعه مرد با جربزه تری بود
 هواپیما نمی تواند به خاطر یکنفر معطل بماند، این آخرین اخطار است. و در را محکم کوبید
یکهو دست مامور امنیتی رفت سوی اسکناس ها .آنها را دزدکی برداشت ، در جیب خود گذاشت و گفت
بزن به چاک ! اگر کلاهت هم در این خاک افتاد دیگر بر نگرد 
حدیث نفس- حسن کامشاد -ص۱۳۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر