دنبال کننده ها

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

سفره فقیرانه


تازه استخدام شده بودم . خبر نگار بودم . خبرنگار رادیو رشت
منوچهر گلسرخی مدیر کل مان بود . مردی هنرمند و بی سر و صدا . اهل موسیقی
بمن گفته بودند چهار ماه باید « آزمایشی» کار کنم . چهار ماهی بدون مزد و مواجب
آقای هاشمیان رییس حسابداری مان بود . با یک پای لنگ و اخلاقی سگی
گفته بود : چهار ماه باید منتظر بمانی تا حکم استخدامت از تهران بیاید . چهار ماهی که برای من چهار سال گذشت
رویم نمیشد از پدرم پول بگیرم . نمیدانم داشت یا نداشت . گمان میکردم ندارد
صبح کله سحر پا میشدم و با بنزهای کرایه ای از لاهیجان به رشت میآمدم
رفیقم علی نبوی پدرش را بتازگی از دست داده بود . مرا می برد خانه شان . مادرش چادری بود و مریض احوال . ساعت دو بعد از ظهر که میشد علی دم در اداره منتظرم بود . میرفتیم ساندویچی میخوردیم و گشتی در خیابانها میزدیم و میرفتیم سینما . علی خرج مرا می کشید . پدرش ملک و املاک زیادی برای شان گذاشته بود .علی اهل هیچگونه الواتی نبود . گرفتار سر و سامان دادن به میراثی بود که از پدر بجا مانده بود . محمد و محمود هم دوتا برادرهایش بودند . برادران کوچک تر.
غروب که میشد سوار بنزهای کرایه ای میشدم و بر میگشتم لاهیجان. هر شب انعکاس نور ماه را در رودخانه کنار جاده تماشا میکردم و کیف میکردم.ماه همپای من شنا کنان از رشت به لاهیجان میآمد
صبح که میخواستم بروم رشت مادرم یک اسکناس ده تومانی توی جیبم می گذاشت و با مهربانی میگفت : پسر جان ! مواظب خودت باش
هیچوقت نتوانستم محبت های مادرم را جبران کنم . حتی زمانی که وضعم روبراه شده بود
هر روز منتظر بودم آقای هاشمیان صدایم کند و حقوقم را بدهد
یک روز آسید عباس نامه ای بدستم داد . نامه از تهران آمده بود . با شتاب بازش کردم . نوشته بود : آقای فلان بن فلان! بموجب این حکم از تاریخ فلان به سمت خبرنگار و متصدی تنظیم اخبار رادیو گیلان منصوب میشوید و حقوق ماهانه شما که معادل چهارصد و چهل تومان است از تبصره فلان ماده فلان قانون فلان و ردیف فلان پرداخت خواهد شد
اولین حقوقم را که گرفتم یک بساط بزن و بکوبی راه انداختم که مپرس. همه رفقا ی دور و نزدیک را جمع کردیم و رفتیم اغذیه فروشی معروفی در سبزه میدان و شکمی از عزا در آوردیم
از فردایش تصمیم گرفتم اتاقی اجاره کنم
قاسم آقا پاسبان اداره مان بود . شبانه روز توی کیوسک دم در نشسته بود و درس میخواند . میخواست دیپلم بگیرد برود افسر شهربانی بشود
بالاخره دیپلمش را گرفت و افسر شد . آدم بسیار خوب و با صفایی بود . بعدها شنیدم پس از انقلاب تا درجه سرتیپی هم رسید و رییس شهربانی گیلان شد
قاسم آقا یک اتاقی برایم پیدا کرد در یکی از کوچه پسکوچه های محله صیقلان . خانه ای با ده بیست تا اتاق اجاره ای فکسنی و مستاجرانی از قماش حصیر و ممد نصیر
اتاقکم یک پنجره به کوچه داشت . یعنی اگر کسی از کوچه میگذشت می توانست بالا و پایین اتاقم را ببیند
یک تختخواب تاشوی فلزی داشتم با دو تا پتوی سربازی. یادگار روزگاران معلمی ام در روستای قرالر آقا تقی رضاییه .مادرم هم یکی دوتا کاسه بشقاب و یک چراغ والور بمن داده بود تا برای خودم غذا درست کنم . من از آشپزی فقط می توانستم سیب زمینی را قاچ کنم و بگذارم توی تابه تا برشته بشود . بعدش هم دو سه تا تخم مرغ میریختم تویش و میشد ناهار و شام و صبحانه ام. هنوز هم پس از پنجاه سال از آشپزی فقط همین سرخ کردن سیب زمینی رامیدانم . تازه گاهگاهی آنرا هم میسوزانم
وقتی میخواستم غذا بخورم رهکذران می توانستند سفره فقیرانه ام را ببینند! لاجرم پشت به پنجره می نشستم و غذایم را می خوردم
از پشت همین پنجره که همکف کوچه بود به تماشای رهگذران می نشستم و با دخترهای کنجکاو محله دزدکی لاس میزدم
یکبار آمدم شیشه های پنجره را با روزنامه پوشاندم . اما دیدم دارم خفه میشوم. بخودم گفتم : دیوانه جان !آخر هیچ آدم عاقلی خودش را از آن لاس زدن های شیرین محروم میکند؟
یکی دو سه ماهی آنجا بودم تا اینکه قاسم آقا یک خانه تر و تمیزی برایم پیدا کرد و رفتم آنجا
روزگار خوشی بود . یک شب جمعه ای با قاسم آقا و چند تا از رفیقان رفتیم الواتی! رفتیم عرق خوری!
دم دمای صبح دستجمعی مست و پاتیل بر گشتیم خانه ام
نزدیکی های ظهر که بیدار شدیم دیدیم خانه ام بوی گند گرفته است ! چشم های مان را که باز کردیم دیدیم شب آنچنان مست و پاتیل بوده ایم که دو سه تا سطل آشغال پر از زباله را از کوچه برداشته و آورده ایم توی اتاق
انگار هزار سال از آن روزگاران شیرین گذشته است
روزگارانی که بقول اسماعیل خان بیدرکجایی شاعر
غم بود ، اما کم بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر