دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۳۹۸

روز ها در راه ...


روزها در راه (۳)
بزرگراه شماره101 را میگیریم و پیش میرانیم . باران میبارد . گاه نم نمک و گاه رگبار .
در مسیر راه صدها شهرک ساحلی را پشت سر میگذاریم . اقیانوس می جوشد و می خروشد . کف بر دهان مشت به ساحل میکوبد . جنگل اما خموش و سبز و با وقار ایستاده است . با قامتی افراشته .اما خیس .
و من با خود زمزمه میکنم:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان ....
جایی درنگ کوتاهی میکنیم . آنجا مجسمه دایناسوری به ما چشمک میزند
ساختمان کوچک زیبایی در حاشیه جنگل خرت و پرت هایی میفروشد که بکارم نمی آید اما چشمم به پاره استخوانی از یک دایناسور می افتد که به ۱۳۵ میلیون سال قبل تعلق دارد ! بله ۱۳۵ میلیون سال ! یاد آقای حجت الاسلام جزایری می افتم . آقای جزایری پیشنماز محله مان بود . میگفت خداوند تبارک و تعالی زمین و آسمان و منظومه شمسی و همه کهکشانها را فقط و فقط بخاطر گل جمال علی بن ابیطالب و چهارده معصوم خلق کرده است
کاشکی آقای جزایری زنده بود و اینجا بود و این استخوان ۱۳۵ میلیون ساله را میدید و عقلی اگر داشت به کله مبارکش بر میگشت
حوالی هفت شب به پرتلند میرسیم و می آساییم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر