شامگاه شنبه با حضرت سعدی
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند
دزدان خفاچه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خوردن.
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد ، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود وتغیر در او نیامده .
گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرده؟
گفت: بلی بردند ، و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل ....
دزدان خفاچه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خوردن.
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد ، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود وتغیر در او نیامده .
گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرده؟
گفت: بلی بردند ، و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر