دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۳۹۸

روزها در راه


روزها درراه(۲)
دریا خندید در دور دست
بامداد امروز با آوای موجها از خواب بر می خیزم . 
شعر گارسیا لورکا بر زبانم :
دریا خندید ، در دور دست
دندان هایش کف
و لب هایش آسمان.
-توچه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
-من آب دریا ها را می فروشم، آقا!
-پسر سیاه! قاتی خونت چی داری؟
-آب دریاها را دارم آقا !
-این اشک های شور از کجا می آید مادر ؟
-آب دریا ها را من گریه می کنم آقا!
-دل من و این تلخی بی نهایت ، سرچشمه اش کجاست؟
-آب دریا ها سخت تلخ است آقا !
دریا خندید
در دور دست
دندان هایش کف
و لب هایش آسمان
دوباره راه افتاده ایم . صبحانه مان را در کرانه اقیانوس خوردیم . زیر آسمانی سربی رنگ ، انگار میخواهد ببارد.
چه آرامشی ، چه آرامشی .
دل کندن از اینجا برایم دشوار است. خودم را در ساحل چمخاله و رامسر می بینم.اینجا هم این آقای ماضی استمراری دست از سرمان بر نمیدارد، مدام به انزلی و لاهیجان و رامسر پروازم می دهد
چقدر پر روست این آقای ماضی استمراری!
باید راه بیفتم . راه افتاده ام . یکی دو ساعت دیگر دوباره می بینمتان!
چاو!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر