دنبال کننده ها

۲ فروردین ۱۳۹۲

خدا را تو بمان ....!!

خدا را تو بمان ...!!
..... تو خونه ما وقتی کسی نفرین میکرد میگفتن نگو نگو ! شاید مرغ آمین در راه باشه . اعتقاد داشتن مرغ آمین شب ها میاد و هر کس دعایی بکنه میگه : آمین ! آمین !
پیرار سالها ؛ یک برنامه ای برای مشیری (فریدون ) گذاشته بودن و من هم رفتم . داشتم میرفتم بالا خانم مشیری رو دیدم و حال و احوال کردیم و من خیلی ناراحت ومنقلب شدم . اصلایادم نیست که چی گفتم از بس مشوش بودم . فقط یادمه گفتم دفعه آخری که فریدون مشیری رو دیدم بهش گفتم : فریدون ! " همه رفتند از این خانه ؛ خدا را تو بمان " ..
فریدون گفت : تو بمان !
دعای من مستجاب نشد و نفرین او مستجاب شد .......

نقل از : " پیر پرنیان اندیش " جلد دوم - صفحه 975

۲۶ اسفند ۱۳۹۱

شمس العماره .....

شمس العماره ؛ زمان ناصرالدین شاه ؛ بلند ترین ساختمان تهران بود .
شاعر رندی روی دیوارش چنین نوشته بود :
رفته رفته به آسمان رفته
د برو !کون دریده زن ؛ د برو!

آجان و شحنه برای اینکه نویسنده این شعر را گیر بیاورند چو می اندازند که قبله عالم دستور فرموده اند صد تومان به سراینده این شعر جایزه بدهند !
شاعر رند هم که دست حضرات را خوانده بود و نمیخواست دم به تله بدهد ؛ بجای اینکه برای گرفتن جایزه آفتابی بشود ؛ رفته بود شبی نیمه شبی یواشکی این بیت تازه را کنار بیت اولی نوشته بود :
گفته بودی که صد تومن دهمت
د بده ! کون دریده زن ؛ د بده !

۱۸ اسفند ۱۳۹۱

به به چه بهشتی .....؟؟

مارکو پولو در سفرنامه خود در باره فرقه اسمعیلیه می نویسد :
حسن صباح پیشوای این فرقه ؛ علاوه بر اسلوب های عقلی ؛ برخی شیوه های دیگر را برای ایجاد ایمان در طرفداران خود بکار میبرد .
او می نویسد : فرقه اسماعیلیه فداییان خود را بیهوش میساختند و حشیش بسیار به او می نوشانیدند و سپس او را به محلی بسیار زیبا می بردند و پس از آنکه مدتی در آنجا او را در عیش و ونوش نگاه میداشتند ؛ باز بیهوش کرده بجای نخست باز میگردانیدند . فدایی چون بهوش میآمد آنچه را که قبلا دیده بود همچون رویایی زنده و شیرین و واقعی در نظرش مجسم بود . پس به او میگفتند که تو بهشت را دیده ای و اکنون اگر خواستار بازگشت به آن محل خرم و زیبا هستی باید از فداکاری دریغ نورزی . این بار مرگ تو شرط ورود به این بهشت برین و زندگی ابدی است .
بر اثر همین باور ها بود که میگویند گاه مادر یک فدایی وقتی میدید او زنده از مبارزه باز گشته است از غصه میگریست !

۱۱ اسفند ۱۳۹۱

مرده ها ....

مرده ها نفس میکشند 
دولت تشکیل میدهند .
قانون می نویسند .

مرده ها ؛ از شهر ها گورستان میسازند 
- این را برادرم بمن گفت 
و بعد کنار مادرم دراز کشید و مرد 

حالا من کنار  او ایستاده ام 
کنار دریایی خالی از آب 
جنگلی خالی از درخت 
کنار مادرم که می پرسد : 
کدام سال ما زندگی کردیم ؟ 
کدام روز ما خوشبخت بودیم ؟؟

۱۰ اسفند ۱۳۹۱

چه ملت عرق خوری ...!!




امروز اعلام شد که طی یکسال ؛ خلایق امریکایی بیش از دویست میلیارد دلار شراب و ویسکی و ودکا و آبجو نوش جان فرموده اند !!
این گزارش میگوید که در یکسال گذشته هفت میلیون و هفتصد هزار گالن مشروبات الکلی در امریکا بفروش رسیده است .
در حال حاضر در امریکا 170 نوع ویسکی و بیش از یکصد و پنجاه نوع آبجو وجود دارد . بگمانم امریکایی ها این پند حافظ جان مان را شنیده بودند که :
می خور ! که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد
عارف به جام می زد و از غم کران گرفت .

۷ اسفند ۱۳۹۱

بیچاره هویدا ...



....روزی با هویدا در ایام نخست وزیری ؛ در باره گروههای چریکی و...صحبت میکردیم . گفتم که : اینها سیانور بهمراه دارند وقتی قرار ملاقات میگذارند سیانور زیر دندان شان است که اگر دستگیر شوند فورا قورت بدهند و باعث مرگ سریع بشود .
هویدا گفت : " دو تا از این قرص سیانور ها را بمن بدهید ! "
گفتم : برای چه کاری میخواهید ؟
در جواب گفت که : " اگر یک وقتی اتفاقی افتاد ؛ ما هم قورت بدهیم.."
گفتم : شما برای چه ؟ ( حالا هنوز هیچ خبری نبود و حدود چهار - پنج سال قبل از انقلاب 57 بود ) ....هویدا فکر میکرد که روزی ممکن است کودتایی بشود و یک اتفاقی شبیه به آن بیفتد ؛ اما در سال آخر بمن گفت : " با این شیوه ای که شاه دارد جلو میرود ؛ یعنی اینکه همه چیز تمام شد ! " و من هم بوی گفتم که اگر حادثه ای رخ دهد ؛ کسی با شما کاری ندارد . کاری که این افراد دارند با شاه است و نصیری و من ...البته من هم نمیدانستم که اینطوری میشود و این وحوش این جنایت ها را میکنند ...
از کتاب در دامگه حادثه - پرویز ثابتی - ص 220

۳ اسفند ۱۳۹۱

خانلری ....

در آن روز هایی که دکتر پرویز ناتل خانلری  کیا و بیایی داشت و وزیر و سناتور و رییس بنیاد فرهنگ میشد ؛  این شعر را دکتر سادات ناصری در باره او  و  دو تن از دوستانش - ذبیح الله صفا و دکتر تندر کیا - گفته است : 

سه تایند دیوان مازندری 
کیا و صفا ؛ پهلوان خانلری
کیا و صفا ؛ روستا زاده اند 
پدر بر پدر تخم خان خانلری 
صفا و کیا با دکانی خوش اند 
به صد جای دارد دکان خانلری 
گر از نقره زد عنصری دیگدان 
ز زر ساخت آلات خوان  خانلری 
کیا و صفا با موتور میروند 
ولیکن بود بنز ران خانلری 
به هر منزلی مرکبش بنز شد 
ندانست قدر ژیان خانلری 
ابوالقاسمی پرورانید او 
ابوالدوست بود آنزمان خانلری 
صفا و کیا نان جو خورده اند 
خورد آبجو ؛ جای نان خانلری  ***
--------
قابل توجه دوست نویسنده ام آقای اکبر سر دوزامی که ناتل خانلری را  به طنز "قاتل خانلری " می نویسد !!

۳۰ بهمن ۱۳۹۱

شاه سیاه پوشان ....

امروز - دوشنبه - کتاب  " شاه سیاه پوشان " را یکنفس حواندم .پس از خواندن این کتاب چند ساعتی گیج و منگ و مات مانده بودم و نمیدانستم چرا ساعتها زانوانم میلرزد .
شاه سیاه پوشان کتابی است منسوب به هوشنگ گلشیری  که انتشارات باران در سوئد آنرا دوازده سال پیش منتشر کرده است .
پیش از این ترجمه های انگلیسی و آلمانی این کتاب منتشر شده بود که در آنها نام نویسنده " منوچهر ایرانی " ذکر شده است اما سبک کار ؛ استحکام زبان و ساختارش  شکی باقی نمیگذارد که این کتاب را گلشیری نوشته است .
این کتاب همچون دیگر آثار گلشیری تحولی کار ساز در ادبیات داستانی ایران پدید آورده و یکی از بغرنج ترین مسائل انسان معاصر ایرانی  - یعنی زندان و شکنجه و تواب سازی و اعدام - را به زیبایی به تصویر کشیده است . 
درونمایه این اثر هر چند به سیاست و زندان  و تواب سازی بر میگردد ؛ اما نگاه درون کاوانه نویسنده  در روانشناسی آدمهای داستان  و نیز زبانی همگون با ساخت و فرم داستان  و در هم تنیدن داستان تواب و زندان با حکایتی از خمسه نظامی و خلق ساختاری پیچیده  و گذار مداوم راوی به گنبد سیاه و اوین ؛ یکی از بهترین داستان های گلشیری را پدید آورده است .
عباس میلانی در باره این کتاب می نویسد : 
" شاه سیاه پوشان  را باید یکی از شاهکارهای ادب دوران بعد از انقلاب ایران دانست . با ساختی بغایت زیبا و بدیع ؛ داستانی سخت خوف انگیز را باز میگوید . از سویی پرده از فجایع زندانهای جمهوری اسلامی برمیدارد و از سوی دیگر به سوک هنر و ادبی می نشیند که در این دوران و در دوران محمد رضا شاه تخته بند داغ و درفش دولتیان و اندیشه های جزمی برخی منتقدان شده بود . این کتاب زندگی ذهنی و روزمره یک روز ؛ یک سال ؛  یا حتی هزاره ای از شاعری در ایران استبداد زده را باز میآفریند . " 
دوستانی که خواهان خواندن شاه سیاه پوشان هستند می توانند در لس آنجلس با کتابسرا تماس بگیرند . شماره تلفن کتابسرا این است : 4700-477-310
نام کتاب به انگلیسی : King of Benighted
Mage Publisher--1990

۲۷ بهمن ۱۳۹۱

ما آدم بشو نیستیم ...!!!




میگوید : آقا ! ما آدم بشو نیستیم !!
با ناباوری می پرسم : مزاح میفرمایید ؟؟
میگوید : رفته بودم مهمانی . چهارده - پانزده نفر آمده بودند . نزدیکی های نیمه شب ده یازده تا از مهمانها خدا حافظی کردند و رفتند اما هنوز پای شان به خیابان نرسیده بود که این چهار پنج نفر باقیمانده شروع کردند پشت سر آنها بد گفتن .
خنده دار تر اینکه آقای صاحبخانه پا شد رفت پارچه بزرگی آورد قاب عکس حضرت علی را پوشاند و بعدش هم رفت بساط عرق و شراب راه انداخت !!!
آخر دو رویی و حقه بازی تا این حد ؟؟!!

۲۴ بهمن ۱۳۹۱


ما چه مردمى هستيم ..؟؟!!



رفيق من ، با نوعى درد و اندوه ميگفت : " آخر ما چه مردمى هستيم كه صد سال پيش بر خاسته ايم تا به تسلط جهل و نمايندگان جهل خاتمه بدهيم و در اين تلاش آموزش و پرورش و دستگاه قضا را از ملايان باز پس گرفتيم و مسجديان را به مسجد باز گردانديم ، و امروز پس از صد سال ، همانجايى هستيم كه بوده ايم ! عيب در كجاست ؟ و گناه از كيست ؟ "

در پاسخ به اين دوست دردمند ، بخشى از كتاب " منتهى الآمال " در باب شهادت امام حسين را برايش خواندم و گفتم : مادام كه چنين ترهاتى در تفكر و ذهنيت و باورها و فرهنگ ايرانى رسوب كرده است ، ما همين جايى كه هستيم خواهيم ماند .

كتاب معروف " منتهى الآمال " اثر شيخ عباس قمى ، در باره ى شهادت حسين بن على داستان شگفت انگيزى دارد و چنين مى نويسد :

".... شيخ مرحوم ، محدث نورى ، به سند صحيح ، از عالم جليل ، صاحب كرامات باهره و مقامات عاليه ، آخوند ملا زين العابدين سلماسى ، نقل كرده كه فرموده است :
چون از زيارت حضرت رضا مراجعت كرديم ، عبور ما افتاد به كوه الوند كه نزديك همدان است ، پس فرود آمديم در آنجا ، پس همراهان مشغول زدن خيمه شدند ، و من نظر ميكردم در دامنه ى كوه ، ناگاه چشمم به چيز سفيدى افتاد ، چون تامل كردم پير مرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه ى سفيدى بر سر داشت بر سكويى نشسته كه قريب چهار ذرع از زمين ارتفاع داشت ، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم ، پس به من انسى گرفت و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر داد كه از طريقه ى متشرعه بيرون نيست و از براى او اهل و اولاد بوده ، پس از تمشيت امور ايشان ، عزلت اختيار كرده محض فراغت در عبادت . و خبر داد كه هيجده سال است در آنجاست ....و گفت :
-- اول آمدن من به اينجا ماه رجب بود ، چون پنج ماه و چيزى گذشت ، شبى مشغول نماز مغرب بودم ، ناگاه صداى ولوله ى عظيمى شنيدم ، پس نظركردم در اين دشت ، ديدم پر شده از حيوانات و رو به من مى آيند . .... و اين حيوانات مختلفه متضاده چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلط اند و صيحه ميزنند به صداهاى مختلفه . پس اضطراب و خوفم زياد شد و تعجب كردم از اين اجتماع و اينكه صيحه ميزنند به صداهاى غريب ، و جمع شدند دور من در اين محل ، و بلند كرده بودند سرهاى خود را به سوى من ، و فرياد ميكردند بر روى من .
پس بخود گفتم : بعيد نيست كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان دريدن من باشد ، حال آنكه يكديگر را نمى درند ، و اين نيست مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظيمى .
چون تامل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست ، و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت ابى عبدالله است ،چون مطمئن شدم عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را انداختم از اين مكان و مى گفتم :"حسين حسين ، شهيد حسين "
پس براى من در وسط خود جايى خالى كردند و دور مرا مانند حلقه گرفتند ، پس بعضى سر بر زمين ميزدند و بعضى خود را به خاك مى انداختند ..............
و به همين نحو بود تا فجر طالع شد ...".......... از كتاب " منتهى الآمال " جلد اول ، صفحه 457