دنبال کننده ها

۱۰ فروردین ۱۴۰۲

دشمنی تاریخی ملایان و دینکاران با نوروز


دشمنی تاریخی ملایان و دینکاران با نوروز و عناصر فرهنگ اصیل ایرانی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 03 29 2023

آقا دار

در ولایت مان یک درخت مقدسی داشتیم که میگفتیم « آقا دار ».
مردم از آن سر دنیا میآمدند یک عالمه زلم زیمبو به شاخه هایش می بستند طلب حاجات میکردند پول پایش می ریختند .
این آقا دار هر دردی را درمان میکرد . از قولنج و زخم معده بگیر تا شقاقلوس و طاعون و وبا و حصبه .آنوقت ها البته عالیجناب کرونا هنوز تشریف مبارک شان را نیاورده بودند و گرنه این آقا دار مان از پس کرونا هم‌بر میآمد .
مادامیکه ما در ایران بودیم متولی آقا دار بودیم و لاجرم نذر و نذور خلایق را یواشکی جمع میکردیم با این پول میرفتیم سینما استخر فیلم های بروس لی تماشا میکردیم
البته قبل از اینکه برویم سینما یک سری میرفتیم مغازه یک آقای بد اخلاق عنق منکسره ای بنام آقای پور قلیچ یک فقره نان و لوبیای فرد اعلای وطنی با روغن زیتون و پیاز همراه یک لیوان آبجوی کله قوچی میل میفرمودیم بعدش میرفتیم سینما تا عیش مان کامل کامل بشود !
هیچی ، فقط می خواستیم بگوییم خدا کند این آقای آقا دار ما را بابت این اختلاس ببخشاید و بیامرزادو در این پیرانه سری یقه مان را در این ولایت غربت نگیرد که : هی عمو اوغلی ! بیا آن‌پول ها را پس بده !

۹ فروردین ۱۴۰۲

کشتار ارامنه به روایت محمد علی جمالزاده

محمد علی جمالزاده که در سال ۱۹۱۵ از برلین به ایران سفر کرده بود پس از يک اقامت شانزده ماهه در ایران ؛ دوباره راهی آلمان شد و سرراه خود با کاروان آوارگان ارمنی برخورد کرد .
جمال زاده، اول آوريل ۱۹16 از بغداد حرکت کرد و روز ۱۸ ماه مه همان سال به برلين رسيد. روزهای مسافرت جمال زاده درست برابر است با تاريخ روزهايی که منابع ارمنی از آن به عنوان ايام کشتار هم ميهنا ن و هم کيشان و هم نژادان خود به دست نيرو های عثمانی ياد میکنند.
آنچه می خوانید بخش هایی از روایت جمالزاده از این سفر است که از کتاب " سرگذشت و کار جمالزاده " نقل میشود .
——————————-
کاروان مرده های متحرک
بعد از ظهری بود به جايی رسيديم که ژاندارم ها به يک کاروان از اين مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پيدا کرده بودند با نخ و قاطمه و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوريکه هر پايی مانند يک طفل قنداقی به نظر می آمد.
مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ريشه خار و علفی به دست آورده سد جوع نمايند.
زنی به من نزديک شد و دو دختر هيجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اينکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشيده بودند و به زبان فرانسه گفت: "اين ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بيا محض خاطر خدا اين دو دانه الماس را از من بخر و چيزی به ما بده که بخوريم و از گرسنگی نميريم."
خجالت کشيدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشيده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هايتان مال خودتان.
مرد مسنی نزديک شد و با فرانسه بسيار عالی گفت: "من در دانشگاه استانبول معلم رياضيات بودم و حالا پسر ده ساله ام اين جا زير چشمم از گرسنگی می ميرد. ترا به خدا بگو اين جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟"
جوابی نداشتم به او بدهم ولی دردل می دانستم که با اين مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پايان نخواهد يافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد يک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت ديگر را با ولع شديدی شروع به خوردن نهاد.
گفت: "تعجب می کنی که اين نان را خودم می خورم و به بچه ام نميدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همين يکی دو ساعت ديگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در اين صورت فايده ای ندارد که اين نان را به او بدهم و بهتر است براي خودم نگاه بدارم."
همان روز وقتی به نزديکی آبادی مختصری رسيديم همانجا پياده شديم. آذوقه ما تقريبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آورديم می خريديم. آن شب جايی منزل کرده بوديم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نيز توانستيم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخريم. همانجا سر بريدند و آتش روشن کرديم که کباب حاضر کنيم.
همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند.
با چنين مناظری روز به روز به آهستگی جلو می رفتيم. کم کم مزاج خود ما نيز ضعف يافته حالت خوشی نداشتيم و بخصوص از امتلاء معده در زحمت بوديم بطوريکه هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می شد در کنار جاده برای تسکين معده پياده شود. قرار گذاشته بوديم هر وقت کسی پياده شد و پس تپه ای رفت ديگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود.
روزی نزديکی های غروب بود که من پياده شدم و در پس تپه ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت. فهميدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم. از جا برخاستم و با حالی خراب به جانب دوستان و همسفران به راه افتادم ولی وقتی به محل موعود رسيدم ديدم رفته اند و دور شده اند و احدی در آن جا نيست. هم تعجب کردم و هم متوحش شدم و نمی فهميدم چه پيش آمده که مرا گذاشته و رفته اند!
جای چرخ ها در روی شن راه به خوبی ديده می شد. فهميدم که بايد در دنبال آن ها افتاد و به جلو رفت و الا جسد من نيز مانند آن همه جسد ارامنه نقش آن صحرای عربستان خواهد شد.
با آن ضعف و ناتوانی تا توانستم به جلو رفتم. خوشبختانه هنگام غروب آفتاب بود و ياران نيم فرسنگی بالاتر پياده شده بودند. از ديدن من تعجب کردند و در جواب اعتراض و پرخاش من يکصدا گفتند تقصير حاجی است که گفت خوب می داند که حال تو خراب تر از آنست که بتوانی به اين مسافرت ادامه بدهی و بهتر است ترا همانجا به خدا بسپاريم.
فحش زيادی به حاجی خدا نشناس دادم و گفتم اين جزای من است که چون گفتی با پدرم دوست بوده ای و جانت در خطر است ترا با خود آوردم. ديگران هم به او تاختند و چون به شهر حلب نزديک شده بوديم گفتند ديگر حاضر نيستيم با اين شخص همسفر باشيم و چمدانش را از درشکه پايين انداختند و گفتند حالا ما ترا به خدا می سپاريم.
از قضا چمدانش باز شد و ديديم ايشان يک کيسه برنج دست نخورده با خود دارند که با آنهمه زحمتی که ما از بی آذوقگی داشتيم بروز نداده است. در هر صورت حاجی را آن جا رها ساختيم و راه افتاديم.
چند ماه از آن تاريخ گذشته بود که سر و کله حاجی در برلن پيدا شد. آمد و با زبان بازی غريبی عذر خواهی کرد. ولی طولی نکشيد که شنيديم پليس مخفی آلمان مچ حاجی آقا را گير آورده و معلوم شده است که ايشان برای يکی از مملکت های دشمن آلمان جاسوسی می کرده اند. او را دوباره به خاک ترکيه بردند و از قراری که بعد ها شنيديم در همانجا تير بارانش کرده بودند.
بايد دانست که در همان زمان اهالی مملکت سويس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسيله مؤسسه صليب سرخ از خاک ترکيه به سويس آوردند و بعضی از آن را رسما فرزند خود دانستند و آن ها را تربيت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده ای از آن ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده اند از قبيل دکتر عربيان پزشک معروف کودکان و چند تن طبيب و جراح و مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه ای هستند که سويسی ها آن ها را از مرگ حتمی نجات داده و تربيت و بزرگ کرده اند.

برف میبارد

امروز سه شنبه بیست و هشتم ماه مارچ - شمال کالیفرنیا
صبح از شکوفه ها عکس گرفته بودم . میخواستم بگویم هول و هیبت زمستان شکسته است .
عصری نشسته بودم کتاب می خواندم . سرم را که بلند کردم دیدم همه جا سپید شده است .دیدم برف میبارد . آنهم چه برفی.
قهوه ای درست کردم نشستم پشت پنجره به تماشای باریدن برف.
نمیدانم شکوفه ها از این سرما جان به سلامت بدر می برند یا نه ؟
این را میدانم آنهایی که باغ گیلاس و بادام دارند حالا اگر کاردشان بزنی خون شان در نمیآید
بارش برف و تگرگ در این وقت سال یعنی فاتحه گیلاس و بادام خوانده است
به یاد فردوسی می افتم که گویا برف و تگرگ همه محصولاتش را از بین برده بود . فردوسی از چرخ بلند گلایه میکند و میفرماید :
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این بر آورده چرخ بلند …
آخی… دلم برای فردوسی بیشتر سوخت تا بادام کاران و گیلاس کاران کالیفرنیا !
All reactions:
92

۷ فروردین ۱۴۰۲

روز نوشت

آقا معلم
با نوا جونی و آرشی جونی رفته بودیم رستوران.
یک آقایی آنجا یک پارچه ای دستش گرفته بود تند تند میزها را تمیز میکرد . از این میز میرفت سر آن میز ،
تا چشمش به بچه ها افتاد آمد سراغ شان . سلام علیکی کرد و‌حال و احوالی پرسید و کمی هم سر بسر آرشی جونی و نوا جونی گذاشت و کلی هم‌ ما را خندانید و دوباره رفت سر کارش.
از بچه ها پرسیدم ؛ این آقا کی بود ؟
گفتند : بابا بزرگ ! این آقای فلانی است . معلم مدرسه ماست .
———-
دعا کنید
دوباره در امریکا یک دیوانه ای رفته است توی یک‌مدرسه ای بچه ها را به گلوله بسته و شش نفرشان را کشته است
قاتل این بار زنی است که در همان مدرسه درس خوانده بود
داشتم به حرف های رییس پلیس ناشویل گوش میدادم . میگفت بروید دعا کنید تا دیگر از این اتفاق ها تکرار نشود !
گفتم : پدر آمرزیده ! اگر قرار بود دعای کسی کارساز بشود تا حالا هیچ معلمی در هیچ جای جهان زنده نمانده بود
———
بهشت
میدانید چه آرزویی دارم ؟
آرزو‌دارم بهشت و جهنمی وجود داشته باشد !
میدانید چرا ؟
برای اینکه ببینم این آدم های نابکاری که در این دنیا اینهمه زجر مان داده اند در آن دنیا تاوان پس میدهند
در این دنیا که ما زورمان به آنها نرسید . دق کردیم والله.
———-
آقای ملک الموت
سفیر فرانسه رفته بود خانه پروفسور احمد سمیعی گیلانی از او‌تجلیل کرده بود
درست یک روز بعدش جناب ملک الموت رفته بود همانجا یقه بیچاره پیرمرد را گرفته بود که : یالله ! پاشو برویم.
ملک الموتی چنین حسود هم نوبر است والله! خب مرد حسابی نمی توانستی دو روز دندان روی جگر بگذاری ؟
ما یک نامه ای برای آکادمی جوایز نوبل فرستاده ایم خواهش کرده ایم لطفا از دادن هرگونه جایزه ای مایزه ای بما خودداری بفرمایید! ترس مان این است این آقای ملک الموت از روی حسادت فردایش یقه مان را بگیرد ما را با خودش ببرد آن دنیا .
ملک الموت هم ملک الموت های قدیم ! آنها یک‌ذره معرفت داشتند والله
استالین
این را امروز جایی خواندم:
تروتسکی چند ماه قبل از ترورش بدست مزدوران استالین به رفقایش گفته بود که اگر استالین میدانست به چه جنایتکاری تبدیل میشود در همان ایام جوانی خودکشی میکرد .

۶ فروردین ۱۴۰۲

مهمان های نا خوانده

یکهویی سر ‌وکله شان پیدا می‌شد . نه یکی نه دو تا . پانزده بیست نفر .آنهم وسط چله تابستان . یا بقول قدیمی ها چله تموز .
ازتهران پامیشدند میآمدند شمال . دوسه هفته خانه مان میماندند . ناهار و شام و صبحانه شان با ما بود .مادر بیچاره ام باید چهار صبح پا می‌شد برای شان شام و ناهار فراهم میکرد . بماند اینکه پدر بیچاره با چه دلواپسی هایی دست به گریبان بود نکند پیش مهمان هایش شرمسار بشود .
فصل کارمان بود . باید هر روز میرفتیم باغ چای مان چای می چیدیم . چای را باید می بردیم کارخانه آقای پیله ور تحویل میدادیم . کارگر گیرمان نمی آمد . آمده بودند کنار مزرعه مان کارخانه چینی سازی زده بودند . همه کارگرها رفته بودند آنجا کار میکردند . دیگر هیچکس حاضر نبود بیاید در گرمای سی و شش درجه رطوبی زیر آن آفتاب داغ توی باغ چای کار بکند .
پدرم ذله شده بود . من چند ماهی حول ‌وحوش سیاهکل معلم بودم . همه بمن میگفتند آقای مدیر . کلی عزت احترامم میگذاشتند . کلی پیزر توی پالان مان می چپاندند . آنجا کلی رفیق و آشنا پیدا کرده بودم .
وقتی حال و روز پدرم را میدیدم غصه ام می‌شد . میرفتم سیاهکل ده بیست تا زن و ‌دختر روستایی را سوار مینی بوس میکردم میآوردم دو سه روزی توی مزرعه مان کار میکردند . حقوق ‌و مواجب هم نمیگرفتند . فقط شام و‌ناهارشان را میدادیم .میگفتند « یاور » آمده ایم . یاور که مواجب نمیگیرد آقای مدیر .
فرصت سر خاراندن نداشتیم . در چنین اوضاع احوالی بیست سی نفر ریسه میشدند از تهران میآمدند مهمان ما بشوند .
میآمدند میرفتند چمخاله و رامسر و بندر انزلی و چابکسر ، شب بر میگشتند خانه ما ، مادر بیچاره ام باید از بیست سی نفر پذیرایی میکرد . باید برای بیست سی نفر غذا می پخت .
عید هم همین بساط را داشتیم . یکوقت میدیدی عمه جان و خاله جان و دایی عمه قزی و سکینه خاتون با یک مشت زاغ و زوق و زنگوله پای تابوت شان از رودبار و اشکورات و علی آباد سفلی آمده اند عید دیدنی . میآمدند هفت هشت روز میماندند و عید مان را زهر مارمان میکردند می رفتند پی کار و زندگی شان
من حالا چهل و‌چند سال است ایران را ندیده ام . میدانم نسل ها عوض شده اند . میدانم شیوه زندگی تغییر کرده است اما آیا هنوز هم این سنت مهمانی رفتن ها و کنگر خوردن ‌‌و لنگر انداختن ها پا بر جاست ؟
آن هم در این وانفسای گرانی ؟
بیخود نیست که قدیمی ها میگفتند :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود

زنان ایرانی و فیلم ایرانی

ما از فیلم و سینما چندان چیزی نمیدانیم . اگر وقت گیرمان بیاید گهگاه یکی دو تا فیلم خوب را در یک روز می بینیم . خدا پدر این آما زون پرایم را بیامرزد که میتوانیم توی خانه مان بنشینیم و فیلم هایی را که در سراسر امریکا روی اکران است در خانه خودمان ببینیم و از محنت ترافیک و بلیط و چس فیل و هزار تا زهر ماری دیگر خلاص شویم . اما آقا ! اجازه بفرمایید یک اعترافی بکنیم . ! ما هرگز نتوانسته ایم هیچ فیلم ایرانی را بیش از ده دقیقه تماشا کنیم . دچار استرس میشویم . پیچ و مهره های اعصاب مان بهم میریزد . غمی جانکاه به جان مان می نشیند . انگاری بابا و مامان مان همین حالا به آن دنیا کوچ کرده اند . اصلا سر درد میگیریم . فیلم ایرانی یعنی مدیحه سرایی فقر. یعنی به تصویر کشیدن عصاره ها و گنداب های درونی جامعه ایرانی . یعنی ترسیم و باز سازی سنت ها و اخلاقیاتی که بوی گند شان قرن هاست مملکت ما را به منجلاب هولناکی انداخته است . یعنی چسناله های مصنوعی برای ناداران .
در این فیلم ها به ندرت نشان و نشانه ای از ستایش عشق و طبیعت و آدمیت و حیوان دوستی وبرادری و صلح و اشتی و رفاقت دیده میشود .
از شما چه پنهان با دیدن فیلم های ایرانی - حتی آنها که اسکار گرفته اند - دل مان برای زن ایرانی کباب میشود . وقتی می بینیم زن ایرانی در رختخواب کنار شوهرش نشسته است و هنوز آن روسری کثافت را بر سرش دارد از خیر تماشای فیلم میگذریم و دل مان میخواهد برویم مسلسلی موشکی خمپاره ای چیزی بر داریم و بزنیم هر چه آخوند و ملا و شیخ و مادر قحبه های دیگری را که باعث بدبختی زن ایرانی شده اند دود کنیم و به جهنم بفرستیم .
توصیه ما به کار گردانان و فیلم سازان ایرانی این است که : سر جدتان دست از سر زن فلکزده ایرانی بردارید . فیلم هایی بسازید که هیچ زنی هیچ نقشی در آن نداشته باشد . اینطوری زن ایرانی کمتر تحقیر میشود . آقا فیلم مردانه بسازید . مگر آسمان به زمین میآید ؟

خود کفا شدیم

رییس سازمان زندان های ایران میگوید :
«در سال ۱۴۰۱ رشد خوبی در استفاده از پابند الکترونیک داشتیم. تولید پابند‌ها برای زندانیان در بیرون از زندان چند برابر شد و حالا به تولید انبوه پابند الکترونیک رسیدیم.»
مبارک است انشاالله . تبریک عرض میکنیم . ولی وقتی امام آمده بود اگرچه وعده آب و برق مجانی داده بود اما نگفته بود در تولید پابند الکترونیکی هم خود کفا میشویم ها ! این یکی گویا یادشان رفته بود ! خدا رحمتش کند.
May be an image of one or more people, footwear and indoor
All reactions:
29

ترامپ در خیابان

کم مانده بود از چراغ قرمز رد بشوم . آنهم کجا؟ در یکی از پر رفت و آمدترین چهار راه های شهر . نمیدانم حواسم کجا بود .
زدم روی ترمز و ایستادم . درست وسط چهار راه . چنان ترسیده بودم که چار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن .
گفتم : اوه مای گاد ! اگر چار قدم جلوتر رفته بودم باید جرثقیل میآوردند استخوان‌های مان را از لای آهن پاره ها در میآوردند. دنده عقب گرفتم چند قدمی آمدم عقب تر . بقول ابوالفضل بیهقی از دست و‌پای بمردم .
همینطور که لرزان پای چراغ قرمز ایستاده بودم چشمم افتاد به تابلویی که آنجا زیر چراغ نصب کرده بودند :
جریمه عبور از چراغ قرمز ۴۷۹ دلار !
حالا خوب شد پلیسی ، آژانی ، کدخدا رستمی ، کسی ، آن دور ‌‌بر ها نبود و گرنه ممکن بود ما را ۴۷۹ دلار نقره داغ بکند
چراغ سبز شد ، آمدیم راه بیفتیم ، ناگهان یکی از آن وانت های عهد عتیق تنوره کشان از بیخ گوش مان گذشت .
روی وانت دو تا پرچم بسیار بزرگ قرمز گذاشته بود با این شعار :
ترامپ برای 2024
گفتیم : شعارت سرت را بخورد مرد . کم مانده بود ما را بفرستی آن دنیا! مگر نمیدانی قرار است اگر زنده ماندیم و اگر آقای ترامپ به زندان نرفت به او رای بدهیم !؟ مگر میخواهی یکی از جان نثارانش را کم کنی؟

۴ فروردین ۱۴۰۲

آقام امام رضا

یادمان نیست چه سالی بود .فقط این را میدانیم دوره اعلیحضرت رحمتی بود .
ما را ریسه کرده بودند برده بودند مشهد . از تبریز سوار هواپیما شده بودیم رفته بودیم مشهد . یک مشت خبرنگار و فیلمبردار و روزنومه چی و جارچی باشی بودیم که آقام امام رضا دعوت مان کرده بود برویم پابوس شان ! مهمان آستان قدس رضوی بودیم .
رسیدیم مشهد . توی یکی از بهترین هتل ها برای مان جا گرفته بودند. شام و ناهار و صبحانه و عصرانه هم مهمان آقام امام رضا بودیم . پول بلیط هواپیما مان را هم آقام امام رضا داده بود .
شب که شد گفتند مهمان انجمن شهر هستید . ما را بردند یک رستوران زیر زمینی . از آن رستوران‌ها که بیشتر کاباره بود تا رستوران . جایتان خالی خوردیم و رقصیدیم و به سلامتی آقام امام رضا نوشیدیم ‌و مست و‌پاتیل آمدیم بخوابیم . اما مگر این تخم جن ها گذاشتند سر راحت به بالین بگذاریم ؟ یک بساط قمار بازی راه انداختند آن سرش نا پیدا . انگار نه انگار به زیارت آقام امام رضا آمده اند .
گفتیم : آقایان ! بگذارید بخوابیم ! شما ناسلامتی آمده اید پابوس آقام امام رضا یا آمده اید لاس وگاس؟
گفتند : ای بابا ! اینجور شب ها دیگر گیرمان نمی آید .برو اتاقت بگیر بخواب!
صبح که شد ما را ردیف کردند بردند دیدن مزارع و باغات و باغستان های آقام امام رضا . بعدش رفتیم تماشای یک کارخانه کمپوت سازی . تا آن روز ما نمیدانستیم آقام امام رضا مزرعه دار هم هست . نمیدانستیم کارخانه دار هم هست . نمیدانستیم هزار ها گاو و گوسفند دارد . نمیدانستیم کارخانه مربا سازی هم دارد . نمیدانستیم کاباره زیر زمینی هم دارد . بعدها فهمیدیم خانه عفاف هم دارد !
شب که شد ما را بردند یکی دیگر از آن رستوران های طاغوتی .این بار گویا مهمان آقای ولیان استاندار خراسان بودیم .
صبح که شد گفتند باید برویم پابوس آقام امام رضا . به احترام ما حرم را خالی کردند تا بتوانیم یک دل سیر زیارت بکنیم و از آقام برای درمان درد های بی درمان مان شفا بطلبیم.
ما خودمان برای نخستین بار بود به چنین مکان مقدسی! پا میگذاشتیم . نگاهی به آیینه کاری ها و طلا کاری های حرم انداختیم آمدیم بیرون . گفتیم : عیسی به دین خود موسی به دین خود . حوصله نک و نال رفیقان قمار بازمان را نداشتیم . با خودمان گفتیم آقامون امام رضا عجب بقعه بارگاهی دارد ها !کاشکی آرامگاه بابا بزرگ خدا بیامرزمان حجت الاسلام و المسلمین آقا شیخ حاج خلیل شیخانی هم از همین طلا کاری ها داشت !در آنصورت نان مان توی روغن بود ها !
شب که شد دیدیم تن و‌بدن مان درد میکند. یکدفعه سی و سه بندمان به لرزه افتاد . نیم ساعت بعد دچار تنگی نفس شدیم . تن مان هم از تب می سوخت . حال و روزمان طوری شده بود انگاری آب مان به کرت آخر است و داریم چانه آخری را می اندازیم .
رفیق خدا بیامرزمان اکبر گهر خانی رییس رادیو تبریز همراه مان بود . نصفه شب ما را انداخت توی تاکسی برد بیمارستان. آنجا یک آمپول فروکردند توی باسن مبارک مان دیگر چیزی نفهمیدیم . یک وقت چشم باز کردیم دیدیم صبح شده است و رفیق مان بالای تخت مان نشسته است روزنامه می خواند. دیگر نه تب داشتیم نه هیچ جای بدن مان درد میکرد . انگار میکنی یک کاسه آب یخ ریخته بودند روی سر مان . پا شدیم آمدیم هتل مان .
گفتیم الا و للا آقام امام رضا میخواست از ما زهره چشم بگیرد .میخواست از ما انتقام بگیرد .
فردایش پاشدیم رفتیم یک اسکناس صد تومانی انداختیم توی ضریح آقام امام رضا و گفتیم : غلط کردیم بابا ! غلط کردیم !ظل عالی لایزال . این صد تومان هم بابت همان غلط کاری دیروزمان که نیامدیم پای مبارک تان را ببوسیم ! اگر صد تومان کم است بفرمایید صد تومان دیگر بگذاریم رویش ؟شمشیر تیز شما گردن باریک ما .
راستش را بخواهید می ترسیدیم فردا هواپیما مان را سرنگون بکند ده بیست تا رفیقان بیگناه ما هم بخاطر ما قربانی بشوند و تقاص پس بدهند .
اگر آن صد تومان را نداده بودیم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودیم والله ! اسم مان هم لابد رفته بود توی لیست شهیدان !
بی جهت نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند اگر پول داشته باشی می توانی روی سبیل شاه نقاره بزنی .