دنبال کننده ها

۶ فروردین ۱۴۰۲

مهمان های نا خوانده

یکهویی سر ‌وکله شان پیدا می‌شد . نه یکی نه دو تا . پانزده بیست نفر .آنهم وسط چله تابستان . یا بقول قدیمی ها چله تموز .
ازتهران پامیشدند میآمدند شمال . دوسه هفته خانه مان میماندند . ناهار و شام و صبحانه شان با ما بود .مادر بیچاره ام باید چهار صبح پا می‌شد برای شان شام و ناهار فراهم میکرد . بماند اینکه پدر بیچاره با چه دلواپسی هایی دست به گریبان بود نکند پیش مهمان هایش شرمسار بشود .
فصل کارمان بود . باید هر روز میرفتیم باغ چای مان چای می چیدیم . چای را باید می بردیم کارخانه آقای پیله ور تحویل میدادیم . کارگر گیرمان نمی آمد . آمده بودند کنار مزرعه مان کارخانه چینی سازی زده بودند . همه کارگرها رفته بودند آنجا کار میکردند . دیگر هیچکس حاضر نبود بیاید در گرمای سی و شش درجه رطوبی زیر آن آفتاب داغ توی باغ چای کار بکند .
پدرم ذله شده بود . من چند ماهی حول ‌وحوش سیاهکل معلم بودم . همه بمن میگفتند آقای مدیر . کلی عزت احترامم میگذاشتند . کلی پیزر توی پالان مان می چپاندند . آنجا کلی رفیق و آشنا پیدا کرده بودم .
وقتی حال و روز پدرم را میدیدم غصه ام می‌شد . میرفتم سیاهکل ده بیست تا زن و ‌دختر روستایی را سوار مینی بوس میکردم میآوردم دو سه روزی توی مزرعه مان کار میکردند . حقوق ‌و مواجب هم نمیگرفتند . فقط شام و‌ناهارشان را میدادیم .میگفتند « یاور » آمده ایم . یاور که مواجب نمیگیرد آقای مدیر .
فرصت سر خاراندن نداشتیم . در چنین اوضاع احوالی بیست سی نفر ریسه میشدند از تهران میآمدند مهمان ما بشوند .
میآمدند میرفتند چمخاله و رامسر و بندر انزلی و چابکسر ، شب بر میگشتند خانه ما ، مادر بیچاره ام باید از بیست سی نفر پذیرایی میکرد . باید برای بیست سی نفر غذا می پخت .
عید هم همین بساط را داشتیم . یکوقت میدیدی عمه جان و خاله جان و دایی عمه قزی و سکینه خاتون با یک مشت زاغ و زوق و زنگوله پای تابوت شان از رودبار و اشکورات و علی آباد سفلی آمده اند عید دیدنی . میآمدند هفت هشت روز میماندند و عید مان را زهر مارمان میکردند می رفتند پی کار و زندگی شان
من حالا چهل و‌چند سال است ایران را ندیده ام . میدانم نسل ها عوض شده اند . میدانم شیوه زندگی تغییر کرده است اما آیا هنوز هم این سنت مهمانی رفتن ها و کنگر خوردن ‌‌و لنگر انداختن ها پا بر جاست ؟
آن هم در این وانفسای گرانی ؟
بیخود نیست که قدیمی ها میگفتند :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر