دنبال کننده ها

۱۳ مهر ۱۴۰۱

بپیچ دست راست

یکی میگفت در تهران از یکی آدرس پرسیدم .
.گفت : دنبالم بیایید تا نشان تان بدهم
ما هم رفتیم دنبالش تا رسیدیم دم در خانه اش.
گفت : ای وای ، ببخشید ، یادم رفت شما دارید پشت سرم میآیید! باید سه تا چهارراه جلوتر می پیچیدید دست راست !
حالا حکایت ماست . انگار این آقای اپوزیسیون پفکی یادش رفته است ما دنبالش راه میرفتیم و قرار بود سه چهار تا چهار راه جلوتر بپیچیم دست راست . بنا بر این چاره ای نداریم بیفتیم دنبال آقای تتلو بلکه راه و چاه را نشان مان بدهد !
آقای تتلو اعلان جنگ کرده است

از خدا بترس

بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم. مادر میگفت: تاریکی که ترس ندارد پسرجان .
بزرگ‌تر که شدم از معلم تعلیمات دینی مان آقای تقوا می ترسیدم. مادرم میگفت: آدم فقط باید از خدا بترسد.برای چه از آقای تقوا می ترسی؟
آقای تقوا میآمد کلاس ، عمامه اش را میگذاشت روی میز ، یک شلاق میگرفت دستش میکوبید روی کله ما تا بما نماز یاد بدهد . من هرگز نتوانستم نماز یاد بگیرم . از تعلیمات دینی و قرآن و نماز و عربی و آقای تقوا می ترسیدم.
از ده دوازده سالگی از آژان و ژاندارم و مار و خرچنگ و مبصر کلاس مان می ترسیدم.
مادر میگفت :آدم فقط باید از خدا بترسد.اینها که ترس ندارد.
رفتم دانشگاه از خبر چین های ساواک و ساواکی های خبر چین می ترسیدم .
انقلاب که شد از پاسدار و کمیته چی و آخوند و امام و شیخ و حاکم شرع و دادگاه انقلاب می ترسیدم . دیگر مادر نبود که بگوید آدم باید فقط از خدا بترسد . مادر دق کرده بود و مرده بود .
حالا که پیر شده و مختصری عقل به کله ام آمده با نگاه کردن به کشورهایی که خدا با شلاق و شکنجه و اعدام و زندان در آنجا ها حکومت میکند به خودم میگویم راستی راستی مادر حق داشت ها ! فقط باید از خدا ترسید !خدا خیلی ترسناک است.

۱۱ مهر ۱۴۰۱

من مره قوربان

یکی از یکی پرسید : اسمت چیست؟
گفت : هیبت الله
گفت: راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی؟
حالا حکایت ماست .
این آقای پروفسول ! هوشنگ امیر احمدی کاندیدای مادام العمر ریاست جمهوری ایران ، به سبک و سیاق همه حقه بازان عالم بیانیه ای داده اند و پای بیانیه هم امضا کرده اند هوشنگ امیر احمدی استاد ممتاز و دبیرکل سازمان آبان و هموند سامانیان!
ما وقتی این بیانیه را خواندیم گفتیم : اوه مای گاد ! من مره قوربان ! کی باید برود اینهمه راه را؟ خودم خان هستم کاکام سلطان ، خودم پیرهن ندارم داداشم تنبان !
کاری به بیانیه ایشان نداریم فقط می خواستیم بگوییم وقتی با اهن و تلپ پای بیانیه تان می نویسید « استاد ممتاز » ما بد جوری ترس ورمان میدارد و تن مان شروع میکند به لرزیدن چرا که این روزها آنقدر استاد و استاد ممتاز و استاد عالیقدر و دانشمند محترم و مفسر و تحلیلگر سیاسی از زمین و آسمان میبارد که بعید نیست آقای آسیب شناس وطنی هم با داشتن درجه دکترای آسیب شناسی از دانشگاه« نیست در جهان » یکباره به سرش بزند و یک «استاد ممتاز » هم جلوی اسمش بگذارد و بگوید استاد ممتاز دانشگاه سوربن هست و ما جماعت استاد ندیده را زهره ترک بفرماید .
ایضا میخواستیم جسارتا بپرسیم این سازمان عریض و طویل «آبان و هموند سامانیان » دیگر چه صیغه ای است ؟ این چه جور سازمانی است که ما تا امروز نامش را نشنیده بودیم ؟
هموند سامانیان یعنی چه ؟ یعنی ایشان می خواهند ما را برگردانند به دوره نوح و‌یحیی و الیاس سامانی؟نکند میخواهند سمرقند یا بخارا را هم پایتخت حکومت سامانیان و سازمان آبان بفرمایند ؟
خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ، ما را از دست این استادان و استادان ممتاز و پروفسول ها و دکاتره و سامانیان و ساسانیان و هخامنشیان نجات بده !

۱۰ مهر ۱۴۰۱

موج ها و خیزاب ها

هیچ خیزابی سر خود و از نقطه صفر آغاز نمیشود . اول نسیمکی بر می خیزد و موجکی بر دریا به حرکت در میآید ؛ و هر موج موج بلند تری را به حرکت در میآورد . جوشش امواج است که در نهایت به بر خاستن خیزاب ها می انجامد و در آن هنگام است که پرواز کوهواره های آب نا گزیر میشود ...
«احمد شاملو»

سعدی و آسید علی

یعنی توی آن بیت رهبری با آن طول و عرض و ید و بیضایش و در میان خیل عظیم جان نثاران و خایه مالان و سرداران تریاکی و وافور داران زبان شناس ! و آقا بلی چی های عمامه دار و بی عمامه یکنفر پیدا نمیشود محض رضای خدا این پند حکیمانه همشهری مان حضرت مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی - ملقب به سعدی علیه الرحمه - را برای این آسید علی آقای روضه خوان -ملقب به آقای عظما - بخواند و او را از مخمصه برهاند ؟
ای روبهک ! چرا ننشینی به جای خویش ؟
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

مجسمه بسازید

می پرسد : آقا ! شما چند تا بچه دارید ؟
میگویم : دوتا
میگوید : اگر می خواهید بچه های تان در آینده پولدار بشوند و زندگی راحتی داشته باشند وادارشان کنید بروند مجسمه سازی یاد بگیرند !
میگویم : مجسمه سازی ؟ شما کدام مجسمه سازی را می شناسید که پولدار شده باشد ؟ همه شان آه ندارند با ناله سودا بکنند . شما هم عجب فرمایشاتی میفرمایید ها !؟
میگوید : نه آقا جان ! شما متوجه عرایض بنده نشده اید ، اگر حوصله بفرمایید برای تان توضیح میدهم
میگویم: بفرمایید قربان ! سراپا گوش هستیم
میگوید : ببین آقا! مگر نمی بینی جوان های ما دارند زرت آقایان ملایان را قمصور میکنند ؟ مگر نمی بینی دختران و زنان ما چطوری دارند با عمله و اکره ملایان می جنگند ؟
میگویم : می بینم ، ولی این چه ربطی به مجسمه سازی دارد ؟
میگوید : ببین آقا جان ! همین فردا پس فردا ملاها سرنگون میشوند و میروند غاز چرانی . آنوقت ما باید چیکار کنیم ؟ ما باید هزار ها مجسمه از رضا شاه و محمد رضا شاه و فرح پهلوی و آقای شازده بسازیم و در شهر های ایران سر هر چهارراهی نصب کنیم . هیچ میدانی چه پولی میشود از این راه به جیب زد ؟ کاسبی از این بهتر ؟
میمانم معطل که به این رفیق سلطنت طلبم چه بگویم ؟ فقط میگویم :
آرزو سرمایه مفلس است !
May be art

۹ مهر ۱۴۰۱

روایت یک شاهد عینی از ایران

‏٩ مهر ١۴٠١
ضلع شمالی میدان انقلاب، به طرف بلوار کشاورز، پنجاه متر بالاتر از میدان. راه را بسته بودند و نمی‌شد رفت توی میدان. به سمت دانشگاه تهران که اصلاً. من بودم و همسرم و مادر ٧۴ساله‌اش. چهل دقیقه توقف ایستادیم...
‏کسانی که از سمت دانشگاه برمی‌گشتند، زخمی بودند و فاجعه‌دیده. می‌گفتند چند نفر را کشته‌اند با اسلحه‌. می‌گفتند چند جوان را لباس به تن‌شان پاره کرده‌اند و با باتوم به گرده‌شان کوبیده‌اند. جوانان سطل آشغالی را وارونه کردند. دخترانی بی‌روسری رفتند رویش و رقصیدند.
‏در این بین ناگهان به پای من یک پوکه خورد که داغ بود و درد داشت. نمی‌دانم چه اسلحه‌ای بود. جلوی چشم‌مان چند دختر و پسر را گرفتند سوار ون کردند. یک راننده اتوبوس راه نیروهای امنیتی و موتورسوارها را سد کرد و خودش در رفت!
‏بعد موتورسوارها آمدند. جمعیت را با فحش و اگزوزهای پرصدا ترساندند و پراکندند. دختران و پسرانی از جلوی ما می‌گذشتند و یکی دو نفرشان به ما گفتند چرا انقلاب کردید که ما الان بدبخت بشویم. بی‌فایده بود که بگوییم ما آن موقع هفت سال و هشت سال داشتیم.
‏. در آن جو به کسی نمی‌شد اعتماد کرد. چون حتا ممکن بود بغل‌دستی‌مان یک لباس‌شخصی باشد. فکر می‌کنم ترس یعنی واهمه‌ی پا گذاشتن به وادی‌ ناشناخته‌ها. من امروز بعد از سیزده سال دوباره پا به این وادی گذاشتم. ترسیدم، ولی شناختم. شناختی بیش از قبل.
‏آنچه دیدم دختران و پسرانی بودند که مثل من نمی‌هراسیدند؛ جوانانی که می‌دانند چه می‌خواهند و برایش می‌کوشند، دست خالی و بی خشونت. شاید به‌ظاهر برنده انگشت ترسیده‌ای است که ماشه را می‌چکاند ولی ماجرا نبرد بین روایت‌هاست و اینجا و این لحظه صاحب اسلحه نبرد را باخته.
‏لحظه‌های آخر آنقدر اشک‌آور زدند که دیگر چشم چشم را نمی‌دید. همسرم دستمال‌های آغشته به سرکه برداشته بود. دختری زمین افتاد. کمکش کرد نفسش بالا بیاید. دخترک بهتر شد و ما راه‌مان را از میان دود کورمال کورمال پیدا کردیم و برگشتیم به سمتی که احساس امنیت بیشتری کنیم.
‏مغازه‌ها کرکره‌شان را پایین کشیده بودند و نمی‌‌شد بهشان پناه برد. پاساژهای کتاب هم. ولی خانه‌ها درهاشان را در کوچه‌ها‌ نیمه‌باز گذاشته بودند تا اگر کسی بخواهد راهش دهند و با سرعت این کار را می‌کردند. با اضطرار، ولی مسئولانه. معترضین منزلی را نشان کردند .
‏سر خیابان فرصت که محل اسقرار نیروهای مرموز لباس شخصی یا خانه‌ی مخوف دشمنان آزادی بود. مرتب می‌آمدند روی بام و تراس عکس می‌گرفتند و گزارش با بی‌سیم. منزلی قدیمی است با معماری مدرن سبک اواخر دهه‌ی سی خورشیدی.
‏چند جوان برای جلوگیری از سوزش گاز سطل‌ها را آتش زدند.
‏با عجله دود را شکافتیم و برگشتیم سمت جایی که ماشین را پارک کرده بودیم. خسته، عرق‌ریزان ، ولی خوشحال… بدن‌هایی بودیم که چهل دقیقه توانسته بودیم حجم فیزیکی ناچیز ولی مؤثری را از خیابان پر کنیم و همان لحظه‌ها برایمان غرورآفرین بود.
‏داخل شهر به سمت خانه به شکل غیرعادی شلوغ بود ولی زندگی جریان داشت. تنها تفاوت تک‌و‌توک دخترانی را دیدیم که موها را باز گذاشته بودند تا نسیمی اگر از سمت پاییز وزید، آن‌ها را هرطور می‌خواهد به بازی بگیرد و نه انگار اصلاً در گوشه‌هایی از همین شهر عده‌ای همین حالا .
‏از بهترین و پاک‌ترین فرزندان همین مردم شجاعانه ‌و معصومانه برای تسخیر گوشه‌‌ای از خیابان و فتح گوشه‌ای از قلب ما خنده و گریه را به هم می‌آمیزند تا فقط بتوانند مانند خودشان زندگی کنند

ما ایران رفتنی نیستیم

داشتیم به حرف های آقای رضا پهلوی گوش میدادیم .دیدیم چقدر به راحتی فرانسه صحبت میکند. قبلا هم صحبتش به زبان انگلیسی را شنیده بودیم .زبان فارسی اش هم از زبان فارسی بسیاری از اجله فضلا و دکاتره ای که در دانشگاه های ایران مقام استادی دارند بهتر است.
با خودمان گفتیم : عجب؟ آدمیزادی که در نوجوانی به خارج از کشور پرتاب شده به این راحتی می تواند فارسی و فرانسه و انگلیسی صحبت کند آنوقت وزیر خارجه مملکت مان دو کلام انگلیسی نمیداند . رییس مجلس مان نمی تواند یک متن ساده را بخواند. رییس جمهورمان به لکوموتیو میگوید لکوموتیر . و مموتی مان که در زمان ریاست جمهوری اش تپه نریده ای باقی نگذاشته بود تازگی ها به صرافت آموختن زبان انگلیسی افتاده و با زبان انگریزی کریسمس و سال نو میلادی را بما جماعتی که نه انگلیسی میدانیم ، نه عربی میدانیم ، نه زبان فرانسوی و اسپانیولی میدانیم و نه زبان فارسی سرمان میشود تبریک و تهنیت میگوید.
آن خدا بیامرز اعلیحضرت رحمتی هم چنان انگلیسی و فرانسوی فرمایشات میفرمود که آدم خیال میکرد توی ناف پاریس یا سانفرانسیسکو به دنیا آمده است .
حالا نگویید این آقای گیله مرد هم سلطنت طلب شده است و میخواهد پیزر لای پالان آقای رضا پهلوی بگذارد تا اگر در ایران دری به تخته ای خورد برود آنجا وزیر و وکیل و وردست اعلیحضرت همایونی بشود !
به خدا به پیر به پیغمبر ما سلطنت طلب نیستیم و اگر آقای رضا پهلوی برود ایران شاه بشود . اگر خانم مریم تابان برود ایران رییس جمهور خلق ها بشود . اگر مرحوم مسعود رجوی برود آنجا ولی فقیه بشود . اگر آقای میر فطروس برود ایران وزیر ارشاد بشود . اگر آقای هالو برود وزیر فرهنگ بشود . اگر آقای سروش برود وزیر علوم و آموزش عالی بشود . اصلا آقا اگر همین آقای باراک اوباما برود ایران رییس جمهور بشود ، گیله مردی که ما باشیم ایران رفتنی نیستیم . چهل سال پیش ما را با اردنگی از ایران بیرون انداختند . ما با خودمان قرار گذاشتیم همینجا در ینگه دنیا ریق رحمت را سر بکشیم و همینجا هم ما بسوزانند و خاکستر مان را بباد بدهند . بنا براین لطفا سر جدتان پست و مقامی برای مان در نظر نگیرید . ما ایران رفتنی نیستیم . آخر پدر آمرزیده ها ! ما سه چهارم عمرمان را در فرنگستان گذرانده ایم ، برویم ایران که چه؟ نه زبان شان حالی مان میشود ، نه دروغ و دغل توی کارمان است . نه از مناسبات اجتماعی شان با خبریم ، نه از قوانین شان سر در میآوریم ، برویم ایران که چه بشود ؟ مگر مرده شورشان مرده است؟
بنا بر این ما ایران رفتنی نیستیم .
بقول لوییزای ما : کمپرنده؟!

۸ مهر ۱۴۰۱

اسم من مهساست

اسمم مهسا امینی است
(از توییتر)
‏دختر عمویم کلاس هفتم است. میگوید توی مدرسه اخوند اوردند راجع به حجاب برامون
صحبت کنه،
یک نفر بدجوری میپره به اخونده و میگه: شما به خاطر موهامون مارو میکشید
اخونده عصبانی میشه میگه : بیا بگو ببینم اسمت چیه تو
دختره میگه : من مهسا امینیم
‏⁧‫——-//
‏در بند ۲۰۹ اوین:
‏- تو رو چرا گرفتن؟
‏+ آهنگ خوندم
تو رو چرا گرفتن؟
‏- صبحونه خوردم
تو رو چرا گرفتن؟
‏× توییتری بودم
تو رو چرا گرفتن؟
‏÷ نخبه بودم
تو رو چرا گرفتن؟
‏● بهشون گفتم مهسا سکته نکرده کشتینش
‏⁧‫———//-//———
‏پلیس مرزی آمریکا پرسید چه اتفاقی داره تو ایران می‌افته؟
‏گفتم : مردم بیدار شدن، دارن جمهوری اسلامی رو بیرون می‌کنن.
‏خندید گفت “:
Mullahs are not smart enough not to fuck with women”
‏یعنی آخوندا انقدر با‌هوش نبودن که با زنها در نیوفتن.
‏بهتر از من می‌دونست چه اتفاقی افتاده!
‏#⁧//:::::
‏دقایقی پیش در اکباتان رخ داد !
‏صدای مرگ بر خامنه ای از خونه ها میومد ،موتورسوارها اومدن .
‏یکی‌شون داد زد وگفت : بیا پایین
‏صدا جواب داد : نمیشه
‏موتوری پرسید: چرا ؟ تخمش رو نداری ؟
‏صدا گفت : نه مامانت پیشمه ، زشته 😂😂
-/-//////—
‏شما توییت کن «فراخوان»
۵ دقیقه بعدش میبینی ششصد هفتصد تا از جوانان رشت جمع شدن یه گوشه ، یکیشون دستش تا کتف تو کون آخونده، اون یکی داره جفت پا میره تو صورت لباس شخصی، یکم اونور تر هم یکی فندک گرفته زیر پلیس ضد شورش غر میزنه که این کسکش چرا انقد سخت آتیش میگیره.
‏آمادگی میدانی ۱۰/۱۰.
May be an image of 3 people and text

۷ مهر ۱۴۰۱

قدرت

داشتم با خودم فکر میکردم
اگر جهان را خنیاگران و لولیان و مطربان ودف زنان و شاعران و فیلسوفان اداره میکردند در آنصورت آیا دنیایی بهتر از دنیای گند و گوزکنونی مان نمیداشتیم؟
بعد یادم آمد که شاه اسماعیل صفوی شاعر بود وهیتلر نقاش بود و امام خمینی هم گهگاه به خم زلف کسی گرفتار میشدوغزل های عاشقانه میگفت
پس این '' قدرت '' است که از انسان گرگی درنده خو میسازد