دنبال کننده ها

۹ مهر ۱۴۰۱

روایت یک شاهد عینی از ایران

‏٩ مهر ١۴٠١
ضلع شمالی میدان انقلاب، به طرف بلوار کشاورز، پنجاه متر بالاتر از میدان. راه را بسته بودند و نمی‌شد رفت توی میدان. به سمت دانشگاه تهران که اصلاً. من بودم و همسرم و مادر ٧۴ساله‌اش. چهل دقیقه توقف ایستادیم...
‏کسانی که از سمت دانشگاه برمی‌گشتند، زخمی بودند و فاجعه‌دیده. می‌گفتند چند نفر را کشته‌اند با اسلحه‌. می‌گفتند چند جوان را لباس به تن‌شان پاره کرده‌اند و با باتوم به گرده‌شان کوبیده‌اند. جوانان سطل آشغالی را وارونه کردند. دخترانی بی‌روسری رفتند رویش و رقصیدند.
‏در این بین ناگهان به پای من یک پوکه خورد که داغ بود و درد داشت. نمی‌دانم چه اسلحه‌ای بود. جلوی چشم‌مان چند دختر و پسر را گرفتند سوار ون کردند. یک راننده اتوبوس راه نیروهای امنیتی و موتورسوارها را سد کرد و خودش در رفت!
‏بعد موتورسوارها آمدند. جمعیت را با فحش و اگزوزهای پرصدا ترساندند و پراکندند. دختران و پسرانی از جلوی ما می‌گذشتند و یکی دو نفرشان به ما گفتند چرا انقلاب کردید که ما الان بدبخت بشویم. بی‌فایده بود که بگوییم ما آن موقع هفت سال و هشت سال داشتیم.
‏. در آن جو به کسی نمی‌شد اعتماد کرد. چون حتا ممکن بود بغل‌دستی‌مان یک لباس‌شخصی باشد. فکر می‌کنم ترس یعنی واهمه‌ی پا گذاشتن به وادی‌ ناشناخته‌ها. من امروز بعد از سیزده سال دوباره پا به این وادی گذاشتم. ترسیدم، ولی شناختم. شناختی بیش از قبل.
‏آنچه دیدم دختران و پسرانی بودند که مثل من نمی‌هراسیدند؛ جوانانی که می‌دانند چه می‌خواهند و برایش می‌کوشند، دست خالی و بی خشونت. شاید به‌ظاهر برنده انگشت ترسیده‌ای است که ماشه را می‌چکاند ولی ماجرا نبرد بین روایت‌هاست و اینجا و این لحظه صاحب اسلحه نبرد را باخته.
‏لحظه‌های آخر آنقدر اشک‌آور زدند که دیگر چشم چشم را نمی‌دید. همسرم دستمال‌های آغشته به سرکه برداشته بود. دختری زمین افتاد. کمکش کرد نفسش بالا بیاید. دخترک بهتر شد و ما راه‌مان را از میان دود کورمال کورمال پیدا کردیم و برگشتیم به سمتی که احساس امنیت بیشتری کنیم.
‏مغازه‌ها کرکره‌شان را پایین کشیده بودند و نمی‌‌شد بهشان پناه برد. پاساژهای کتاب هم. ولی خانه‌ها درهاشان را در کوچه‌ها‌ نیمه‌باز گذاشته بودند تا اگر کسی بخواهد راهش دهند و با سرعت این کار را می‌کردند. با اضطرار، ولی مسئولانه. معترضین منزلی را نشان کردند .
‏سر خیابان فرصت که محل اسقرار نیروهای مرموز لباس شخصی یا خانه‌ی مخوف دشمنان آزادی بود. مرتب می‌آمدند روی بام و تراس عکس می‌گرفتند و گزارش با بی‌سیم. منزلی قدیمی است با معماری مدرن سبک اواخر دهه‌ی سی خورشیدی.
‏چند جوان برای جلوگیری از سوزش گاز سطل‌ها را آتش زدند.
‏با عجله دود را شکافتیم و برگشتیم سمت جایی که ماشین را پارک کرده بودیم. خسته، عرق‌ریزان ، ولی خوشحال… بدن‌هایی بودیم که چهل دقیقه توانسته بودیم حجم فیزیکی ناچیز ولی مؤثری را از خیابان پر کنیم و همان لحظه‌ها برایمان غرورآفرین بود.
‏داخل شهر به سمت خانه به شکل غیرعادی شلوغ بود ولی زندگی جریان داشت. تنها تفاوت تک‌و‌توک دخترانی را دیدیم که موها را باز گذاشته بودند تا نسیمی اگر از سمت پاییز وزید، آن‌ها را هرطور می‌خواهد به بازی بگیرد و نه انگار اصلاً در گوشه‌هایی از همین شهر عده‌ای همین حالا .
‏از بهترین و پاک‌ترین فرزندان همین مردم شجاعانه ‌و معصومانه برای تسخیر گوشه‌‌ای از خیابان و فتح گوشه‌ای از قلب ما خنده و گریه را به هم می‌آمیزند تا فقط بتوانند مانند خودشان زندگی کنند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر