The 22-year-old Iranian woman was beaten to death by the hijab police in Tehran for not wearing an Islamic hijab.
دنبال کننده ها
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
قهرمان وطنی
ابو مسلم خراسانی که خلافت امویان را بر انداخت و عباسیان را بجای شان نشاند در نوزده سالگی به فرمان ابراهیم امام زمام امور خراسان بزرگ را بدست گرفت . او هنگامیکه به دستور منصور دومین خلیفه عباسی بقتل رسید فقط 36 سال داشت . ابومسلم در هفده سالی که بر خر مراد سوار بود بین سیصد تا ششصد هزار نفر از ایرانیان مخالف خود را کشت ....
- لابد اگر عمری به درازای عمر امام خمینی میداشت دستکم یکی دو میلیون نفر را به دیار نیستی میفرستاد ..!
آقای والتر و آقای پروفسور
آقای والتر مرد ، یا بقول شیرازی ها به رحمت خدا رفت .
آقای مهندس والتر بازنشسته راه آهن بود . آدم بی سر و صدایی بود . آهسته میآمد و آهسته میرفت که گربه شاخش نزند .
گاهی میآمد سراغم و با من در باره ایران و امریکا وچین و ماچین بحث میکرد . بمن میگفت آقای پروفسور !
آقای والتر نه زنی داشت نه بچه ای ،خانه کوچکی داشت که بگمانم در عهد آقای نیکسون خریده بود . یک شورلت امپالای سرمه ای رنگ هم داشت که سالی ماهی دو سه دقیقه ای سوارش میشد. هنوز پلاستیک های روی صندلی اش را نکنده بود .
آقای والتر کلکسیون اسکناس های هزار دلاری داشت. نه یکی نه دو تا ، صد ها .نمیدانم مربوط به چه سالی بود چون دیگر اسکناس های هزار دلاری در امریکا چاپ نمیشود . دو تا آلبوم قدیمی داشت که اسکناس ها را در آنها چسبانده بود .
آقای والتر نه رستوران میرفت ، نه اهل مسافرت بود ، نه سینما میرفت . نه اهل رفیق بازی بود ، خرج و مخارجی نداشت . قسط خانه نداشت . قسط ماشین نداشت . صبحها قهوه ای میخورد و میآمد بیرون ، یکی دو سه ساعتی قدم میزد و بر میگشت خانه .عصر ها هم همینطور . همیشه خدا یک پیراهن سرمه ای و یک بلوز نازک سرمه ای به تن داشت . در گرما و سرما و تابستان و زمستان .
آقای والتر سه چهار سال پیش سرطان گرفته بود .نمیدانم چه سرطانی . کارش به بیمارستان و جراحی کشیده بود . وقتی آمد بیرون دیگر نای راه رفتن نداشت . لاغر تر و فرسوده تر شده بود .
یک روز رفتم دیدنش . یک گلدان گل هم برایش بردم . حالش بهتر شده بود .تا مرا دید گل از گلش باز شد و گفت : آقای پروفسور ! چه خوب شد که آمدی. برایم قهوه آورد . نشستیم قهوه خوردیم و گپ زدیم .
والتر میخواست وصیت نامه بنویسد . پرسید کسی را میشناسی اینکاره باشد ؟
گفتم : اتفاقا وکیلی را میشناسم که اینکاره است
گفت : بفرستش سراغم
آقای والتر به رحمت خدا رفته است . وکیلش بمن زنگ زده است و خبر مرگش را داده است .
آقای والتر زن و بچه نداشت . کس و کاری نداشت .
همه دارایی اش را به مرکز سرطان شناسی دانشگاه استانفورد بخشیده است . بیش از یک میلیون دلار .
روحت شاد آقای والتر که به بهشت و دوزخ و اجر اخروی و حوران بهشتی هفتاد ذرعی اعتقادی نداشتی . روحت شاد رفیق خوب من .
هیولا
این هیولا را می بینید ؟خیال میکنید آفتابه دار مسجد سپهسالار است ؟
خیال میکنید دلقکی است که آمده است بچه ها را بترساند ؟
خیال میکنید اکبر آقای قصاب است که در محله تیر دوقلو جگرکی داشته ؟
این همان یابویی است که وقتی توسط « رییس القاتلین» به مجلس یابوها یا همان« مجمع السارقین» بعنوان وزیرراه و ترابری معرفی شد خیال میکرد نامزد وزارت نفت است و نیم ساعت در باب طرح ده ماده ای ویژه ای که برای وزارت نفت داشت فرمایشات فرمود تا اینکه فریاد اعتراض یابوهای مجلس نشین به آسمان رفت که : ای یابو ! تو بعنوان وزیر راه و ترابری معرفی شده ای نه وزیر نفت !
شما که چهل و سه سال پیش توی خیابان ها راه افتاده و حنجره تان را پاره میکردید و فریاد میزدید « این مباد آن باد » آیا هرگز در کابوس هایتان هم می توانستید تصور کنید که روزی روزگاری چنین « زاغ سار اهرمن چهره » ای وزیر نفت شما و ابلیس خونخواری با پنج کلاس سواد رییس جمهور مملکت تان باشد ؟
شما را به خدا اگر روزی روزگاری به سرتان زد و خواستید دوباره انقلاب کنید کمی دور و برتان را نگاه کنید مبادا سگی ،الاغی ،گرازی ، خوکی ، خنزیری بخواهد بار دیگر بر گرده تان سوار بشود و خون تان را بمکد
از ما گفتن بود ، فردا نگویید نگفته بودید !
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
نوا جونی در نیویورک
نوا جونی با مامانش رفته نیویورک. اولین بار است که نوا جونی به نیویورک میرود . برایش تجربه خوبی خواهد بود .
بابا بزرگ و آرشی جونی را با خودشان نبرده اند . گفته اند مادر و دختر میخواهند تنها باشند . آرشی جونی امروز صبح کمی اوقات تلخی کرد و با اخم و تخم راهی مدرسه شد . قرار است بابا بزرگ و آرشی جونی فوریه آینده برویم مکزیک . البته نوا جونی هم همراه ما خواهد بود . مگر میشود بدون نوا جونی جایی رفت ؟
ده دوازده سال پیش که همراه دخترم برای اولین بار نیویورک رفته بودیم من با دیدن آسمانخراش هایش با خودم میگفتم : خدایا ! اینجا دیگر کجاست ؟ این آسمانخراش ها را چطوری ساخته اند ؟ همیشه هم گفته ام کسیکه نیویورک را ندیده باشد انگار امریکا را ندیده است. سانفرانسیسکو در برابر نیویورک دهکده ای بنظر میآید .
من نیویورک را بسیار دوست میدارم اما نمی توانم در چنان شهری زندگی کنم . ما دهاتی های امریکایی هستیم !نیویورک جای ما نیست. اما دلم برای تئاتر های برادوی تنگ میشود . نمایش کمدی رمانتیک موزیکال Hairspray رادر نیویورک دیدم و دلم میخواهد باز هم بروم آنجا نمایش های دیگر را ببینم
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
ای آزادی
میخواستم بروم چندگالن آب آشامیدنی برای خانه مان بخرم. سوار اتومبیلم شدم وراه افتادم . پای چراغ قرمز یادم افتاد تلفنم را توی خانه جا گذاشته ام . خواستم برگردم اما خیابان طوری بود که میبایست سه چهار تا چهار راه را رد کنم تا بتوانم دور بزنم .دل به دریا زدم و به خودم گفتم : اگر چه بقول قدیمی ها خلایق بنده حاجات خویش اند اما بی خیال داداش ! تلفن را میخواهی چیکار ؟ نه شب از این دراز تر میشود نه مبارک از این سیاه تر ! نه زمستان خدا به آسمان میماند نه مالیات دولت به زمین ! نیت خیر مگردان که مبارک فالی است !
اما یک دلهره ای به جانم افتاده بود. هی به خودم میگفتم هر جا خرس است جای ترس است .اگر ماشین عیب و علتی پیدا کرد چیکار باید بکنم ؟ اگر یک راننده مست و پاتیلی از پشت به ماشینم کوبید چطوری باید پلیس را خبر کنم ؟ اگر قند خونم بالا رفت و احتیاج به آمبولانس داشتم چه خاکی باید توی سرم بریزم ؟اگر زنم با من کارفوری فوتی داشت چطوری می تواند با من تماس بگیرد ؟
توی همین هول و ولا خودم را رساندم کاسکو . البته جانم به لبم رسید تا خودم را رساندم آنجا . طوری رانندگی میکردم انگار همین دیروز پریروز گواهینامه رانندگی گرفته ام . انگار از کوچه نسیه خور ها میگذرم. چهار چشمی چهار طرفم را می پاییدم نکند اتفاقی بیفتد .
جان به سر شدم تا برگشتم خانه . وقتی بسلامت به خانه رسیدم انگار همه نعمات جهان را بمن هدیه داده اند .
راستی. آنوقت ها که این تلفن های لعنتی نبود چطوری آدرس این و آن را پیدا میکردیم ؟ اگر ماشین مان وسط بزرگراه از کار می افتاد چه کسی به دادمان میرسید ؟
آنوقت ها راحت تر بودیم یا الان ؟
عجب بلایی شده است این تلفن همراه !
ای آزادی ، خجسته آزادی ! کجایی؟
When the phone was tied with a wire
Humans were Free
آن زلزله ای که خانه را لرزاند
انگار همین دیروز بود . خواب بودم. دم دمای صبح به صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . داود بود .
با دستپاچگی گفتم : چه خبر شده داود؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا صبح به این زودی زنگ میزنی؟
گفت : تلویزیونت را روشن کن
تلویزیون را روشن میکنم . خدای من !باور کردنی نیست .برج های دو قلو فرو می ریزند. و فاجعه آغاز میشود .
پس لرزه های این فاجعه عراق و افغانستان و سوریه و لیبی و لبنان و یمن را به ویرانی مطلق میکشاند ومیلیونها کشته و آواره بر جای میگذارد.
آن زلزله ای که مهد سرمایه داری جهان را لرزاند آیا تمامی خاورمیانه را به نابودی خواهد کشید ؟
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...