دنبال کننده ها

۲۵ آذر ۱۴۰۰

نخستین برف سال

نیمه های شب از خواب پریدیم . کابوس دیده بودیم . یادمان نیست چه کابوسی . دیدیم برق نداریم . از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداختیم .گمان کردیم شبی مهتابی است . گفتیم : به به! چه مهتابی؟
همه جا زیر نورمهتاب میدرخشید. نگاهی دوباره انداختیم. دیدیم همه جا سپید پوش است.نخستین برف زمستانی همه جا را سپید پوش کرده بود.
آقا ! ما که به اینجور برف و باران ها عادت نداریم . اینجا همیشه گرم و آفتابی است . ما بنده آفتاب و خورشیدیم . بقول معروف گرگ باران ندیده ایم ! حالا می بینیم توفان برف از راه رسیده است . بزرگراه شماره هشتاد و بزرگراه شماره پنجاه بسبب بارش برف سنگین بسته شده است. دکل های برق بعلت وزش بادهای شدید کله پا شده اند . مدارس تعطیل اند. اینترنت مان قطع شده . تلویزیون نداریم . و گیله مردی که ما باشیم هم داریم از سرما می چاییم هم اینکه باید برویم دیدن دکترمان !
فلذا ! اگر دیدید سروکله مان اینجا پیدا نشد یقین بدانید به رحمت خدا رفته و با دوزخیان محشور شده ایم! . فقط خدا کند روی پل صراط - یا بقول گبران پل چینوت - یکی به دادمان برسد و دست مان را بگیرد و ما را به خیر و سلامت به دروازه های دوزخ برساند که ابدا حوصله رفتن به بهشت و همنشینی با امام خمینی و امام زین العابدین بیمار و امام نقی و ایضا انبیا و اولیا را نداریم !
یکی از من پرسیده بود شما در زندگی تان از چه چیزی بیشتر بدتان میآید ؟ گفته بودیم قیمه پلو و زمستان . ایضا پوتین و آسید علی. هنوز روی حرف مان هستیم.
جای نوا جونی و آرشی جونی خالی که بیایند توی برف ها ورجه ورجه بروند و صدای قهقهه شان تا آسمان هفتم برود .

۲۲ آذر ۱۴۰۰

شط خون

تاریخ ما ، تاریخ بیقراری است
زورقی است بر شط خون .
اسکندر آمد و کشت و سوخت و رفت.
تازیان آمدند .کشتند ، سوختند و مادران و دختران مان را در بازارهای برده فروشان فروختند ، و ماندند.
چنگیزیان را آواز دادیم و بر نطع خون نشستیم
غزان و تیموریان آمدند و کشتند و سوختند .
سلطان محمود مان انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می جست و هر جا می یافت بر دار میکشید
و این قرمطیان ، پدران و برادران من و تو بودند که دین اهریمنی زاغ سار اهرمن چهرگان را تاب نمیآوردند
بر ما چها که نرفته و نمیرود
گهگاه دار ها را بر می چینند و خونها را می شویند :
«دار ها بر چیده خونها شسته اند »
اما ، تا سر بلند میکنی باز دار است و زندان است و شکنجه است و گلهایی که در آرزوی بهار و بهاران پژمرده میشوند
آمدند کشتند سوختند رفتند ، اما این آخرین ،از میان ما برخاست . از قوم و قبیله ما بود . بیگانه نبود . از خودمان بود . آیا ما همگان به قیام مرگ بر نخاسته بودیم ؟.
آمدند شمشیر در ما انداختند و تا توانستند کشتند ، چون تاب خستگی نیاوردند شمشیر بدست خود ما دادند و ما نیز برادران و خواهران و مادران و پدران و حتی فرزندان مان را بر نطع خون نشاندیم و بی تاملی گردن زدیم . و هنوز میزنیم . و همچنان میزنیم .
در تورات خوانده بودیم که :
چون بنی اسراییل از خدا به گوساله روی آورد ندا آمد « هر کس شمشیر خود را بر ران خود بگذارد... و برادر خود و دوست خویش و همسایه خود را بکشد - تورات ، سفر خروج ،۳۲»
و ما که از لجن بویناکی، گوساله ای زرین ساخته و پرستیده بودیم ندا آمد که :
« یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسرانشان تا پشت سوم و چهارم می‌گیرد ...- تورات . سفر خروج - ۲۰ -
و اینک پاد افره ما و فرزندان ما: مرگ و تبعید و دار و زندان و شکنجه و تحقیر.
اما ، با اینهمه مصیبت و درد ، امید همچنان در رگ جان مان جاری است و به آوای بلند میخوانیم :
درخت پیر تن من
دوباره سبز می‌شود
هر چه تبر زدی مرا
زخم نشد
جوانه شد «۱»
و همراه آن شاعر زمانه درد و تلخ آوا در میدهیم که :
پیش از شما
بسان شما
بی شمار ها
با تار عنکبوت
نوشتند روی باد
کاین دولت خجسته جاوید
زنده باد«۲»
———————-
۱- ایرج جنتی عطایی
۲- شفیعی کدکنی

هوای بارانی

آقا ! والله شوخی نمیکنم ها ! از رادیو شنیدم یک آقای امریکایی که برای گذراندن تعطیلات به یکی از جزایر کاراییب رفته بود از دولت محلی آن سامان به دادگاه شکایت کرده و خواسته است کلیه پول هایی را که در این سفر خرج کرده است به او باز گردانده شود .
دلیل ؟
- هیچی ؛ این آقای محترم میگوید به قصد بهره جویی از آفتاب گرم کاراییب به این جزیره رفته بوده است اما چون در روزهای تعطیلاتش هوا بارانی بوده و ایشان نتوانسته اند از تعطیلات شان لذت ببرند دولت محلی آن جزیره باید به او خسارت پرداخت کند !
حالا که اینطوری شده ما هم یادمان باشد از استانداری گیلان به دادگاه شکایت کنیم و چند میلیارد تومانی خسارت بگیریم چونکه ما هم در آن سه چهار سالی که رشت بودیم یا همه اش بارانی بود یا چکه !

۲۱ آذر ۱۴۰۰

پیشواز یلدا

دیشب جای تان خالی رفتیم به جشن بزرگداشت یلدا در شهرمان ساکرامنتو .
در واقع به پیشواز یلدا رفتیم . جشن پر شکوهی بود . سیصد چهار صد نفر آمده بودند . رفیقان و عزیزانی را دیدیم که ماهها از دیدارشان محروم مانده بودیم.
رقص بود و موسیقی بود و شادی بود و لذیذ ترین غذاهای ایرانی. ‌شراب نیز .
آنجا رفیقانم بهمن آزادی را دیدم .ستار دلدار را دیدم. جمال وفایی را دیدم که مرا شرمسار محبت هایش کرد . دیگرانی را دیدم . انگار قرن ها از هم دور مانده بودیم . بعضی ها در همین یکی دوسال انگار بیست سال پیر تر شده بودند . بعضی ها - مخصوصا خانم ها - جوان‌تر و خوشگل تر شده بودند . از درو دیوار شادی و نور و مهر و صفا می بارید . بساط رقص و پایکوبی هم مهیا .
ساعتی را با همگان خندیدیم و سرشار از شور و شادی شدیم و آرزو کردیم مردمان سر زمین ما هم روزی نه چندان دور همه پنجره ها و روزنه های شادی و نور و شور و سرور به رویشان گشاده شود و در بهاران و مهرگان و نوروزها و سده ها بخوانند و برقصند و شادی و شادمانی بپراکنند و ظلمات و سرمای جانسوزی را که چهل سال است سایه اندوهی سمج بر زندگی شان انداخته است به آفتابی درخشان و گرم و دلنشین بدل کنند.
این جشن را رادیو بامداد به رسم و رسوم هرساله بر گزار کرده بود و رفیق مان جناب محمد گلشنی هم سنگ تمام گذاشته بود و تدارکاتی فراهم کرده بود که شایسته چنین جشن و چنین سنت کهنی است.
جای تان خالی بود البته.💐💐💐💐💐💐

وقتی آقای گیله مرد باغبان میشود

بهار پارسال زنم رفت یک گلدان خرید آورد گذاشت توی حیاط.
من هم به عادت معهود ! هر روز صبح پامیشدم به گلدان ها آب میدادم و دستی به سرو روی شان میکشیدم .چند هفته ای گذشت. دیدم این گلدان عینهو هندوانه ابوجهل را میماند . هر چه بیشتر آبش بدهی کوچک تر میشود . نه گل میدهد نه بزرگ تر میشود . گفتم لابد خاکش عیب و ایرادی دارد . رفتم خاکش را عوض کردم. دو سه هفته دیگر گذشت و دیدم همان است که بود . نه گلی نه شاخه ای. رفتم یک جعبه کود خریدم آوردم ریختم پایش . باز دیدم همان است که بود . رهایش کردم و گفتم : بز نگردد به پچ پچی فربه!
پریروز عصر داشتم به گلدان ها آب میدادم . رسیدم به همین گلدان. خواستم آب بریزم پایش . دیدم زنم قاه قاه می خندد
گفتم : برای چه میخندی؟
گفت: آخر پدر آمرزیده ! تا بحال دیده ای کسی به گل مصنوعی آب بدهد ؟
ما را می بینی؟ نزدیک بود از خجالت آب بشویم برویم توی زمین! به خودمان گفتیم :
آدمی را که بخت بر گردد
اسبش اندر طویله خر گردد !
آخر آدم اسمش گیله مرد باشد. توی باغات چای لاهیجان نشو و نما کرده باشد . عاشق و فدایی و جان نثار و واله و شیدای طبیعت باشد . قربان صدقه گلها برود . با درخت ها درد دل بکند . آنوقت فرق بین گل مصنوعی و گل طبیعی را نداند؟
شما را به حرضت عباس! نگاهی به این گلدان بیندازید . اصلا این لاکردار شباهتی به گل مصنوعی دارد ؟تازه دو تا از برگ هایش هم زرد شده است !
اصلا آقا! انگاری همه دست به یکی کرده اند تا آبرو و حیثیت این آقای گیله مرد را که ماشاالله هزار ماشاالله از هر انگشتش صدتا هنر! میبارد و یکی از هنرهایش هم باغبانی و گیاه شناسی است بر باد بدهند!
عجب زمانه ای شده آقا!
پس جناب شاعر مظلوم مغبون مرحوم حق دارد که میفرماید:
با مردم زمانه سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
اصلا آقا ! ما هیچ ! ما بیسواد ! ما گیاه نشناس !این آقای آمیگو خوزه که دو هفته در میان میآید به گل ها و درخت ها و نهالان و سبزه ها آب و دانه میدهد و هر ماه هم صد دلار بی زبان تیغ مان میزند نباید می فهمید این بوته مصنوعی است ؟
چطور است علی الحساب برویم این آمیگوخوزه را بکشانیم عدلیه و پول مان را پس بگیریم ؟ ما که زورمان به کس دیگری نمی رسد !
May be an image of outdoors

غلط های زیادی

بچه که بودم یه روز به مادرم گفتم : مامان ! کفشام داره پاره میشه ها ؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه ؛ نمیشه یه کفش تازه برام بخرین ؟
گفت : کفشات سالمه !
گفتم : ببین مامان ! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها !!
گوشام رو کشید و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*- --
به بابام گفتم : بابا ؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم ؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* ---
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم .
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید و کوبید توی ملاجم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم و پرتش کردم تو خونه شون . فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*----
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
تو سربازخونه ؛ سر پست کشیک چرتم گرفته بود .
جناب سروان از راه رسید و یه لگد زد تو ساق پام و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*------
تو اداره مون ؛ به رئیسم گفتم : آقا ! چطوریه که فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*----
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟ رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیم تخم منو میخورین ؟
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی و چوب توی آستینم چپاندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* -----
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این انقلاب ابوذری است یا ابوزری ؟
کشان کشان بردندمان دانشگاه اوین و کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . خلاصه اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد و یک برگ کاغذ جلوم گذاشت و گفت : امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
به پیشنماز محله مون گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟
گفت : چطور مگه ؟
گفتم : شما میگین حضرت علی یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها !
حالا ما مونده ایم که ما توی این دنیا چه غلطی باید بکنیم ؟