نیمه های شب از خواب پریدیم . کابوس دیده بودیم . یادمان نیست چه کابوسی . دیدیم برق نداریم . از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداختیم .گمان کردیم شبی مهتابی است . گفتیم : به به! چه مهتابی؟
همه جا زیر نورمهتاب میدرخشید. نگاهی دوباره انداختیم. دیدیم همه جا سپید پوش است.نخستین برف زمستانی همه جا را سپید پوش کرده بود.
آقا ! ما که به اینجور برف و باران ها عادت نداریم . اینجا همیشه گرم و آفتابی است . ما بنده آفتاب و خورشیدیم . بقول معروف گرگ باران ندیده ایم ! حالا می بینیم توفان برف از راه رسیده است . بزرگراه شماره هشتاد و بزرگراه شماره پنجاه بسبب بارش برف سنگین بسته شده است. دکل های برق بعلت وزش بادهای شدید کله پا شده اند . مدارس تعطیل اند. اینترنت مان قطع شده . تلویزیون نداریم . و گیله مردی که ما باشیم هم داریم از سرما می چاییم هم اینکه باید برویم دیدن دکترمان !
فلذا ! اگر دیدید سروکله مان اینجا پیدا نشد یقین بدانید به رحمت خدا رفته و با دوزخیان محشور شده ایم! . فقط خدا کند روی پل صراط - یا بقول گبران پل چینوت - یکی به دادمان برسد و دست مان را بگیرد و ما را به خیر و سلامت به دروازه های دوزخ برساند که ابدا حوصله رفتن به بهشت و همنشینی با امام خمینی و امام زین العابدین بیمار و امام نقی و ایضا انبیا و اولیا را نداریم !
یکی از من پرسیده بود شما در زندگی تان از چه چیزی بیشتر بدتان میآید ؟ گفته بودیم قیمه پلو و زمستان . ایضا پوتین و آسید علی. هنوز روی حرف مان هستیم.
جای نوا جونی و آرشی جونی خالی که بیایند توی برف ها ورجه ورجه بروند و صدای قهقهه شان تا آسمان هفتم برود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر