امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی و - البته فقری پنهان - آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت و زبان اسپانیولی از یاد برد . عاشق شد . دل بست . دل برید . و این دل بستن ها و دل بریدن ها ما را به مرز جنون کشاند . و زندگی اش یاد آور آن شعر کلیم که :
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت ؟
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
به دانشگاه رفت . لیسانس گرفت . دو باره عاشق شد . فوق لیسانس گرفت . دل داد و دل برید و راه به دوره دکترای دانشگاه ارواین گشود . یکسالی خواند . دوباره در چنبر عشق و عاشقی گرفتار آمد . دانشگاه را رها کرد . معلم شد . معلم تاریخ در دبیرستان . ازدواج کرد . با مردی که دوستش میداشت . مردی موسیقیدان . آرام و سر بزیر . رها از همه بدی ها . مردی که وقتی از روزمرگی ها خسته میشود کوله پشتی اش را می بندد و به کوه میرود . به بلند ترین قله ای که بتواند . چادری میزند و یکی دو روزی غرق و غرقه میشود در زیبایی های طبیعت .
روزگار میگذرد . شب ها و روزها بهم پیوند میخورند . بچه دار میشود . دختری بنام نوا . زیبا و شیرین . معلمی را رها میکند . دوسه سالی بعد دومین فرزندش از راه میرسد . آرشان . که ما آرشی صدایش میکنیم . و خوشبختی معنا پیدا میکند .
تولدت مبارک دخترم . اگرچه مادر شده ای اما همچنان کودک بمان . پاک و زلال مثل همیشه . مثل دیروز . مثل اکنون . مثل فردا
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت و زبان اسپانیولی از یاد برد . عاشق شد . دل بست . دل برید . و این دل بستن ها و دل بریدن ها ما را به مرز جنون کشاند . و زندگی اش یاد آور آن شعر کلیم که :
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت ؟
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
به دانشگاه رفت . لیسانس گرفت . دو باره عاشق شد . فوق لیسانس گرفت . دل داد و دل برید و راه به دوره دکترای دانشگاه ارواین گشود . یکسالی خواند . دوباره در چنبر عشق و عاشقی گرفتار آمد . دانشگاه را رها کرد . معلم شد . معلم تاریخ در دبیرستان . ازدواج کرد . با مردی که دوستش میداشت . مردی موسیقیدان . آرام و سر بزیر . رها از همه بدی ها . مردی که وقتی از روزمرگی ها خسته میشود کوله پشتی اش را می بندد و به کوه میرود . به بلند ترین قله ای که بتواند . چادری میزند و یکی دو روزی غرق و غرقه میشود در زیبایی های طبیعت .
روزگار میگذرد . شب ها و روزها بهم پیوند میخورند . بچه دار میشود . دختری بنام نوا . زیبا و شیرین . معلمی را رها میکند . دوسه سالی بعد دومین فرزندش از راه میرسد . آرشان . که ما آرشی صدایش میکنیم . و خوشبختی معنا پیدا میکند .
تولدت مبارک دخترم . اگرچه مادر شده ای اما همچنان کودک بمان . پاک و زلال مثل همیشه . مثل دیروز . مثل اکنون . مثل فردا