رفته بودم پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم