میهمانخانه مهمان کش ....
اینجا در ولایت مان - شمال کالیفرنیا - سه چهار روزی بارندگی داشتیم . بارندگی که نه ، شب ها یکی دو ساعتی میبارید و روزها خورشید از پس پشت ابرها جلوه گری میفرمود .
امروز که از خانه بیرون زده بودم نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم همه جا سبز شده است . کوهها ، دشت ها ، جلگه ها ، باغات و مزارع . سبز سبز . بوی بهار میآمد .
آمدم خانه . سرشار از حال و هوایی بهاری . سرشار از سرسبزی . سبکبار و سبکبال . سبز سبز ، همچون دشتی سبز که در چشم اندازم بود .
رفتم به خانه شیشه ای دوستان . به همین فیس بوق ! به قصد گشت و گذاری . به هوای خبری و نظری و پیام مهری . اما انگار زمستان در زرفای دل همگان خانه کرده است . انگار در مکتب زندگی چیزی جز خشم و عربده و دشنام نیاموخته ایم . انگار محبت و همدلی نه ، حتی آدمیت هم از جامه و جامعه و روح و روان مان رخت بر بسته است .
آنچه دیدم و خواندم ، همه یقه درانی های جاهل مآبانه . همه خط و نشان کشیدن های کودکانه . و همه تهدید و دشنام بود . همچون نقل و نباتی . و مانده بودم حیران که این مبارزان ! این آزادیخواهان ! این فداییان و سینه چاکان دموکراسی ! این پیام آوران اتحاد و برابری ! اگر روزی روزگاری - زبانم لال - بر مسندی و تختی و منبری و مقامی تکیه زنند با دیگران چه خواهند کرد ؟ یعنی همه را در برابر کوره خورشید کباب میکنند ؟امروز با مسلسل کلام تلخ . و فردا با گلوله های کلاشینکف ؟!
رفتم سر کارم . مغموم و دلشکسته و خسته . مغبون هم . خسته هم . نومید هم . و از بامداد تا کنون این سخن نیمای شعر پارسی در روح و جان و ذهن و ضمیرم تکرار میشود و تکرار میشود و آرامش و آسایش از من گرفته است :
امروز که از خانه بیرون زده بودم نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم همه جا سبز شده است . کوهها ، دشت ها ، جلگه ها ، باغات و مزارع . سبز سبز . بوی بهار میآمد .
آمدم خانه . سرشار از حال و هوایی بهاری . سرشار از سرسبزی . سبکبار و سبکبال . سبز سبز ، همچون دشتی سبز که در چشم اندازم بود .
رفتم به خانه شیشه ای دوستان . به همین فیس بوق ! به قصد گشت و گذاری . به هوای خبری و نظری و پیام مهری . اما انگار زمستان در زرفای دل همگان خانه کرده است . انگار در مکتب زندگی چیزی جز خشم و عربده و دشنام نیاموخته ایم . انگار محبت و همدلی نه ، حتی آدمیت هم از جامه و جامعه و روح و روان مان رخت بر بسته است .
آنچه دیدم و خواندم ، همه یقه درانی های جاهل مآبانه . همه خط و نشان کشیدن های کودکانه . و همه تهدید و دشنام بود . همچون نقل و نباتی . و مانده بودم حیران که این مبارزان ! این آزادیخواهان ! این فداییان و سینه چاکان دموکراسی ! این پیام آوران اتحاد و برابری ! اگر روزی روزگاری - زبانم لال - بر مسندی و تختی و منبری و مقامی تکیه زنند با دیگران چه خواهند کرد ؟ یعنی همه را در برابر کوره خورشید کباب میکنند ؟امروز با مسلسل کلام تلخ . و فردا با گلوله های کلاشینکف ؟!
رفتم سر کارم . مغموم و دلشکسته و خسته . مغبون هم . خسته هم . نومید هم . و از بامداد تا کنون این سخن نیمای شعر پارسی در روح و جان و ذهن و ضمیرم تکرار میشود و تکرار میشود و آرامش و آسایش از من گرفته است :
من دلم سخت گرفته ست از اين
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشيار
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشيار