دنبال کننده ها

۲۰ دی ۱۳۹۶

مادر

مادرم میگفت : پسر جان !یعنی عمرم وفا میکند آنقدر زنده بمانم  سرنگونی این قاتلان شپشوی بوگندو  را ببینم ؟
از شیراز رفته بودم رامسر . آنجا یک ماهی سفید خریدم و رفتم لاهیجان دیدن مادرم . مادرم روی تالار ایستاده بود و می خندید .
گفتم : مادر ، چرا میخندی ؟
به ماهی سفید اشاره کرد و گفت : ماهی آورده ای ؟ قربان دستت . اما از کجا روغن بیاورم سرخش کنم ؟
گفتم : مگرسهمیه روغنت را از کمیته محل  نمیگیری ؟
.پوز خندی زد و گفت : مرده شور خودشان  و کمیته شان را ببرد . یعنی بروم از دست آشیخ ابراهیم کونی  روغن بگیرم ؟
بر گشتم رفتم رامسر . رفتم از هتل برادرم یک قوطی پنج کیلویی روغن بر داشتم و آمدم لاهیجان .
مادر نماند تا درنده خویی و رذالت و نامردمی اصحاب دین و شپشو های بوگندو را ببیند ، اما ما میمانیم و می بینیم و مرگ اهریمنان را همه در کنار هم و با هم جشن میگیریم .
آن روز دیر نیست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر