آقای منصوری رییس مان بود . یعنی رییس امور اداری مان بود . من میانه خوشی با آقای منصوری نداشتم . از ادا اصول هایش بدم میآمد . او هم از من خوشش نمی آمد . توی راهروی اداره گاهگداری که با هم روبرو میشدیم یک سلام علیک خشک خالی تحویل هم میدادیم و راه مان را می کشیدیم و میرفتیم .
من دو سه سالی بود در رادیو کار میکردم . خبر نگار بودم .از کارم خیلی خوشم میآمد . روز ها ده دوازده ساعت کار میکردم .گاهی شب ها توی استودیوی رادیو خوابم میبرد . همه اش چهار صد و چهل تومان حقوق میگرفتم . اما آقای منصوری از آن کهنه کار های اداره جاتی بود . هفته ای دو سه روزش اصلا سرو کله اش توی اداره پیدا نمیشد اما سربرج که میشد هم اضافه کار میگرفت هم پاداش.
آقای منصوری وقتی در اداره بود کاری نداشت جز اینکه تازه ترین شعر هایش را برای این و آن بخواند . برای شاه و شهبانو و ولیعهد و نخست وزیر و وزیر کشاورزی و وزیر بهداری و وزیر راه شعر گفته بود . همه شعر هایش در همین مایه ها بود . اصلا انگار این بنده خدا خلق شده بود که در مدح شاه و وزیر شعر بگوید . آنهم چه شعر هایی !
توی اداره مان یک آقای دیگری بود که حالا یادم نیست چیکاره بود . چنان جلوی مدیر کل مان خم و راست میشد که آدم خیال میکرد حالاست پیشانی اش به زمین بخورد و خونین مالین بشود . اسمش آقای اسماعیلی بود اما ما اسمش را گذاشته بودیم آقای قربان زاده . بس که قربان قربان میکرد .
مدیر کل مان آدم بی آزاری بود . با من میانه اش خیلی خوب بود . دو سه بار با هم به ماموریت رفته بودیم . آدم درویش مسلکی بود . از کارم هم راضی بود .
توی رادیو چهل پنجاه نفر دیگر کار میکردند همه شان هم مثل من جوان بودند . درسی خوانده بودند و تخصصی گرفته بودند . حقوق هیچکدام شان هم از ششصد هفتصد تومان تجاوز نمیکرد .
گاهگداری ریسه میشدیم و میرفتیم بندر انزلی . حوالی سپید کنار رستورانی بود که خوشمزه ترین غذاهای دنیا را داشت .میرفتیم می نشستیم چلو ماهی میخوردیم .ماهی اوزون برون با ودکا می خوردیم . مست میکردیم . قهقهه میزدیم .شب های زمستان که هوا سرد میشد در کرانه دریا آتش روشن میکردیم و گپ میزدیم و پرت و پلا میبافتیم .
آقای منصوری و آقای اسماعیلی شده بودند همه کاره . همه امور اداره مان روی سر انگشت هنر بار این دو تا می چرخید .سر برج که میشد به هر کسی که عشق شان میکشید پاداش و اضافه کار میدادند اما از همان حقوق چهار صد و چهل تومانی مان چیزی را بعنوان جریمه کم میکردند . جریمه اینکه فلان روز هشت دقیقه دیر آمده ای و فلان روز چهار دقیقه زودتر از اداره جیم شده ای .
من چون خبر نگار بودم هفته ای هفت روزش را بین رامسر و آستارا علاف بودم . امروز میرفتم آستارا . فردا میرفتم رامسر . پس فردا لنگرود ...اما آقای منصوری خرج ماموریتم را نمیداد . لوطی خورش میکرد . هر وقت اعتراض میکردم با لحن ریاست مآبانه ای میگفت : جوان !پولی توی بساط مان نیست . اما من میدانستم او و آقای اسماعیلی سر برج که میشود کلی پول ماموریت میگیرند . بدون اینکه حتی یک روز به ماموریت بروند .
آن سال عید قرار گذاشته بودیم با سه چهار تا از همکاران رادیویی به اصفهان برویم . سه چهار روزی تعطیلی داشتیم .
روز دوشنبه رفتم اداره امور مالی تا حقوق و عیدی ام را بگیرم . آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی و چهار تا هم اسکناس نوی ده تومانی توی دستم گذاشت و گفت : عید شما مبارک !
کمی این پا و آن پا کردم بلکه آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی دیگر بابت عیدی کف دستم بگذارد
آقای هاشمیان نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : فرمایش دیگری داشتید ؟
گفتم : عیدی ما چطور شد ؟
در جوابم گفت : بروید از آقای منصوری بپرسید .
رفتم سراغ آقای منصوری . توی اتاقش با آقای اسماعیلی گل میگفت و گل می شنید . سلام کردم و رفتم توی اتاق . آقای منصوری تا مرا دید از روی میزش کاغذی را بر داشت و به دستم داد . کاغذ را که نگاه کردم دیدم روز اول عید برای من کشیک گذاشته اند .یعنی اینکه بجای رفتن به اصفهان باید توی رادیو بنشینم و کار کنم .
گفتم : جناب آقای منصوری .ببخشید ها ! من رفته بودم اداره امور مالی تا عیدی ام را بگیرم ولی مرا به دفتر جنابعالی حواله داده اند .میشود بفرمایید موضوع از چه قرار است ؟
در جوابم گفت : امسال بشما عیدی تعلق نمیگیرد .
پرسیدم : برای چه ؟
گفت : برای چه ندارد . همین هست که هست !شما که کارمند رسمی نیستید . پیمانی هستید .
خشمم را فرو خوردم و گفتم : دست شما درد نکند . از عیدی گذشتیم . اما میشود بما بفرمایید چرا روز عید را برای من کشیک گذاشته اید ؟ من که همیشه خدا شبانه روز توی اداره هستم حالا نمیشد روز عید یقه ما را ول میکردید ؟
در جوابم با تحکم گفت : همین هست که هست !
کاغذی را که به دستم داده بود جلوی چشمش گرفتم و گفتم : آقای عزیز . مگر شما هم مثل من کارمند این دستگاه نیستید ؟ مگر حقوق و پاداش و اضافه کار و پول ماموریت نرفته نمیگیرید ؟ پس چرا اسم شما در لیست کشیک دهندگان نیست ؟
آقای منصوری نه گذاشت و نه بر داشت و با همان لحن ریاست مآبانه اش فریاد کشید که این فضولی ها بشما نیامده !
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن روی میزش را به زمین کوبیدم و همان چهار صد و چهل تومانی را که بابت حقوق اسفند ماه گرفته بودم توی جیب جلیقه آقای منصوری چپاندم و با خشم از اتاقش بیرون آمدم .
هوای اسفند سرشار از عطر شکوفه بود . سوار تاکسی شدم و بخانه رفتم و دیگر هرگز به آن اداره باز نگشتم .
من دو سه سالی بود در رادیو کار میکردم . خبر نگار بودم .از کارم خیلی خوشم میآمد . روز ها ده دوازده ساعت کار میکردم .گاهی شب ها توی استودیوی رادیو خوابم میبرد . همه اش چهار صد و چهل تومان حقوق میگرفتم . اما آقای منصوری از آن کهنه کار های اداره جاتی بود . هفته ای دو سه روزش اصلا سرو کله اش توی اداره پیدا نمیشد اما سربرج که میشد هم اضافه کار میگرفت هم پاداش.
آقای منصوری وقتی در اداره بود کاری نداشت جز اینکه تازه ترین شعر هایش را برای این و آن بخواند . برای شاه و شهبانو و ولیعهد و نخست وزیر و وزیر کشاورزی و وزیر بهداری و وزیر راه شعر گفته بود . همه شعر هایش در همین مایه ها بود . اصلا انگار این بنده خدا خلق شده بود که در مدح شاه و وزیر شعر بگوید . آنهم چه شعر هایی !
توی اداره مان یک آقای دیگری بود که حالا یادم نیست چیکاره بود . چنان جلوی مدیر کل مان خم و راست میشد که آدم خیال میکرد حالاست پیشانی اش به زمین بخورد و خونین مالین بشود . اسمش آقای اسماعیلی بود اما ما اسمش را گذاشته بودیم آقای قربان زاده . بس که قربان قربان میکرد .
مدیر کل مان آدم بی آزاری بود . با من میانه اش خیلی خوب بود . دو سه بار با هم به ماموریت رفته بودیم . آدم درویش مسلکی بود . از کارم هم راضی بود .
توی رادیو چهل پنجاه نفر دیگر کار میکردند همه شان هم مثل من جوان بودند . درسی خوانده بودند و تخصصی گرفته بودند . حقوق هیچکدام شان هم از ششصد هفتصد تومان تجاوز نمیکرد .
گاهگداری ریسه میشدیم و میرفتیم بندر انزلی . حوالی سپید کنار رستورانی بود که خوشمزه ترین غذاهای دنیا را داشت .میرفتیم می نشستیم چلو ماهی میخوردیم .ماهی اوزون برون با ودکا می خوردیم . مست میکردیم . قهقهه میزدیم .شب های زمستان که هوا سرد میشد در کرانه دریا آتش روشن میکردیم و گپ میزدیم و پرت و پلا میبافتیم .
آقای منصوری و آقای اسماعیلی شده بودند همه کاره . همه امور اداره مان روی سر انگشت هنر بار این دو تا می چرخید .سر برج که میشد به هر کسی که عشق شان میکشید پاداش و اضافه کار میدادند اما از همان حقوق چهار صد و چهل تومانی مان چیزی را بعنوان جریمه کم میکردند . جریمه اینکه فلان روز هشت دقیقه دیر آمده ای و فلان روز چهار دقیقه زودتر از اداره جیم شده ای .
من چون خبر نگار بودم هفته ای هفت روزش را بین رامسر و آستارا علاف بودم . امروز میرفتم آستارا . فردا میرفتم رامسر . پس فردا لنگرود ...اما آقای منصوری خرج ماموریتم را نمیداد . لوطی خورش میکرد . هر وقت اعتراض میکردم با لحن ریاست مآبانه ای میگفت : جوان !پولی توی بساط مان نیست . اما من میدانستم او و آقای اسماعیلی سر برج که میشود کلی پول ماموریت میگیرند . بدون اینکه حتی یک روز به ماموریت بروند .
آن سال عید قرار گذاشته بودیم با سه چهار تا از همکاران رادیویی به اصفهان برویم . سه چهار روزی تعطیلی داشتیم .
روز دوشنبه رفتم اداره امور مالی تا حقوق و عیدی ام را بگیرم . آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی و چهار تا هم اسکناس نوی ده تومانی توی دستم گذاشت و گفت : عید شما مبارک !
کمی این پا و آن پا کردم بلکه آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی دیگر بابت عیدی کف دستم بگذارد
آقای هاشمیان نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : فرمایش دیگری داشتید ؟
گفتم : عیدی ما چطور شد ؟
در جوابم گفت : بروید از آقای منصوری بپرسید .
رفتم سراغ آقای منصوری . توی اتاقش با آقای اسماعیلی گل میگفت و گل می شنید . سلام کردم و رفتم توی اتاق . آقای منصوری تا مرا دید از روی میزش کاغذی را بر داشت و به دستم داد . کاغذ را که نگاه کردم دیدم روز اول عید برای من کشیک گذاشته اند .یعنی اینکه بجای رفتن به اصفهان باید توی رادیو بنشینم و کار کنم .
گفتم : جناب آقای منصوری .ببخشید ها ! من رفته بودم اداره امور مالی تا عیدی ام را بگیرم ولی مرا به دفتر جنابعالی حواله داده اند .میشود بفرمایید موضوع از چه قرار است ؟
در جوابم گفت : امسال بشما عیدی تعلق نمیگیرد .
پرسیدم : برای چه ؟
گفت : برای چه ندارد . همین هست که هست !شما که کارمند رسمی نیستید . پیمانی هستید .
خشمم را فرو خوردم و گفتم : دست شما درد نکند . از عیدی گذشتیم . اما میشود بما بفرمایید چرا روز عید را برای من کشیک گذاشته اید ؟ من که همیشه خدا شبانه روز توی اداره هستم حالا نمیشد روز عید یقه ما را ول میکردید ؟
در جوابم با تحکم گفت : همین هست که هست !
کاغذی را که به دستم داده بود جلوی چشمش گرفتم و گفتم : آقای عزیز . مگر شما هم مثل من کارمند این دستگاه نیستید ؟ مگر حقوق و پاداش و اضافه کار و پول ماموریت نرفته نمیگیرید ؟ پس چرا اسم شما در لیست کشیک دهندگان نیست ؟
آقای منصوری نه گذاشت و نه بر داشت و با همان لحن ریاست مآبانه اش فریاد کشید که این فضولی ها بشما نیامده !
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن روی میزش را به زمین کوبیدم و همان چهار صد و چهل تومانی را که بابت حقوق اسفند ماه گرفته بودم توی جیب جلیقه آقای منصوری چپاندم و با خشم از اتاقش بیرون آمدم .
هوای اسفند سرشار از عطر شکوفه بود . سوار تاکسی شدم و بخانه رفتم و دیگر هرگز به آن اداره باز نگشتم .