دنبال کننده ها

۲ فروردین ۱۳۹۴

مردان خدا !!

یک آقای خاخام امریکایی  به اتهام دید زدن زنان برهنه به زندان محکوم شده است !
این عالیجناب شصت و سه ساله که " فرونیدل " نام دارد بمدت بیست و پنج سال خاخام کنیسه  " کاشر اسراییل " در محله جورج تاون واشنگتن بود که دو تن از با نفوذ ترین سناتور های یهودی نیز عضو آن  هستند 
جناب آقای خاخام از زنانی که برای انجام مناسک مذهبی غسل " میکوه " در گرمابه ویژه این کنیسه برهنه میشدند مخفیانه فیلم میگرفت ودر ساعاتی که از ذکر خدا و نوحه و ندبه و نیز نفرین به فلسطینیان فارغ میشد به تماشای آنها می نشست تا به خدا نزدیک تر بشود !
در همین امریکای خودمان  سال گذشته کلیسای کاتولیک ششصد میلیون دلار خسارت به آدمهایی داد که مورد تجاوز جنسی کشیش ها و اسقف ها و کاردینال ها قرار گرفته بودند . 
ما چون از روز قیامت و مار غاشیه و درخت زقوم وروز پنجاه هزار سال و  کنده نیم سوزی که در جهنم  توی ماتحت آدم فرو میکنند بد جوری می ترسیم چیزی در باره حجج اسلام و علمای اعلامی که در حجره های حوزه های علمیه یا مفعول بوده اند یا فاعل   - و بقول عبید زاکانی یک دانه آدم کون درست توی شان پیدا نمی شود - چیزی نمیگوییم اما محض خالی نبودن عریضه باید خدمت تان عرض کنیم که الحمدالله در سایه توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه !  پنج تن از برادرانی  که در حوزه های علمیه  به " مفاعیل خمسه " معروف بوده اند یکی شان رییس قوه قضاییه ؛ یکی شان رییس قوه مقننه ؛ و سه تای دیگرشان هم  استاندار و دالاندار و صاحب آلاف و اولوف شده اند که آن سرش نا پیدا . 
خداوند همه بندگان ببوی خودش را به راه راست و صراط مستقیم هدایت بفرماید و اگر زحمتی نیست مختصری هم عقل به این آقای گیله مرد خسته و وامانده و پریشان و از همه جا رانده عطا بفرماید که در این پیرانه سری مجبور نباشیم هی حلیم حاج میرزا غضنفر را بهم بزنیم و هی برای خودمان دشمن بتراشیم . بمنه و کرمه !

۱ فروردین ۱۳۹۴

 Enlarge font
گهی پشت زین و گهی زین به پشت! نا گفته هایی از دوران رضا شاه
*- روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .
وقتیکه پیر مرد از اتومبیل پیاده شد؛ رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد .
پیر مرد به رضا شاه گفت: قربانت بشوم. من صد تومان شما را نمی خواهم. فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است.
رضا شاه گفت: پدر جان ! این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند! ( 1)

۲۷ اسفند ۱۳۹۳

ما و حضرت سعدی


این روز ها ؛ ما روزی ده - دوازده ساعت کار میکنیم . کار که چه عرض کنیم ؟ فی الواقع جان می کنیم .  حکایت ما  حکايت همان خرکی است که مرحوم مغفور رشيد وطواط هفتصد هشتصد سال پيش  داستانش را در سه بيت شرح داده است
من همان گويم کان لاشه خرک
گفت و می کند به سختی جانی
چه کنم ؟ بار کشم ؛ راه برم
که مرا نيست جز اين درمانی
يا بميرم من ؛ يا خر بنده
یا بود راه مرا پایانی 
بعضی اوقات ما به اين آقای سعدی عليه الرحمه حسودی مان ميشود . به خودمان ميگوييم کاشکی ما هم مثل اين جناب سعدی توی هفت تا آسمان يک ستاره نداشتيم در عوض می توانستيم شب ها با خيال راحت کپه مرگ مان را بگذاريم و روز ها نه بيل بزنيم نه پايه ، انگور بخوريم تو سايه 
حالا چرا به آقای سعدی حسودی مان ميشود دليلش اين شعر ايشان است 
نه بر اشتری سوارم ؛ نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ؛ نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانی معدوم ندارم
نفسی ميکشم آهسته و عمری به سر آرم .
شايد توی دوره زمانه ای که مرحوم سعدی ميزيسته اند  ميشد " غم موجود و پريشانی معدوم " نداشت ؛ اما توی دوره زمانه ما - آنهم در اين ينگه دنيای لعنتی  که بقول معروف ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد -  مگر ميتوان آهسته نفسی کشيد و عمری به سر آورد ؟؟؟ آنهم در زمان و زمانه ای که بقول شاعر :
يک تن آسوده در جهان ديدم 
 آنهم آسوده اش تخلصبود.
و حرف آخر اينکه :
ای زر ؛ تويی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانيان به هر اوقاتی
بی شک تو خدا نه ای ! وليکن به خدا
ستار عيوب و قاضی الحاجاتی ....

۲۶ اسفند ۱۳۹۳

از آن زندان تا این زندان

امروز کتاب  - دستی در هنر  چشمی بر سیاست - نوشته رضا علامه زاده نویسنده و فیلمساز ایرانی  را خواندم
کتابی که شرح رنجها و شکنجه های اوست در در زندان های شاه  به اتهام واهی گروگان گیری علیاحضرت شهبانو و ترور والاحضرت رضا پهلوی .
خواندن این کتاب خاطره ای از سالهای دور و دیر را در ذهن و ضمیرم زنده کرد :
بگمانم سال 1354 بود . در دفتر کارم  - رادیو تبریز - نشسته بودم که دو تا آقای کراواتی قلچماق از راه رسیدند . یکی شان یکراست آمد جلوی میز من و پرسید : فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! فرمایشی داشتید ؟
مچ دستم را گرفت و گفت : برویم !
گفتم : کجا ؟
گفت : بعدا میفهمی
تا آمدیم بخودمان بجنبیم دوتایی شان دست مان را گرفتند و انداختندمان توی یک ماشین لند رور و بردندمان دوستاق خانه همایونی - یعنی همان ساواک علیه الرحمه !
آنجا ما را پرت کردند توی اتاقی و درش را قفل کردند و رفتند .
یک ساعت شد . دو ساعت شد . سه ساعت شد . چهار ساعت شد . هیچکس نیامد بگوید عمو جان خرت به چند ؟  نه صدایی ؛ نه جنب و جوشی ؛ نه زنگ تلفنی ؛ نه زمزمه بادی ؛ نه صدای پایی .
کم مانده بود از ترس توی شلوار مان خرابی بکنیم . هزار جور فکر و خیال بسرمان آمد : چرا ما را گرفته اند ؟ چه دسته گلی به آب داده ایم ؟ چه کسی ما را لو داده است ؟
خلاصه پس از سه چهار ساعت که تشنه و گشنه و ترسان و لرزان نیمه جان شده بودیم  یک آقای قلچماق دیگری از راه رسید و مچ دست مان را گرفت و برد به ساختمان کوچک دیگری که فی الواقع شکنجه گاهشان بود .  آنجا با دیدن ابزار و آلات شکنجه زانوان مان چنان سست شد که اگر مچ دست مان را رها میکرد همانجا تلقی می افتادیم روی کف سیمانی
آقای قلچماق یک صندلی فلزی ارج درب و داغانی را جلو کشید و گفت : بنشین !
ما هم امرشان را اطاعت کردیم و نشستیم  ؛ اما هنوز خوب جابجا نشده بودیم که یک چیزی مثل ترقه بیخ گوش مان صدا کرد و با سیلی جانانه ای که خورده بودیم پرت شدیم روی کف سیمانی دوستاق خانه همایونی !
اینکه چها کشیدیم و چه کتک ها خوردیم بماند .
برای چه ؟
چریک بودیم ؟
توده ای بودیم ؟
مصدقی بودیم ؟
مجاهد بودیم ؟
مائوئیست بودیم ؟
نه والله ! فقط گویا یک جایی - نمیدانیم توی رادیو یا توی دانشگاه - یک جوک بی تربیتی بی مزه ای در باره اعلیحضرت همایونی  گفته بودیم و آقایان پنهان پژوهان آنرا به اداره جلیله ساواک علیه الرحمه گزارش داده بودند .
آقا ! خدا بسر شاهد است اگر همان روز ها جان مان را بر نداشته و از مملکت در نرفته بودیم همین ساواک علیه الرحمه از ما یک چریک تمام عیار میساخت
عجب کویر هراسی بود این مملکت گل و بلبل مان  و عجب کویر هراسی هست امروز هم 

۲۵ اسفند ۱۳۹۳


حاج آقا بوش ! 
آقا ! ما از حساب و هندسه و فيزيک و شيمی و اينجور زهر مار ها اصلا سر در نمی آوريم . يک عمر رفته ايم شعر و ادبيات و فلسفه خوانده ايم و شده ايم خسر الدنيا و الآخره !. از کارهای فنی هم از بيخ عرب ايم .
گاهی اوقات توی خانه مان لوله آبی ؛ يخچالی ؛ ماشين آبميوه گيری ای ؛ چيزی ؛ خراب ميشود . ما که نميدانيم چه مرگ شان است .ميرويم يک عالمه آچار - از آچار پيچ گوشتی بگير تا آچار سه تفنگه و آچار فرانسه و آچار چپقی و آچار کلاغی و آچار هفت سر و آچار جغجغه ای - ميآوريم و پيچ و مهره های شان را با دقت و وسواس باز ميکنيم . کلی هم ملاحظه کاری ميفرماييم نکند بعدا نتوانيم وصله پينه شان بکنيم . خلاصه با دقت همه پيچ و مهره ها را باز می کنيم و آنها را روی يک پارچه سفيد می چينيم و بعد از اينکه نگاهی به دل و روده يخچال يا ماشين آبميوه گيری انداختيم يکی دو تا قل هو الله احد و الله الصمد می خوانيم و توی آنها فوت می کنيم و بعدش مثل بچه آدم ميآييم که پيچ و مهره ها را ببنديم . يکی شان را می بنديم می بينيم که نميدانيم دومی اش را از کجا کنده ايم ! خلاصه اينکه سه چهار ساعت يکی توی سر خودمان ميزنيم و يکی هم توی سر پيچ و مهره های فلکزده و دست آخر می بينيم که هفت هشت تا پيچ و مهره اضافی روی دست مان مانده که نميدانيم بايد چه خاکی به سرمان بريزيم .
اين است که عيال مان اسم مان را گذاشته آقای حاج آقا بوش ! یعنی آقای خرابکار
حالا ما منتظريم ببينيم اين آقای اوباما چه دسته گلی به آب ميدهد تا اسم مان بشود حاج آقا اوباما !!

آقای پرولتاریا !!
میگوید :رفیق مان که از دانشگاه برکلی فارغ التحصیل شده بود یکی دو ماهی قبل از انقلاب بار و بندیلش را بست وراهی ایران شد تا بقول خودش به خلق های تحت ستم ایران یاری برساند.
یکی دو ماه بعد از انقلاب، یک روز جلوی دانشگاه تهران چند تن از همان خلق های تحت ستم ! ریختند روی سرش و دک و دنده اش را چنان خرد و خاکشیر کردند که کارش به بیمارستان کشیده شد
یک روز ما هم پا شدیم رفتیم بیمارستان عیادتش . دیدیم زار و نزار روی تخت خوابیده است و با صورتی ورم کرده و دستی شکسته و چشمانی کبود از درد بخود می پیچد .
یکی از رفیقان مان بخاطر اینکه دلداری اش بدهد در آمد که : رفیق ! بابت این اتفاق بسیار متاسفم ، آنها یک مشت اراذل و اوباش بودند که توی هر انقلابی سر و کله شان پیدا میشود .
رفیق مجروح زخم خورده مان سری به نومیدی تکان داد و گفت :
کدام اراذل و اوباش بابا ؟ آنهاخود پرولتاریا بودند !خود خود پرولتاریا بودند !!

۱۵ اسفند ۱۳۹۳

آقای سارق العلما رهبر میشود !

آقا ! به خدا به پیر به پیغمبر ما از سیاست و میاست سر در نمیآوریم . نان خودمان را میخوریم و گهگاه حلیم حاج میرزا آغاسی را بهم میزنیم . اما خدا بسر شاهد است این روز ها مطمئن شده ایم این آقای اکبر شاه بهرمانی  موسوم به سارق العلما برای لمیدن بر کرسی رهبری جمهوری نکبتی آدمخواران اسلامی خیز بر داشته است . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض می کنیم :
- با توجه به خبر هایی که نشان میدهد آقای عظما همین امروز و فردا ست که قالب تهی بفرماید و راهی دوزخ بشود
- با توجه به مصاحبه اخیر این اکبر شاه سابق که میگفت امام خامنه ای عشق ایشان است
- با توجه به نامه ای که عده ای از روضه خوان های مجلس ملایان به همین آقای سارق العلما نوشته و از او خواسته اند خود را برای ریاست مجلس خبرگان نامزد کند ؛ هر کودک مدرسه نرفته الفبا نخوانده ای میفهمد که کاسه ای زیر نیم کاسه است و آن بالا بالاها خبر هایی هست
اما در این میان چه چیزی نصیب امت همیشه در صحنه خواهد شد ؟ هیچی ! آقای سارق العلما بر کرسی ولایت تکیه خواهد زد . ملت به خیابانها خواهند ریخت و رقصان و آواز خوانان شیر و شکلات و شیرینی و ساندیس پخش خواهند کرد . آقایان اصولگرایان سابق ماسک ها را از چهره ها بر خواهند داشت و به کاسه لیسی مشغول خواهند شد . و در این میان  با مرگ آن آخوندک روضه خوان معظم !مردم چند روزی فرصت خواهند داشت تن به آبهای دریای خزر بسپارند و دو باره روز از نو روزی از نو . این بار اما با رنگ و لعابی دیگر
آقا ! ما که گفتیم از سیاست چیزی نمیدانیم . شما را به دستان بریده حضرت عباس این فرمایشات امروز ما را در زمره شطح و طامات بدانید و فحش مان ندهید . قربان معرفت سرکار 

۱۲ اسفند ۱۳۹۳


موسیخی !!
آقا ! ما اسم موسیقی ایرانی را گذاشته ایم مو سیخی ! حالا خدمت تان عرض میکنیم چرا ؟
آن قدیم ندیم ها - در دوره آن خدابیامرز -ما غیر ازشهیدی و بنان و مرضیه و سیما بینا به هیچ موسیقی دیگری گوش نمیدادیم .اززمانی هم که به فرنگستان آمده ایم اسم این بزن بکوب های جانگزا و روح خراش با آن شعرهای بند تنبانی اش را گذاشته ایم موسیخی ! چون آدمیزاد با شنیدن آنها همه موهای تنش سیخ میشود و بدنش کهیر میزند
یک جور موسیقی دیگر هم داریم که چیزی جز ناله و ندبه و ضجه و نوحه نیست و وقتی آدم گوش شان میدهد بیاد همه بدهکاری ها و بدبختی های گذشته و حال و آینده اش می افتد و حالا گریه نکن کی گریه بکن ! اینجور موسیخی را میگویند مدیحه گوی تباهی .
یک شلم شوربای دیگری هم داریم که آمیزه ای است از اشعارپست مدرن و سروده های شاعرانی همچون اثیر الدین اخسیکتی که نه شعرش را میتوان فهمید نه قار قار ماس ماسک هایش را
بگمانم شاملوحق داشت که میگفت ;
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
برکدام مرده پنهان می گرید
این ساز بی زمان ؟
بگذار بر خیزد مردم بی لبخند
چه میکند این مدیحه گوی تباهی ؟

۱۰ اسفند ۱۳۹۳

زیبا پرستان

یکی از فرقه های ایرانی که به حلول و تناسخ اعتقاد داشت فرقه " حلمانیه " منسوب به ابی حلمان الدمشقی است که اصلا ایرانی بود .
وی معتقد بود که خداوند در اشخاص زیبا حلول میکند و بهمین سبب پیروانش  به صورت زیبا سجده میکردند .
" تاریخ ادبیات ایران " - دکتر ذبیح الله صفا
** عجب !؟ پس ما عضو فرقه حلمانیه بودیم و خودمان خبر نداشتیم ؟

۶ اسفند ۱۳۹۳

نقطه . ویرگول

آقا ! آدم که بد شانس باشد ؛ یک نقطه یا یک ویرگول کار دستش میدهد . اصلا ممکن است زندگی اش را این رو آن رو بکند . 
قدیم ها که ما مدرسه میرفتیم یکی از سرگرمی هایمان این بود که با همین نقطه سازی ها و ویرگول بازی ها ؛ روزهای کشدار و ملالت بار و بارانی را توی کلاس بگذرانیم . 
لابد شما هم آن جمله معروف یادتان میآید که : بخشش لازم نیست ؛ اعدامش کنید !
و ما می توانستیم با  حرکت یک ویرگول ناقابل ؛  آدم بیچاره محکوم به مرگی را نجات بدهیم و بنویسیم : بخشش ؛ لازم نیست اعدامش کنید !
آقا ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان  سی و چند سال پیش که ما توی بوئنوس آیرس ماست میخوردیم و سرنا میزدیم کم مانده بود یک " وای " نا قابل ما را به جنون بکشاند و زندگی مان را درب و داغان کند . 
ما اسم مبارک مان یک دنباله بی مسمای  " شیخانی " دارد که نشان میدهد ما از قبیله آدمخواران بازمانده عصر صفویان هستیم . گویا پدر جد پدر جد مان در دوران آدمخواران صفوی برای خودش کیا بیایی داشته و در رکاب نمیدانم کدامیک از این حرامزدگان شمشیر میزده است .ما از نوادگان همان چیگین ها و آدمخوارانیم و هر چند خودمان عرضه کشتن یک مورچه را نداریم اما اسم و بد نامی اش روی ما مانده است .
توی پاسپورت مان این نام بی مسمای  " شیخانی " را با یکدانه " وای " نوشته بودند : Sheykhani اما توی دیگر مدارک مان آن وای لامصب حرامزاده جایش را به یک " آی " بی پدر مادر داده بود و شده بود Sheikhani 
وقتی رفتیم اداره مهاجرت تا اجازه اقامت مان را بگیریم همین " وای " و " آی " دست بدست هم دادند و چنان پدری از ما سوزاندند که هفت هشت ماهی خون خون مان را میخورد و راه هم به جایی نداشتیم . هر چه هم برای میرزا قشم شم های اداره مهاجرت قسم و آیه میخوردیم که به پیر به پیغمبر این شیخانی بدون " وای " همان شیخانی با " آی " است به گوش شان نمیرفت که نمیرفت . ما هم که نه پای گریز داشتیم و نه دست ستیز مجبور شدیم تمامی مدارک مان را دوباره به ایران بفرستیم . دو باره ترجمه اش کنیم . دو باره بین وای و آی آشتی بر قرار کنیم . دو باره یکی از قوم و خویش ها را مجبور کنیم از شیراز به تهران برود و ساعتها جلوی وزارت امور خارجه توی صف بماند و آنها را به تایید یقنعلی بقال و مقامات معظم برساند و دوباره آنها را برایمان بفرستد بوئنوس آیرس .
بگمانم  نمرود بود یا یک " انسان خدا " ی دیگری که گویا لولهنگش خیلی آب بر میداشت و ادعای ملک الملوکی که سهل است بلکه ادعای خدایی میکرد . ناگهان پشه ای آمد ویکراست رفت توی دماغ حضرت آقا و دیگر هم بیرون نیامد و تا جناب آقای نمرود را به دوزخ نفرستاد دست از سرش بر نداشت . 
خدا بسر شاهد است یک ویرگول یا یک نقطه بی قابلیت هم ممکن است آدمیزاد را به مرز جنون بکشاند و همین بلایی را که سر جناب آقای نمرود آمده است سر آدم بیاورد . 
بیخود نیست که شاعر میفرماید : 
بخت گر خندان بود ؛ سندان به دندان بشکند . 
بخت نا فرجام را پالوده دندان بشکند .....!!
خلاصه اینکه : شما هم مواظب این ویرگول ها و نقطه های لعنتی باشید نکند یکوقت کار دست تان بدهند .