دنبال کننده ها

۲۷ اسفند ۱۳۹۳

ما و حضرت سعدی


این روز ها ؛ ما روزی ده - دوازده ساعت کار میکنیم . کار که چه عرض کنیم ؟ فی الواقع جان می کنیم .  حکایت ما  حکايت همان خرکی است که مرحوم مغفور رشيد وطواط هفتصد هشتصد سال پيش  داستانش را در سه بيت شرح داده است
من همان گويم کان لاشه خرک
گفت و می کند به سختی جانی
چه کنم ؟ بار کشم ؛ راه برم
که مرا نيست جز اين درمانی
يا بميرم من ؛ يا خر بنده
یا بود راه مرا پایانی 
بعضی اوقات ما به اين آقای سعدی عليه الرحمه حسودی مان ميشود . به خودمان ميگوييم کاشکی ما هم مثل اين جناب سعدی توی هفت تا آسمان يک ستاره نداشتيم در عوض می توانستيم شب ها با خيال راحت کپه مرگ مان را بگذاريم و روز ها نه بيل بزنيم نه پايه ، انگور بخوريم تو سايه 
حالا چرا به آقای سعدی حسودی مان ميشود دليلش اين شعر ايشان است 
نه بر اشتری سوارم ؛ نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ؛ نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانی معدوم ندارم
نفسی ميکشم آهسته و عمری به سر آرم .
شايد توی دوره زمانه ای که مرحوم سعدی ميزيسته اند  ميشد " غم موجود و پريشانی معدوم " نداشت ؛ اما توی دوره زمانه ما - آنهم در اين ينگه دنيای لعنتی  که بقول معروف ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد -  مگر ميتوان آهسته نفسی کشيد و عمری به سر آورد ؟؟؟ آنهم در زمان و زمانه ای که بقول شاعر :
يک تن آسوده در جهان ديدم 
 آنهم آسوده اش تخلصبود.
و حرف آخر اينکه :
ای زر ؛ تويی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانيان به هر اوقاتی
بی شک تو خدا نه ای ! وليکن به خدا
ستار عيوب و قاضی الحاجاتی ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر