دنبال کننده ها

۱۴ اسفند ۱۳۹۲

اوا ! شاه شومایین ؟ سلام !

آقا نجفی از ملایان صاحب نفوذ زمان ناصر الدین شاه قاجار بود که گهگاه در قلمروی حکومت روحانی خود  - اصفهان  _آشوبی براه می انداخت . 
قدرت نمایی او با دستگاه حکومت تا بدانجا بالا گرفت که سر انجام شاه به احضار او فرمان داد ؛ ام آقا نجفی به این فرمان وقعی نگذاشت و چون حاکم وقت به او فشار آورد ؛ کار به تعطیل بازار اصفهان و اجتماع مردم در تکایا و مساجد کشید و چیزی نمانده بود که فتنه ای بزرگ بر پا شود که گروهی از سران روحانی عصر پا در میانی کردند و برای آنکه نه فرمان شاه بر زمین افتد و نه از نفوذ مذهبی شیخ بکاهد ؛  قرار بر این نهادند که او به عزم زیارت مشهد از اصفهان بیرون آید و آنگاه در عبور از پایتخت با شاه دیداری کند . 
آقا نجفی این قرار را پذیرفت و به عزم زیارت مشهد به راه افتاد و جون به تهران رسید برای دیدار شاه به عمارت شمس العماره رفت و به انتظار ورود شاه با آخوندی که همراه او بود بر سر مسئله ای به مباحثه پرداخت و کار مباحثه را رندانه به مجادله کشاند و بازار مجادله را چنان گرم کرد که ورود شاه را به روی خود نیاورد تا آنکه شاه به نزدیک او رسید و معتمد الدوله نا گزیر به میان صحبت او دوید و حضور شاه را اعلام کرد  . 
آقا نجفی سر بلند کرد و چون شاه را برابر خود دید با تظاهر به اینکه از مشاهده ناگهانی او دستپاچه شده است به لهجه غلیظ اصفهانی گفت : 
اوا ! شاه شومایین ؟ سلام ! 
شاه که از این رفتار موهن به خشم آمده بود بی آنکه جوابی بدهد به قهر باز گشت و دشنام گویان و تهدید کنان از تالار بیرون رفت . 
وحشت سراپای درباریان را فراگرفت و اتابک صدر اعظم  که خود را سخت در خطر یافته بود و نمنی دانست با وضعی که پیش آمده چه باید کرد ؛ ناگزیر به دنبال آقا نجفی که عصا زنان راه خروج را در پیش گرفته بود دوید و رنگ پریده و لرزان به او گفت : قبله عالم چنان از این پیشامد به غضب رفته اند که ممکن است هم اکنون بفرمایند که ما و شما را طناب بیندازند یا از دم شمشیر بگذرانند . 
آقا نجفی که در کمال خونسردی سخنان تهدید آمیز صدر اعظم را می شنید و اکنون به در خروجی  قصر رسیده بود ؛ کنار توپی که آنجا قرار داشت ایستاد و پس از آنکه مدتی به تماشای زیر و بالای آن پرداخت با عصای خود به آن زد و گفت : 
- این درازه چی یس ؟ 
اتابک گفت : توپ است .
گفت : با همینس کو بچه ها بازی میکونن ؟ 
صدر اعظم گفت : خیر جناب آقا ! این توپی است که باروت و گلوله توش میریزند و آتش میکنند و هر بار که آتش کنند قلعه ای را از جا می کند و هر کس را که سر راهش باشد قطعه قطعه میکند !
آقا نجفی که در لحن صدر اعظم اثری از تهدید و تخویف احساس کرده بود ؛ پیش رفت و جلوی دهانه توپ ایستاد ؛ عصای خود را با تمام قدرت به آن کوفت و حیرت زده پرسید : 
_ آ پس چرا نیمیرد ؟!
صدر اعظم که مقصود او را در نیافته بود گفت : آخر این توپ خالی است 
ملا نگاه ریشخند آمیزی به سراپای اتابک افکند و در حالیکه دوباره براه می افتاد گفت : 
- برو به شات بوگو ما از این توپهای خالی باکیمون نیس !!
--------------------------------------------------------

**مهدی ملک‌زاده می‌گوید:
هریک (روحانیان مخالف مشروطه) هزارها اوباش و عوام بد سابقه را که لباس روحانیت را در بر کرده بودند بنام طلاب با ماهانه کمک خرج دور خود جمع کرده بودند. بطور مثل، آقانجفی معروف با آنکه سواد زیادی نداشت حدود ۵۰۰۰ طلبه داشت که برای اجرای اوامرش حاضر بودند و چون قشونی در تمام شئون زندگی مردم، زندگان وحتی مردگان مداخله می‌کردند. چون ثروتمندی می‌مرد تمام هستی اورا بنام سهم امام ضبط و مابین خود قسمت می‌کردند.

۱۲ اسفند ۱۳۹۲

آقای میکاییل ؛ باران بفرست !!

آقا ! ما امسال در کالیفرنیا خشکسالی داریم . دو سه ماهی حتی یک قطره باران نباریده بود . اصلا نه پاییز داشتیم نه زمستان . دو سه روزی هم مختصری باران بارید که نه برای فاطی تنبان میشود نه برای ما اهالی محترم و بی گناه کالیفرنیا آب !
ما قرار بود برویم توی مسجدی ؛ کلیسایی ؛ کنشتی ؛ دیری ؛ میکده ای ؛ خراباتی ؛ جایی ؛ دعای باران بخوانیم بلکه کون آسمان سوراخ بشود و چند قطره ای باران ببارد ؛ اما وقتی یادمان افتاد چه بار گناهانی بر دوش ماست و چه پرونده سیاهی داریم ؛ ترسیدیم حضرت باریتعالی غضب بیشتری بفرمایند و همین دو قطره باران را هم از خلایق کالیفرنیایی دریغ بفرمایند . این بود که رفتیم کتاب گرانقدر  "ملائکه "  نوشته ملا اسماعیل سبزواری را ورقی زدیم و دیدیم بجای رفتن به مسجد و دیر و کلیسا ؛ باید دست به دامان سگ و گاو و موش و مار و چرنده و پرنده بشویم تا از  حضرت میکاییل  استدعای عاجزانه و استغاثه بکنند  شاید دل شان به رحم بیاید  ومختصر بارانی برای ما آدمیان   بفرستند .
جناب ملا اسماعیل سبزواری میفرمایند :
" ...چون باران دیر شود ؛ حیوان ها و جانوران عرض میکنند خدایا ! به گناهان فرزندان آدم  بر ما خشم مگیر . ما هلاک میشویم . باران بفرست "
وقتی مشیت الهی تعلق میگیرد بر نزول باران ؛به میکاییل امر میکند که ابر را بر می انگیزاند و حرکت میدهد و پهن میکند در روی هوا !!و از دریایی که زیر عرش است بقدری که مامور است آب را کیل میکند و بتوسط ملائکه ای چند نازل میکند !
میکاییل به رعد امر میکند" ابر را در فلان بلد ببر و آنجا باران ببار !!"
این رعد ؛ فرشته ای است از مگس بزرگتر و از زنبور کوچک تر ! تازیانه ای بدست دارد که اگر ابر فرمان نبرد بر او می زند و فریاد میکشد !! برق تازیانه اوست  و رعد صدای خود آن فرشته است !
آقا ! خدا بسر شاهد است ما این آقای میکاییل را نمی شناسیم . تا امروز هم اسم مبارکش را نشنیده بودیم . لابد همان است که این امریکایی های کون نشور به او میگویند مایکل !  شاید هم خود مرحوم مغفور جنت مکان خلد آشیان آقای مایکل جاکسن باشد که لابد حالا در آسمان هاست و موکل باران شده!!
شما اگر تا امروز گناه کبیره و صغیره ای مرتکب نشده و پرونده تان مثل پرونده آیات عظام و علمای اعلام پاک است و حتی یک لکه خاکستری هم در آن پیدا نمی شود لطف بفرمایید  اگر در خانه تان سگی ؛ گربه ای ؛ ماری ؛ ملخی ؛ گرازی ؛ شیری ؛ یابویی دارید ؛ بخواهید که   سلام ما را به حضرت میکاییل برسانند  و به ایشان عرض کنندکه : جناب آقای میکاییل !حضرت مایکل جان !ما اهالی محترم کالیفرنیا داریم از بی آبی نفله میشویم ها !  دلت میآید دو قطره باران برای مان نمی فرستی ؟  میرویم کفر و کافر میشویم ها !!
خلاصه از ما گفتن بود . 

۱۰ اسفند ۱۳۹۲

مهدیا ! روز من خراب مکن !!


دوست شاعر من حضرت مهدی سهرابی ؛ بدون واهمه از درخت زقوم و روز صد هزار سال و عقاب 

 قیامت و لهیب آتش جهنم ؛  منظومه طنز آمیز جانداری سروده است تحت نام " الشرح المصادیق فی ارشاد الزنادیق  " و نه تنها عرش اعلاء بلکه حضرت بارینعالی را هم به لرزه انداخته است . 
 با خواندن این منظومه نه فقط بار گناهان آدمیزاد سنگین تر و رنگین تر و پر و پیمان تر میشود و در زمره ملحدین و ناکثین و مرتدین و مارقین در میآید ؛ بلکه آدم خودش را در قعر دوزخ می بیند و چشم براه آنست که نکیر و منکر ؛ با گرز آتشین و کلاه منگوله دارشان از راه برسند و کنده نیمسوز توی ما تحت مبارکش فرو کنند !

ما این منظومه را با هزار ترس و لرز و سیصد و هفتاد و هفت استغفرالله و لعنت الله علی الشیطان الرجیم خواندیم و در پاسخش چنین نوشتیم : 
" ای مهدی کافر مهدور الدم !  توی آن دنیا روی پل صراط ؛ - یا بقول این گبران نا مسلمان پل چینوت _ یقه مان را نگیری که وساطت تان را پیش حضرت باریتعالی بکنیم و مرتد مهدور الدمی چون شما را از پل صراط بگذرانیم ها !! اصلا آقا ! ما شما را نمی شناسیم ! 

در پاسخ مرقومه شریفه ما ؛ این جناب شاعر باشی  پاسخی به شعر مرقوم فرموده اند و میفرمایند :
ما چو یاران نفوذی داشتیم 
پرچم الحاد می افراشتیم 
گر بیندازندمان آن تو ؛ خوشی ؟
گیله مردا ! گیله مردا ! داشتیم ؟؟!!
خواجه می فرمود و ؛ می کردیم رد 
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم !!
...
تا علی باشد شتر  ما ساربان 
غم مخور ؛ بذر دغل هم کاشتیم 
شخص مولامان (ع) شفاعت میکند 
کز مدیح اش هیچ کم نگذاشتیم !!!!

اگر چه حضرت باریتعالی یک ذره ذوق شاعری در وجود مبارک مان به ودیعه ننهاده است ؛ اما امروز ؛ از روی ناچاری ؛ کلی زور زدیم و یکی دو بیتی منباب خالی نبودن عریضه سرودیم و برای این شاعر مهدور الدم ملحد فطری فرستادیم . 
سروده ما این است : 
مهدیا ! شعر تو همی خوانم 
پاسخ ات را به شعر نتوانم 
شعر تو شیر و شکر و قند است 
شعر نه ! درد نامه و پند است 
مدح تو نوش و ؛ ذم تو نیش است 
انگبین نه ! ز انگبین بیش است 

مهدیا ! مرغ پر شکسته منم 
گیله مرد پریش و خسته منم 
گر چه از قوم باده نوشانم 
رند و دلگیر و دلشکسته منم 

مهدیا ! روز من خراب مکن !
جگرم را تو بیش آب مکن !
مهدیا ! چشمه زلالی تو 
شاعری رند و ؛ اهل حالی تو 
مهدیا ! شاعری نه کار من است .....
اینجا که رسیدیم چشمه جوشان شعرمان خشکید !! اما بقول شاعر : 
ران ملخی نزد سلیمان بردن 
عیب است ؛ و لیکن هنر است از موری 

۹ اسفند ۱۳۹۲

شاعر مرده را عشق است ....

یک شاعر گمنام عصر صفوی بنام عبدی بیگ که به تقلید از هفت پیکر نظامی و هشت بهشت امیر خسرو دهلوی مجموعه " هفت اختر " را سروده است شعری دارد که طی آن میگوید شاعر زنده در زمان و زمانه اش  ارزش و بهایی ندارد . شعر این است : 
قیمت شاعران زنده کم است 
شاعر آنکس بود که در عدم است . 
انگار از زمان و زمانه  عبدی بیگ تا امروز همچنان طالع شاعران بر مدار قمر بوده و نان همیشه سواره بوده است و شاعران بیچاره پیاده . 

حالا که صحبت از شعر و شاعری شد بد نیست شعری از  یکی از دشمنان خاقانی شروانی را اینجا نقل کنم بلکه شاعران هجو گو و طنز پرداز را بکار آید 
این شعر منسوب به ابوالعلا گنجوی است که گویا خطاب به خاقانی سروده است : 

خاقانیا  ! اگر چه سخن نیک دانیا 
یک نکته گویمت ؛ بشنو رایگانیا 
هجو کسی مکن که زتو مه بود به سن 
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا !

۸ اسفند ۱۳۹۲

خاری در چشم ملاها ......

....ملی گرایی ؛ اساس بد بختی ماست . اینها نقشه هایی است که مستعمرین کشیده اند . ما چقدر سیلی خوردیم از این ملیت . اینها بروند گم شوند . اینها باید خجل باشند ....

" روح الله خمینی - 18 مرداد 1359-  حسینیه جماران  " 

-------- 

.... خیلی باید توجه داشته باشید که به اسم ایران و به اسم کشور ایران ؛ شیاطینی نخواهند شما را منصرف کنند از اسلام عزیز . 
هر فساد که هست از ملیت و ملی گرایی است ...

" روح الله خمینی - 19 بهمن 1359 - خطاب به افسران نیروی هوایی  " 
-------  

.... فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده . در حالیکه در کتاب خود حتی یک کلمه هم از انسان و انسانیت و یا خراسانی رنجدیده نامی نبرده است . 
شاهنامه فردوسی ؛ شاه نامه نیرنگ و دروغ و سرگرم کننده مردم بد بخت ماست ....

" شیخ صادق خلخالی - دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد - دیماه 1358 " 

-----
ملت انقلابی ؛ شاهنامه نمی خواهد . پاسدار نامه میخواهد . 
ملت ما انقلاب نامه میخواهد . فردوسی عوض رستم و اسفندیار چرا ابوذجاجه ها را ترسیم نکرد؟ چرا حنظل ها را ترسیم نکرد ؟ چرا حماسه های بدر و احد را باز گو نکرد ؟ که برود افسانه ها و خرافات را پیاده کند ؟ 

" آخوند عبد خدایی - پاییز 1361 " 

----------- 
تا چشم تان کور بشود 

۷ اسفند ۱۳۹۲

اخلاق بردگی ....و اخلاق اربابی



کارل گوستاو یونگ (روانشناس شهير سوئيسي و از شاگردان معروف فرويد كه در بحث ناخودآگاه جمعي از هم جدا شدند) می گوید که انسان ها بر دو نوع اخلاق رفتار می کنند: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی. اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که مي‌گوید در مهمانی‌ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی مي‌شوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار مي‌شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج مي‌کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمي‌آید، این را مستقیم بهش حالی نکن، برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش، اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش... اما اخلاق اربابی، کاملا متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم‌هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق و تنبیه اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف مي‌کنند. البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودش تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست. برای توده‌هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است. یونگ مي‌گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس مي‌دهند. آنها به رضایت درونی مي‌رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی مي‌مانند.

۵ اسفند ۱۳۹۲

بچه پر رو.......

یکی از اضلاع مفاعیل خمسه ؛  بمصداق این ضرب المثل که :  بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند ؛  عینهو پشکل خودش را قاطی مویز کرده و هی پنبه لحاف کهنه باد میدهند و شاه اندازی میفرمایند و قرت و قراب میآیند و هی از انبان ابوهریره شان آیه و سوره و حدیث بیرون میکشند و حرف های گنده تر از دهان شان میزنند و هنوز زرده را بالا نکشیده قد قد میکنند و مدعی آن شده اند که بزودی حکومت جهانی اسلام ! در سرتاسر جهان مستقر خواهد شد .
میگویند : یکی را به ده راه نمیدادند میگفت تیر و ترکشم را ببرید خانه کدخدا . حالا حکایت این آقاست . 
ایشان که از لوطی گری فقط پاشنه کش اش را دارند ؛ چند وقت پیش مثل سگ کاهدانی کلی پارس کرده اند و فرموده اند : استقرار حکومت اسلامی در ایران یک موهبت عظیم الهی بوده که حضرت باریتعالی به ملت مسلمان ایران عنایت فرموده است !
رفیق ما عباس آقا - که ما عباس چرچیل صداش میکنیم - با قسم و آیه میگوید این بابا یا جنی شده یا اینکه گه جن میل فرموده است . آخر چطور ممکن است در مملکتی که دست به دنبک هر کسی بزنی صدا میکند و ملت ایران برای اینکه گریبان خودش را از چنگال آیات عظام و علمای اعلام !و شجره خبیثه راهزنان اسلامی رها کند حاضر است زیر بیرق شمر و یزید و معاویه و هیتلر و ابوسفیان و حجاج بن یوسف برود ؛  آدمیزادی که تا همین دیروز پریروز تاپاله را عوض نان تافتون میگرفت و اخ و تف را عوض شاهی سفید ور میداشت  پیدا بشود و مدعی حکومت بر جهان بشود ؟ 
میگویم : عباس آقا جان ! شما زیاد بد به دل تان راه ندهید .بقول معروف : 
بیا کمتر تو خون اندر دلش کن 
ندانسته گهی خورده ولش کن !
عباس آقا میگوید : درست است که میگویند لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها 
درست است که میگویند یک مرید خر بهتر از صد توبره زر 
درست است که میگویند هر کس از هر جا رانده شد با ما برادر خوانده شد 
اما ؛ بالاخره ؛ شتر خوابیده اش هم از الاغ بلند تر است !
آخر این ابلهکی که اگر صد من ارزن رویش بریزی یکی اش پایین نمی آید ؛ این ابله سه پشته ای که هم تون را می تابد هم بوق را میزند . یعنی نمیداند که مردم چنان از حکومت الله بجان آمده اند که دعا میکنند شمری ؛ ابو سفیانی ؛ حجاج بن یوسفی ؛ کسی ؛ از راه برسد و آنها را از شر حکومت ابلهان خلاص کند ؟ 
میگویم : ببین عباس آقا جان ! یارو آمده یک گهی خورده و رفته ؛ شما چرا دارید اوقات تان را تلخ میکنید ؟ اجازه میفرمایید یک استکان چای دیشلمه کهنه جوش تازه دم خدمت تان تقدیم بکنیم ؟  از آن گذشته ؛ مگر نشنیدی که میگویند مورچه که پر در آورد عمرش به آخر رسیده ؟ 
ملا ها هم پر در آورده اند عباس آقا جان . 

۳ اسفند ۱۳۹۲


  • Mehdi Sohrabi
    ای لذّت و درد، هردو باهم
    گشته به نوشته‌هات مدغم
    وی نثرِ خوش‌ات، به هر زمينه

    تصويرگر و متين و محکم
    آيينه نهاده، کآنچه ماييم
    بينيم درو، ز بيش و از کم
    باشد که به خود شويم هشيار
    زی راهِ خلاص ازين جهنّم!!

    هان! نيک بزرگ گيله‌مردا!
    ای داده ولايتی به دست‌ام!!
    تا هست جهان و دهر، برجای
    بادت همه روزگار، خرّم
    شادی بُوَدت هماره همراه
    غم را به تو ره مباد يک‌دم!

    ::::
    و امّا بعد:
    اوّلاً، سرنوشتِ کارِ فرهنگی در ايرانِ بعد از هجوم و سلطه‌یِ اهريمنِ دروج (جز برایِ مدّتی در دوره‌یِ سامانيان، و بعدها فقط گه‌گاه اتّفاقی و بسيار به‌ندرت)، هميشه همين بوده و همين... تا برسيم به دورانِ پهلوی که به‌شکلی، رو به فرق‌کردن داشت... که آن‌هم از برکتِ آقایِ مرتحل، قدّس سرّه، پاک چيز شد توش و، رفت!
    و اين فقره، علّتی بی‌اندازه روشن دارد: 
    امّتی که پيامبرش را به «بی‌سوادی» مفتخر می‌داند و خود نيز به آن فخر می‌فروشد، و باز، همان پيامبر، "دارنده-پدرِ دانش‌ها" را "ابوجهل" می‌نامد، ديفالِ حال‌وروزش، از همان‌جا تا ثريّا، کاملاً روشن، کج بوده و هست و خواهد همی بود!
    در امريکا هم که باشيد و باشيم، تا سروکار با ايرانیِ الله‌زده باشد، که هست، آش همان است و، تغار همان!
    بنابر اين، جایِ تعجّب و گلايه نيست...

    ثانياً، فضولی نباشد، بيتی که جنابِ سپندِ بزرگوار نوشته بوده‌اند، تصرّف‌گونه‌یِ جالبی‌ست در بيتِ عمادِ خراسانی، که مطلعِ قصيده‌یِ طنزی است که برایِ دوست‌اش رضا (به‌گُمان‌ام: ثابتی) سروده... متأسّفانه جز دوسه بيتی پراکنده، چيزی ازآن به‌خاطر ندارم؛ همان را نقل می‌کنم:
    ای در جوانی پير و بی‌دندان، رضاجان
    دندان چه خواهی، چون نباشد (يا: نداری) نان، رضاجان
    ...
    رفته‌ست آقازاده‌یِ حاجی به خارج
    در کاپری، با دلبرِ فتّان، رضاجان
    ما می‌پزيم اين‌جا در اين گرمایِ بی‌پير
    ويلایِ او خالی‌ست در شمران، رضاجان
    ...
    در وصفِ ترياکِ حاجی‌آقا هم گفته:
    زان جنس‌هایِ حبّه‌یِ ماهان، رضاجان!!

    چيزِ ديگری يادم نمی‌آيد. پير که شده‌ام، بماند؛ حافظه‌ام، پدرسوخته، انگار پيش از خودم، ريغِ رحمت سرکشيده و رفته دَدَر!!
    اين جا در عوالمِ ملکوتیِ اينترنت هم ديوان‌اش را جستم، امّا نيافتم.
    خواهيد بخشيد...

    ولکن، ثالثاً، ازون «عرق‌فروشی»ش خيلی خوش‌ام آمد، و گفتم تا يادم نرفته، استدعايی بکنم: اگر آن مؤسّسه‌یِ خيريّه‌تان را هنوز داير داريد و يا خليفه‌یِ گوش‌به‌حرف‌کنی جایِ خود گذاشته‌ايد، چنانچه به شاگرد نياز بود، ما را فراموش نفرماييد. به پروردگارم شيطان سوگند، پنج‌سال سابقه‌کار هم دارم ها! (با مارکِ اختصاصیِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره؛ درصد: 52-48»! کشمش کار کرده‌م، خرما کار کرده‌م، انجير هم که يه عرقی می‌ده، نگو و نپرس! هلو!! اگه نخندين، بايد عرض کنم: هندونه هم کار کرديم! بعله!!)
    و اگر اين نشد، پرس‌وجويی بفرماييد که آيا به کدخداهایِ يه‌کمی آينده هم «مجوّزِ خيرات» برایِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره» می‌دهند يا خير؟
    کمالِ امتنان را دارم!
  • Hansen Sheykhani Gilehmard

۲ اسفند ۱۳۹۲

آقای روزنومه چی !!

بیست و چند سال پیش بود . سه چهار سالی بود که به ینگه دنیا آمده بودم . با سه چهار تا دیوانه ی بد تر از خودم جمع شدیم و یک روزنامه علم کردیم .  اسمش را هم گذاشتیم خاوران .
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد . 
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت . 
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت . 
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند . 
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در  آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد 
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید 
استاد طاهری  با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید 
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید . 
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم 
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم  و هم با نام  " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم . 
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟  پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود . 
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد . 
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم . 
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید . 
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید . 
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی  بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟ 
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است : 
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟ 

۱ اسفند ۱۳۹۲

شرم آور است ...

......بعضی وقت ها دوستان به من و یا کسی دیگر نصیحت میکنند که : " تو نباید به این شکل آشکار فلان موضوع را مطرح میکردی . اگر فقط کمی در پرده می گفتی  - به شیوه ای که مستقیما به کسی یا چیزی بر نخورد - اینقدر دچار مشکل نمیشدی . 
اینکه بخواهی کلامت را تغییر دهی و آنرا طوری بپیچانی وبیان کنی که در فرهنگ خفقان مورد پذیرش همه قرار بگیرد  - و بعد هم بخواهی در این عرصه به قابلیت هایی برسی -  مثل این میماند که جنس قاچاق با خود داشته باشی و بخواهی از گمرک عبور کنی .
چنین عملکردی بخودی خود شرم آور است ...

اورهان پاموک - نویسنده ترک و برنده جایزه نوبل ادبیات 2006