بیست و چند سال پیش بود . سه چهار سالی بود که به ینگه دنیا آمده بودم . با سه چهار تا دیوانه ی بد تر از خودم جمع شدیم و یک روزنامه علم کردیم . اسمش را هم گذاشتیم خاوران .
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد .
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت .
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت .
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند .
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید
استاد طاهری با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید .
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم و هم با نام " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم .
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟ پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود .
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد .
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم .
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید .
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید .
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد .
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت .
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت .
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند .
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید
استاد طاهری با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید .
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم و هم با نام " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم .
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟ پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود .
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد .
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم .
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید .
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید .
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر