دنبال کننده ها

۱۴ بهمن ۱۳۹۲

تشییع جنازه گرگ .....

به رادیو گوش میدهم . دارم از محل کارم به خانه ام بر میگردم . در مونتانا یک آقای شکارچی گرگی را کشته است . حالا گروهی از دوستداران گرگ ها در گوشه گورستانی جمع شده و به تشییع جنازه جناب  گرگ پرداخته اند . شیپور و طبل و نقاره هم میزنند . یکی شان چنان بغض کرده بود که انگاری بابایش را کشته اند . طفلکی وقتی داشت با خبرنگار رادیو حرف میزد چنان بغضی گلویش را گرفته بود که کم مانده بود اشک ما را هم  در بیاورد .
من همه حیوانات را دوست دارم . گرگ را هم دوست دارم . اما از آدمهای گرگ صفت بدم میآید . از آدمهای روباه صفت هم خوشم نمی آید . نه اینکه ازشان بدم بیاید ها ! نمی توانم تحمل شان کنم . جوش میآورم و میزنم کاسه کوزه شان را بهم میریزم . آدم تکلیفش با روباه صفتان روشن نیست . نمیداند باید چه خاکی بسر خودش بکند . خیلی از ما ایرانی ها روباه صفت هستیم . نه دوستی مان معلوم است نه دشمنی مان . اما گرگ ها دستکم حقه بازی بلد نیستند . به هزار رنگ در نمی آیند . وقتی گرسنه شان میشود به گله گوسفندان میزنند و چند تایی را لت و پار میکنند . آقای چوپان باید حواس اش جمع باشد تا گرگ ها به گله اش نزنند . اما در مقابل آدمهای روباه صفت  ؛آدم نمی داند چه موضعی بگیرد . چه خاکی بسرش بریزد .
داشتم از تشییع جنازه گرگ صحبت میکردم  نمیدانم چرا به صحرای کربلا زده ام . غرض اینکه : دل مان پر بود گفتیم اینها را بنویسیم تا خفه مان نکرده است . عزت شما زیاد 

۱۰ بهمن ۱۳۹۲

  • اسمال کيجای .....**

    اسمال کيجای ؛ يکه بزن شهر بود .در واقع يکه بزن گيلان بود . همه از او می ترسيدند .
    اسم واقعی اش اسماعيل خدا ترس بود . کله نترسی داشت .

    يادم ميآيد وقتی ما پنج - شش سال مان بود و شب ها نمی خواستيم برويم بخوابيم ؛ مادر تهديدمان ميکرد و ميگفت : ميگويم اسمال کيجای بيايد و سر تان را ببرد ها !!!
    و ما از ترس اسمال کيجای می پريديم توی رختخواب و لحاف را هم روی سر مان می کشيديم مبادا که او از راه برسد و لقمه چرب مان بکند

    سالها گذشت .و ما پس از پايان درس و مشق مان در خبر گزاری پارس استخدام شديم و پس از گذراندن يک دوره شش ماهه به عنوان خبرنگار راديوی رشت به اين شهر نقل مکان کرديم .

    آنوقت ها اسمال کيجای کلی برو بيا داشت . يک عالمه لوطی و نوچه و نميدانم راننده و پارکابی و نان خور داشت که شهر رشت را زير پر و بال خودشان داشتند .

    اسمال کيجای در محله " لب آب " دفتر و دستکی روبراه کرده بود و يک خط اتوبوسرانی بين رشت و انزلی راه انداخته بود و با هفت - هشت تا اتوبوس عهد دقيانوس توی اين خط مسافر کشی ميکرد . راننده های ديگر چنان از اسمال کيجای حساب می بردند که هيچ اتوبوس ديگری جرات نميکرد توی اين خط کار بکند .

    بگمانم سال 1350 بود .آنوقت ها سر پرست روزنامه اطلاعات در گيلان - کريم بهادرانی - رفيق جان جانی من بود .
    ما چنان جيک و پيک مان با هم بود که وقتی کارم توی راديو تمام ميشد يکراست به دفتر روزنامه اطلاعات ميرفتم و کارهای آنجا را سر و سامان ميدادم . اغلب شب ها هم با کريم ميرفتيم الواتی .
    کريم ده - دوازده سالی از من بزرگتر بود .عرق خوری اش هم تماشايی بود .يک بطر ودکا را ميریخت توی يک ليوان بزرگ و يکسر بالا ميکشيد . نه مزه ای می خواست و نه نوشابه ای . روزهای تاسوعا وعاشورا هم عرق می خورد . من اما ؛ يکی دو استکان که بالا می انداختم چنان کله پا ميشدم که کريم بيچاره ميبايست خشک و ترم بکند .

    کريم راه پول در آوردن را خوب بلد بود .گاهی ده - بيست تا فرش می خريد و ميفروخت . گاهی کاميون کاميون برنج می خريد و ميفروخت . خلاصه اينکه کيفش کوک و اوضاعش هم روبراه بود . يک زن و سه چهار تا دختر خوشگل داشت . همه اش توی خانه شان جنگ و دعوا بود .

    يک روز کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان ! فردا صبح ميروم آستارا . ميآيی با هم برويم ؟؟
    گفتم : چرا نه ؟ هم فال است هم تماشا .هم آستارا را می بينيم هم می توانم يک گزارش راديويی از آن شهر زيبای ساحلی تهيه کنم .

    صبحش ؛ کله سحر راه افتاديم که برويم آستارا . آنوقت ها جاده رشت - آستارا خاکی بود . آدم جانش به لبش می رسيد تا به آستارا برسد . چنان خاک و خلی بر پا ميشد که نپرس .

    سوار ماشين شديم و راه افتاديم .کريم گفت : برويم پيش کبلايی صبحانه ای بخوريم و بعدش راه بيفتيم برويم آستارا .
    گفتيم: کبلايی ديگر کيست ؟؟
    گفت : کبله کيجای !
    گفتم : کبله کيجای ؟ تو مگر کبله کيجای را می شناسی ؟؟
    گفت : آره بابا ! سال هاست با هم رفيقيم !

    راه افتاديم رفتيم لب آب . محله کبله کيجای .
    کبله کيجای توی دفترش نشسته بود و چايی می خورد . تا کريم را ديد پريد بيرون و بغلش کرد و با همان لهجه داش مشدی ها در آمد که : مرد نا حسابی !چرا سراغ ما نميآيی ؟؟
    بعدش رو به کريم کرد و مرا نشان داد و گفت : آقا کی باشن ؟؟!!
    کريم گفت : آقای فلانی ؛ خبر نگار خبر گزاری پارس .
    کبله کيجای گفت : نگار پگار رو ولش کن ! پسر خوبی هست ؟؟
    کريم گفت : آقاست ! يک پارچه آقاست !!

    کبله کيجای دست مان را به گرمی فشرد و ما را به دفترش برد و تا يک شکم سير کله پاچه بما نخوراندنگذاشت از آنجا بيرون بياييم .

    بعد ها ؛ خود من هم با کبله کيجای رفيق شدم . به من ميگفت حسن سبيل !! من آنوقت ها سبيل کت و کلفتی داشتم . بگمانم ارث جناب استالين بود که به ما رسيده بود .!

    گاهگداری که گذارم به " لب آب " می افتاد سری به کبله کيجای ميزدم و يک چای ديشلمه می خوردم و ميرفتم پی کارم .

    کبله کيجای قيافه جالبی داشت . خوش تيپ بود . قد بلند . چشمان تقريبا آبی . پوست روشن . و موهای مجعد کوتاه . سبيلش هم تماشايی بود . خط باريکی بود بين لب و بينی اش .

    موهايش هميشه مرتب و روغن زده بود .لباس هايش هم مرتب و تميز و برازنده اش بود . هيچ شباهتی به لوطی هايی که در فيلم های فارسی ميديديم نداشت .

    يک موقع شايع شد که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده است .آنوقت ها سيصد هزار تومان خيلی پول بود . ما که خبر نگار بوديم و لولهنگ مان هم خيلی آب ميگرفت حقوق مان ماهانه چهار صد و چهل تومان بود که با اين پول کلی هم الواتی ميکرديم !!
    روزنامه ها هم کلی سر و صدا کردند که اگر گوگوش اين بدهی را ندهد مجبور است برود زندان . آنوقت ها گوگوش شاه ماهی موسيقی ايران بود . ميليونها هوا خواه و طرفدار داشت .

    يک روز ؛ اسمال کيجای به من زنگ زد و گفت : حسن سبيل ! می توانی يک نوک پا بيايی دفتر ما ؟؟
    گفتيم : آی به چشم کبلايی !!
    شال و کلاه کرديم و رفتيم دفترش لب آب .
    اسمال کيجای در آمد که : حسن سبيل ! لابد شنيده ای که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده ؟؟
    گفتيم : آره کبلايی ؛ شنيده ايم .
    گفت : ما حاضريم بدهی خانم گوگوش را بدهيم !!
    گفتيم : جدی ميفرماييد ؟؟ گفت : مگر شوخی هم داريم پدر سگ سگ سبيل !!
    گفتيم : خب ؛ از ما چه کاری ساخته است کبلايی ؟؟
    گفت : هيچی بابا ! توی راديو بگو که کبله کيجای می خواهد بدهی گوگوش را بدهد !

    گفتيم : کبلايی جان ! ما که توی راديو نمی توانيم از اين خبر ها پخش کنيم .اينجور خبر ها را فقط روزنامه ها و مجله های آنچنانی چاپ ميکنند . ( بيچاره نميدانست که خبر های راديو فقط منحصر به گوزيدن اسب شاه و عطسه علياحضرت و والاحضرتها و والا گهر ها و چهار نعل دويدن به سوی دروازه های تمدن بزرگ است )
    گفت : خب ؛ ميگويی چيکار کنم ؟
    گفتيم : کاری ندارد قربان تان برويم ! زنگی به کريم بزنيد بيايد اينجا و يک رپرتاژ آگهی از شما بگيرد و در مجله جوانان چاپ بکند که هزاران خريدار و خواهان دارد .

    کبله کيجای همانجا به کريم زنگ زد و قرار شد من مادر مرده گزارشی از اسمال کيجای واينکه می خواهد سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد تهيه کنم و آقای کبله کيجای هم هزار تومان بسلفد .

    القصه . عکاس روزنامه را آورديم و از جناب کبله کيجای چند تا عکس گرفتيم و گزارش مفصل آنرا هم در مجله جوانان چاپ کرديم .

    يکماهی گذشت و روزنامه اطلاعات يک قبض هزار تومانی برای کريم فرستاد .کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان !اين آش را تو برای ما پخته ای . ميشود بروی سراغ کبله کيجای و اين هزار تومان مان را ازش بگيری ؟؟
    ما هم به کبله کيجای زنگ زديم و داستان را گفتيم .
    گفت : فعلا يکی دو هفته ای صبر کن ! الان توی دست و بالم پول نيست !
    دو هفته ديگر دو باره زنگ زديم .
    گفت : يکی دو هفته ای صبر کن !
    خلاصه اينکه تا بتوانيم يک چک هزار تومانی از کبله کيجای بگيريم جان مان به لب مان رسيد .
    وقتی چک هزار تومانی را ازش گرفتم ؛ خوشحال و خندان به دفتر روزنامه اطلاعات رفتم وچک را روی ميز کريم گذاشتم و گفتم : بفرما ! اين هم چک کبله کيجای !!
    کريم نگاهی به چک انداخت و هوارش در آمد که : مرد حسابی ! اينکه تاريخش برای سه ماه بعد است !!
    سه ماه بعد ؛ خواستيم چک را ببريم بانک .کبله کيجای زنگ زد که : حسن سبيل سگ پدر ! يکوقت نکند چک ما را ببری بانک ها !!!
    گفتيم : آخه کبلايی جان ! اين روزنامه اطلاعات پدر مان را در آورده .پولش را می خواهد .هی برای مان پيغام و پسغام ميفرستد . هی قبض دو قبضه سفارشی ميفرستد .ما هم دست مان تنگ است .

    گفت : حالا يکی دو هفته ای صبر کن !!
    يکی دو هفته ديگر صبر کرديم و ديديم اين چک کبله کيجای برای مان پول شدنی نيست . رفتيم يک فتوکپی از چکش گرفتيم و يک گزارش هم تهيه کرديم و تيتر زديم : مردی که می خواست سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد ؛ چک هزار تومانی اش بر گشت خورد !!

    خواستم گزارش را به مجله جوانان بفرستم .کريم در آمد که : حسن جان ! اگر اين گزارش چاپ بشود ميانه کبلايی با ما بد جوری شکر آب خواهد شد
    گفتم : خب ! ميفرماييد چيکار کنيم ؟؟ روزنامه اطلاعات پولش را می خواهد .ما که نمی توانيم از جيب خودمان بدهيم . می توانيم ؟؟
    کريم ؛ سری خاراند و تلفن را بر داشت و به کبلايی زنگ زد . بعدش تيتری را که من برای گزارشم تهيه کرده بودم برای کبله کيجای خواند .
    وقتی صحبت هايش تمام شد رو به من کرد و گفت : حسن جان ! چک را فردا ببر بانک نقدش کن ..

    ***********************************************************************************

    **اسمال کيجای بعد از انقلاب توسط اوباشان اسلامی تير باران شد

۹ بهمن ۱۳۹۲

شاعران وارثان زمین اند ....

در روسیه بین یک آقای " شعر دوست " و یک آقای "  نثر دوست  " یک بگو مگوی ادبی در میگیرد .
آقای نثر دوست میگوید : شعر چیز مزخرفی است ! یک مشت پرت و پلاست . حرف های بی معنا و صد تا یک غاز آدمهای روانپریش بیمار است . شعر جایی در ادبیات ندارد !
آقای شعر دوست شاعر مسلک میگوید : مزخرف نگو مرد حسابی ! این چه یاوه ای است که بهم میبافی ؟ اگر شعر نباشد زندگی و همه پدیده های هستی بی معنا میشوند . شعر بالاتر و برتر از نثر است . هر خاله خانباجی ماچه الاغی می تواند نثز بنویسد اما سرودن شعر کار هر کسی نیست .شعر یعنی زندگی ؛ یعنی تفسیر جهان . یعنی ذات هستی .
آقای نثر دوست عصبانی میشود و میگوید : داری خزعبلات میگویی آقای شاعر !  شعر یک درد از هزار و یک درد بی درمان بشر را درمان نکرده است . برو تا روز قیامت شعر بگو ؛ آیا کسی میگوید خرت به چند جناب شاعر ؟؟!!شعر یعنی مشتی یاوه !شعر یعنی هذیان های یک روح بیمار ..
آقای شعر دوست پاک از کوره در میرود .چاقویش را در میآورد و آنرا در قلب آقای نثر دوست فرو میکند .
حالا آقای نثر دوست  در گورستان خوابیده است و آقای شعر دوست در زندان ...
- ما خیال میکردیم فقط لس آنجلس است که شاعر چاقو کش تولید میکند حالا معلوم مان شد که روس ها هم از این موهبت عظما ! بی نصیب نمانده اند .
کی بود که میگفت : شاعران وارثان زمین اند ؟
چطور است بگوییم : شاعران چاقو کشان جهان اند ؟ ( البته نه همه شان ! ). ما هم عجب آشی با این حرف هامان برای خودمان پختیم ها !! حالا سر و صدای همه شاعران در خواهد آمد . حضرت باریتعالی خودش بما رحم بفرماید !

۳ بهمن ۱۳۹۲

دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...


يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى  اما اونچه كه من خواسته بودم  يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!


ميدونی دوست من ؟
 كاشكى آدما  هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن  چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...


ميدونى رفیق  ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم !  دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... "
  ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...

من هم يه بچه م ، اگر چه پیر شدم  ! اما بخودم میگم  کاشکی هيچوقت بزرگ نشده بودم .
من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .

ميدونى رفیق ؟ من از دنياى آدم بزرگا سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم معلمه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، .دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش  خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم  خودم هم يه حقه بازم ..!!

ميدونی رفیق  ؟ من سی ساله که آواره کشور ها و قاره هام . دلم ميخواد بچه بمونم ، نميخوام بزرگ شم .. نميخوام برم  تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟

۲ بهمن ۱۳۹۲

روح شورشی ....

آقا ! این روح شورشی ما دارد کم کم کار دست مان میدهد . زن مان میگوید : آقای گیله مرد دست بردار  چرا اینقدر دشمن تراشی میکنی برای خودت ؟ اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان گیله مردی که ما باشیم اصلا و ابدا نمی توانیم ماست مان را بخوریم و سرنای مان را بزنیم و آهسته برویم و آهسته بیاییم تا گربه شاخ مان نزند . پیر شده ایم ها ! اما این روح عصیانگر و شورشی مان دست از سرمان بر نمیدارد .

 پریروز ها یک آقای دوختوری را دعوت کرده بودیم بیاید توی کتابخانه شهر مان برایمان از زبان پارسی و گذار به مدرنیته سخن بگوید . بعضی از دوستان را هم توی مخمصه و رو در بایستی گذاشتیم و هزار دلاری جور کردیم و توی جیب آقای دکتر گذاشتیم .
آقای دکتر آمدند و فرمایشات شان را با ستایش و نیایش امام محمد غزالی آغاز فرمودند و هیچ اشاره ای نکردند که همین آقای غزالی بنیانگزار تفکر طالبانی در جهان اسلام است و اگر ایران از فقر فلسفه رنج می برد و به خرد گرایی و خرد ورزی ارج و بهایی نداده است و نمیدهد علتش همین اندیشه های طالبانی غزالی است که با دو کتاب " کیمیای سعادت " و " احیای علوم دینی " فی الواقع فاتحه فلسفیدن و خرد ورزی را خوانده است و کسانی همچون مولوی را حتی با اندیشه های  ظلمانی خود به بیراهه کشانده است  . ما اگرچه چیزی در درون مان مثل خوره به جان مان افتاده بود اما  ساکت و آرام نشستیم و به فرمایشات شان گوش دادیم و درجه فشار خون و کلسترول مان هم تا بی نهایت رسید . 
بخش دیگر فرمایشات ایشان مربوط میشد به فرهنگستان زبان ایران . ایشان اشارت کوتاهی داشتند به عملکرد فرهنگستان زبان در دوره رضا شاه و محمد رضا شاه با تاکیدی چند باره که از این دو فرهنگستان کار چندان در خوری عرضه نشده است ! اما فرهنگستان سوم که در دوره اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان به ریاست و زعامت دانشمند نامی جهان آقای حداد عادل بوجود آمده در توانمندی زبان پارسی بسیار نقش داشته است و حضرت امام خامنه ای   خود یکی از کسانی است که سر از دستار نمی شناسند  و در راه توانمند سازی زبان پارسی جهاد میفرمایند 
ما احساس کردیم که داریم  به سکته قلبی گرفتار میشویم . تن مان میلرزید و چیزی در درون مان نهیب مان میزد که : آقای گیله مرد ! چرا لالمونی گرفته ای ؟ اما ما همچنان ساکت و آرام و در خود فر رفته نشستیم و دندان خشم بر جگر خسته  خستیم و لام تا کام حرفی و سخنی به زبان نیاوردیم 
جناب استاد فاضل مان سخن را به قلمروی دیگری کشاندند و از امام محمد غزالی نقبی به شیخ صادق خلخالی زدند  و اساسا منکر این ماجرا شدند که آن شیخک بیمار در نخستین روز های آن شقاوت تاریخی بیل و کلنگ و بولدوزری تدارک دیده بودند و با مشتی اجامر و اوباش قصد نابودی تخت جمشید را داشته اند .
در اینجا بود که آن روح عصیانگر شورشی ما ن به نعره بر آمد که : 
ای مردک ! در آن روز های تلخ و سیاه ؛ من خود در شیراز بوده ام و آگر همت و شجاعت نصرت الله امینی استاندار فارس و حمیت مردمان آن سامان نمی بود ؛ آن  شیخک بیمار با لشکر نادانان و کوران و ابلهان  به سوی تخت جمشید سرازیر میشد و ما امروز نشانه ای از آن بنای رفیع سر فراز نمیداشتیم همانگونه که بعد از او طالبانی ها با مجسمه بودا در بامیان کرده اند . اما استاد فاضل مان آنچنان از بوی کباب سر در آخور کردن شان در منجلاب حکومت نکبتی اسلامی و کسب مقام استادی در یکی از حوزه های علمیه مست شده بودند که کم مانده بود مشت و لگدی حواله مان بفرمایند و ما را از آن مجلس  دانش و معرفت بیرون بیندازند .
 خشم مان را مهار میزنیم و همچون کودکی دبستانی با ترس و لرز و احتیاط و احترام میگوییم : آخر ای استاد فاضل فرزانه ! این چکونه فرهنگستان زبانی است که همین امروز برای واژه  " کراوات " جمله عریض و طویل  " گردن آویز  زینتی " را وضع کرده است ؟ آیا وضع واژه های من در آوردی به آشفتگی بیشتر زبان نمی انجامد ؟ 
استاد فاضل مان که بقول مرحوم استاد جعفر محجوب  - که یادش به خیر باد - هنوز با آنهمه ادعا و داشتن دکترای زبان و ادبیات فارسی  " زکریای رازی  را  " ذکریا  " می نویسد و  و انسان خردمند وارسته ای همچون ذبیح الله صفا را بخاطر  علایق میهنی اش  به ضدیت با اسلام و تشیع 
متهم میفرماید ؛ این بار براستی از کوره در میروند و با زبانی که در خور قاطر چیان ناصر الدین شاهی است به پاسخ بر میآیند و خلایق را انگشت بر دهان باقی میگذارند . 

گاهی آدم چنان بغضش میگیرد که اگر آنرا در دل چاهی یا درون قلب رفیقی خالی نکند می ترکد . من هم امروز در چنین وضعی گرفتار آمده بودم . این است که بغضمم را در پیشگاه تشماخالی میکنم که هم دردمندید وهم درد شناس! و سر انجام سبب اینهمه دگردیسی عالمانه معلوم مان شد که حضرت استادی از دانشگاه اینجا باز نشسته شده اند و میخواهند به ایران بر گردند و در دانشگاهی یا در حوزه علمیه ای در آن دیار کسوت استادی به تن کنند و به فرزندان مان نحوه دگردیسی های عالمانه را بیاموزند ( یعنی هم از توبره و هم از آخور علیقی میل بفرمایند )و ما دو باره به آن سخن شاملو ایمان آوردیم که : فقر احتضار فضیلت است .

۱ بهمن ۱۳۹۲


بابايم توى لاهيجان چايكارى داشت ، همه ى عمرش  جان كنده بود و چندين هكتار باغ چاى فراهم كرده بود . به دار و درخت هايش عشق ميورزيد . هر وقت بهش تلفن ميكردم و ميگفتم : بابا ! چرا نميآيى آمريكا پيش من ؟ در جوابم ميگفت : پسر جان ! آخر اين دار و درخت هايم را چيكارش كنم ؟ انگار كه دار و درخت هايش را به كولش بسته بودند !! 
بارى . مادام كه اين آقايان به حكومت نرسيده بودند و حكومت عدل الهى داير نشده بود ، پدرم يك چايكار موفق بود . وضع زندگى روبراهى داشت . خانه و زندگى داشت .   بیست سی نفر توی مزارع ما کار میکردند و نان می خوردند . اما  از روزى كه اين آقايان آمدند و بساط شان را پهن كردند  باغات چاى مان هم يكى پس از ديگرى به امان خدا رها شدند . چرا ؟؟ چون چاى وارداتى ديگر محلى از اعراب براى چاى داخلى باقى نگذاشته بود . 
من واقعا نميدانم در اين سی وچند  سال گذشته  چه بر سر چايكاران لاهيجان و لنگرود و رود سر و سياهكل و رامسر آمده است . فقط این را میدانم که حاصل رنجها و زحمات چندین دهساله پدرم دود شد و به آسمان رفت و حالا  ملت ما فريادش به آسمان میرسد که  : آقا ! ما گرسنه ايم . جنگ با امريكا و استكبار را بگذاريد براى بعد . فعلا شكم مان را سيركنيد 
........

۲۸ دی ۱۳۹۲

آنها تفنگ دارند ...!!

دوست امریکایی ام از من می پرسد : تعداد ملایان ایران چقدر است ؟ 
می گویم : دقیقا نمیدانم ؛ بگمانم صد و پنجاه هزار نفر باشند . 
می پرسد  : جمعیت ایران چقدر است ؟ 
میگویم : هفتاد و پنج - هشتاد میلیون نفر 
می گوید : یعنی هشتاد میلیون آدم نمی توانند از پس صد و پنجاه هزار ملا بر آیند ؟ 
- و من به یاد یک رویداد تاریخی می افتم .
در دوران استبداد صغیر ؛ وقتیکه سربازان روسیه تزاری در روز عاشورا ؛ ثقه الاسلام تبریزی و هفت تن از دیگر رهبران و مبارزان مشروطه را در تبریز به دار میکشیدند گروهی از مشروطه خواهان به دهها هزار مردمی که در خیابان ها و میدان ها سینه و قمه میزدند گفتند : شما چرا کاری نمی کنید ؟ شما دارید برای امام حسین و یارانش که هزار و سیصد سال پیش کشته شده اند سینه میزنید و عزاداری میکنید ؛ همین حالا جلوی چشم شما سالدات های روسی میخواهند چند تن از فرزندان همان امام حسین را به دار بکشند . بیایید همتی بکنید و دسته های عزاداری تان را به محل اعدام آنها ببرید تا روس ها جرات نکنند آنها را اعدام کنند .در روز اعدام، مشروطه‌‌خواهان تبریز، هرچه به مردم التماس کردند که بیایید امروز مقابل کنسول‌خانۀ روس عزاداری کنیم تا روس‌ها بترسند و روحانی فاضل و مجاهد شهر را اعدام نکنند، افاقه نکرد. یکی از مشروطه‌خواهان نزد سردستۀ مهم‌ترین هیئت قمه‌زنی تبریز رفت و گفت: روس‌ها بیشتر از 200 تفنگ‌چی در تبریز ندارند. شما چندهزار نفرید. نگذارید این عالم جلیل‌القدر را بکشند. سردستۀ قمه‌زنان گفت: اولارین تفنگی وار، آدمی اولدُرَللَر؛ «آنها تفنگ دارند، آدم را می‌کشند.»  

۲۷ دی ۱۳۹۲

بشار اسد .....شارون ؟؟

پیر مرد ؛ فلسطینی است .هفتاد و چند سالی دارد . 
میگوید :  اگر تفنگی داشته باشم که تنها یک گلوله داشته باشد و اگر قرار باشد بین بشار اسد و آریل شارون  یکی را به گلوله ببندم ؛ گلوله ام را توی قلب بشار اسد شلیک خواهم کرد !
میگویم : چرا ؟
میگوید : آریل شارون هر کاری که کرده است برای منافع ملت اش بوده است اما بشار اسد ؟ آخر هیچ جانوری ملت خودش را اینگونه به خاک و خون می کشد ؟ 
- ومن بفکر فرو میروم . اگر تنها یک گلوله میداشتم ؟ هاشمی رفسنجانی ؟ خاتمی ؟ روحانی ؟ مفاعیل اربعه ؟ ؛ جنتی ؟ آقای عظما ؟ کدامیک ؟ 

۲۶ دی ۱۳۹۲

آی ران ......

همسرم همینطور که دارد قربان صدقه نوه مان میرود از من می پرسد : اگر ما فردا پس فردا مردیم اینها یادی از ما خواهند کرد ؟ 
میگویم : آری ! وقتی کسی از او می پرسد چرا اسمت " نوا   " است خواهد گفت : پدر بزرگ و مادر بزرگی داشتم که از کشوری آمده بودن بنام آی ران !
 اسمم آی رانی است .

۲۳ دی ۱۳۹۲

کرمک....یا اژدها ؟؟

دو سه روزی سخت بیمار بودم . چنان سرمایی خورده بودم که مپرس .
نشسته بودم توی خانه و مولوی میخواندم .. چه داستان های عجیب و غریبی دارد این حضرت مولانا !
در دفتر چهارم داستانی است که یکی دو بیت آن سخت به دلم نشست .
برایتان می نویسم : 
آن یکی آمد زمین را می شکافت 
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت :
کاین زمین را از چه ویران میکنی ؟
می شکافی و پریشان می کنی ؟
گفت : ای ابله ! برو ! بر من مران 
تا عمارت از خرابی باز دان !
کی شود گلزار وگندمزار این ؟ 
تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
داشتم با خودم فکر میکردم انگار مولانا دارد حکایت روزگار ما را بیان میکند . حکایت ویرانی ها و نابسامانی های میهن مان را . 
آیا از اینهمه خرابی و پریشانی ؛ گلزار و گندمزاری در میهن ما سر بر خواهد آورد ؟ نمیدانم .
و اما بخوانید این شاه بیت را : 

بس که خود را کرده ای بنده ی هوا
کرمکی را کرده ای تو اژدها !!
براستی آیا غیر از این است که ما مردمان ؛ کرمکی را بر سریر شاهی نشانده ایم وخود آواره قاره ها و کشور ها هستیم و از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنیم ؟؟