دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...
يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى اما اونچه كه من خواسته بودم يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!
ميدونی دوست من ؟
كاشكى آدما هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...
ميدونى رفیق ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم ! دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... "
يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى اما اونچه كه من خواسته بودم يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!
ميدونی دوست من ؟
كاشكى آدما هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...
ميدونى رفیق ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم ! دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... "
ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...
من هم يه بچه م ، اگر چه پیر شدم ! اما بخودم میگم کاشکی هيچوقت بزرگ نشده بودم .
من هم يه بچه م ، اگر چه پیر شدم ! اما بخودم میگم کاشکی هيچوقت بزرگ نشده بودم .
من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .
ميدونى رفیق ؟ من از دنياى آدم بزرگا سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم معلمه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، .دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم خودم هم يه حقه بازم ..!!
ميدونی رفیق ؟ من سی ساله که آواره کشور ها و قاره هام . دلم ميخواد بچه بمونم ، نميخوام بزرگ شم .. نميخوام برم تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟
ميدونى رفیق ؟ من از دنياى آدم بزرگا سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم معلمه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، .دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم خودم هم يه حقه بازم ..!!
ميدونی رفیق ؟ من سی ساله که آواره کشور ها و قاره هام . دلم ميخواد بچه بمونم ، نميخوام بزرگ شم .. نميخوام برم تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر