دنبال کننده ها

۳ شهریور ۱۳۹۲

پیشنماز دزد

یک آقای شیرازی توی مسجد بنگ می پخت . خادم مسجد دید و شروع کرد به داد و قال و فحش و فضیحت .
آقای شیرازی نگاهی به خادم مسجد انداخت ودید کور است و کر است و شل است و کل است و آبله رو !
فریاد بر آورد که : عامو ! خداوند در حق تو چندان لطفی نکرده است که تو در حق خانه او چنین تعصب میکنی !
 یک آقای دیگری هم گذارش افتاده بود به یک روستای دور افتاده . به مسجد رفت تا دمی بیاساید و نمازکی هم بخواند .
چشمش به پیشنماز افتاد . آقای پیشنماز  یک پا و یک دست نداشت و یکی از چشمانش هم از حدقه در آمده بود .
از یکی پرسید : چه بر سر آقای پیشنماز آمده ؟
گفت : دزدی کرده بود دستش را بریدند . به ناموس مردم چشم دو خته بود یکی از چشمانش را از حدقه در آوردند . گام به راه خلاف و نا صواب گذاشته بود یک پایش را بریدند !
پرسید : چگونه چنین کسی را پیشنماز مسجد تان کرده اید ؟
گفت : می ترسیم کفش های مان را بدزدد !
نمیدانم چرا این داستان مرا بیاد آقای احمدی نژاد رییس جمهوری نکبتی حکومت نکبتی اسلامی و انتصاب شان به عضوینت مجمع تشخیص مصلحت نظام می اندازد .
بگمانم آقای ولی فقیه می ترسید که جناب رییس جمهور مکتبی  نعلین ایشان را هم بدزدد !
شما چه فکر میکنید ؟ 

۱ شهریور ۱۳۹۲

نگاهی به «سوداگری با تاریخ» - مهشید امیرشاهی
پس از خواندن جلد نخست "سوداگری با تاریخ" منتظر ماندم جلد دوم آن، که نویسندۀ اثر آقای محمد امینی وعده اش را داده بود، منتشر شود تا به معرفی این کار پژوهشی در پایانش بپردازم. اما حوادثی – که مهمترینش افتراهای ناروا و ناجوانمردانه ای است که اخیرا این پژوهشگر آماجش بوده – سبب شد که این مجمل را فعلاً بنویسم و مفصل را به بعد بگذارم.

هم عنوان این اثر و هم محتوایش مقصود از این پژوهش را روشن می کند: "سودا گری با تاریخ" نوشته شده است تا بستر بحث در بارۀ مصدق را لایروبی کند و علف های هرز این مسیر را بیخ بر. هدف پژوهشگر پیراستن و پالودن تاریخ است از دروغ های ریز و درشتی که این و آن در بارۀ دکتر محمد مصدق و دوران نخست وزیریش بافته اند و روایات مختلفش چون سکۀ قلب دست به دست می گردد و چون علوفۀ نیم جویده دهن به دهن نشخوار می شود.

جلد نخست این تحقیق تاریخی پاسخی ست به نوشته ای با عنوان "آسیب شناسی یک شکست". من مدتهاست از ژاژ خایی ادبی و ترفند بافی سیاسی رقم زن "آسیب شناسی یک شکست" ملول و خسته ام و از آنجا که باقی ماندۀ عمر کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود، صادرات قلمی او را – به ویژه اگر توام با دراز نفسی باشد – نمی خوانم. اما پس از به پایان بردن "سوداگری با تاریخ" به این نتیجه رسیدم که از نویسندۀ "آسیب شناسی..." می بایست ممنون بود که مجموعه ای از دروغ و دغل را در انبانۀ کتابش به هم بافته است و در اختیار پژوهشگری قرار داده تیزبین و شریف و شکیبا تا تک تک این بافته ها را – چه بید زده و چه تازه بافت – از صندوق به در آورد و در دیدرس همگان بر بند باد دهد!

این عمل را آقای امینی به بهترین وجه انجام داده است. لحن نوشتۀ او یک لحظه از نزاکت و ادب دور نمی شود و این کار شکیبایی می طلبد زیرا آشفته گویی های نویسندۀ "آسیب شناسی..." خواننده را مکرر از کوره به در می کند و به دشنام گویی می خواند. در مطرح کردن ناسزاهای مندرج در "آسیب شناسی..." پایه را غالبا بر حسن نیت نویسنده کتاب قرار می دهد که فقط نشانۀ شرف اخلاقی پژوهشگر است زیرا دروغ پردازی های بی وقفه در آن نوشته بدون سوء نیت مشکل قابل تصور است. تیز بینی پژوهشگر نیز در سراسر "سوداگری با تاریخ" نمایان است زیرا از سنگی برنگردانده نمی گذرد و افترایی را بی جواب نمی گذارد.

آقای امینی پژوهشگری ست صاحب نظر – در کار دقت و وسواس دارد، بر موضوع مورد تحقیق چیره است، با تامل و انصاف مسائل را بررسی می کند. کتاب رویهم رفته ساختاری دارد فرهنگ نامه وار – فصل ها شمارگر سخنان نادرستی ست که در باره مصدق رواج داده شده و مدخل ها مضامین آن دروغپردازی هاست. به ویژه در بخشی که به شرح احوال دست اندر کاران خارجی کودتای 28 مرداد اختصاص دارد ساختار فرهنگ نامه ای اثر هویداست. نثر کتاب متاثر از شیوه نگارش احمد کسروی ست. (من همان اندازه که به آراء آن شادروان در بارۀ مسائل شرعی و عرفی ارادت دارم از نظراتش در مورد قواعد صرفی و لغوی پرهیز می کنم.) در نتیجه "سوداگری با تاریخ" از ناهمواری زبانی خالی نیست، ولی بنیاد این اثر تحقیقی چنان محکم است که این ضعف خللی بر آن وارد نمی سازد.

پژوهشگر با استفاده از اسنادی که در دست دارد و عرضۀ روایت های گوناگون و گاه متناقضی که در طول زمان برای به کرسی نشاندن لجن پراکنی ها به بازار آمده است به جزئیات دروغ بافی های تاریخی می پردازد و با ظرافت پیچ و تاب کلاف درهمشان را باز می کند و در نهایت حقیقت را، شسته و رفته، مقابل چشم خواننده می نشاند.

"سوداگری با تاریخ" خوشبختانه از اشارات روانشناسانه و انگیزه شناسانه بری ست – اشاراتی که این اواخر در نوشته های مدعیان کارهای تحقیقی به کرات به آنها بر خورده ایم. کتاب گرچه بر محور دروغ زنی های "آسیب شناسی..." تدوین شده است ولی اینجا و آنجا از دروغ بافی دیگران نیز حکایاتی دارد که دانستنش مغتنم است. مضامین اکثر بهتان هایی که به مصدق زده اند ثابت است و تکراری، و پایه و مایه اش همان تبلیغات سراسر کذب دوران نخست وزیری او که با ته بزکی به مخالف خوانان بعدی به ارث رسیده است.

کند و کاوی که پژوهشگر برای نگارش هر یک از بخش های کتاب کرده چشم گیر است و تعداد جزئیات مهم و پر معنایی که در هرکدام این بندها گنجانده پر شمار. منابعی که اطلاعات لازم برای این تحقیق از آنها استخراج شده نیز قابل ملاحظه است و گواهی ست بر کار مداوم و زحمت بسیار – چون بخش عمده ای از آنها به صورت مقالات پراکنده در گوشه و کنار انتشار یافته و بی شک گردآوریشان دشوار و وقت گیر بوده است.

به تصور من "سوداگری با تاریخ" از این پس مکمل بی چون و چرای همۀ تحقیقاتی خواهد بود که در آینده در بارۀ این دوره از تاریخ ما و نقش و مقام محمد مصدق به عمل بیاید و از این رهگذر، به گمان من، آقای امینی تاریخ نگاران و پژوهشگران فردا را از هم امروز وامدار خویش ساخته است.
شخص دیگری نیز، که من خیال می کنم، به گونه ای به این محقق مدیون است، رقم زن کتاب "آسیب شناسی یک شکست" است – چه خود از این امر آگاه باشد و چه نه – زیرا بهتان های نویسندۀ "آسیب شناسی..." به یکی از شریفترین دولتمردان این عصر و یکی از پاکترین فرزندان ایران، در دل خوانندۀ حقیقت جو احساس خصومتی می پرورد که به تحقیر و انزجار سرشته است، و فقط پاسخ های استوار و دشمن گداز محمد امینی به گفته های دور از واقعیت اوست که این احساس را بدل به ضدیتی منطقی و اصولی می کند.

به ما گفته اند و همه می دانیم که حقیقت نقطه مقابل دروغ است، اما درسی که محمد امینی با این کار پژوهشی ارزنده به ما می آموزد این است که حقیقت، بی دروغ بی نقص است و دروغ، بی حقیقت ناقص. مقصودم از این حرف این است که "سوداگری با تاریخ" را بی تردید می توان بدون مرور "آسیب پذیری یک شکست" خواند و از آن بهره به کمال برداشت ولی عکسش...؟ هیهات!

به هر حال و از این پس با اذعان صریح سازمان جاسوسی امریکا (سیا) به طراحی و اجرای نقشۀ کودتا (البته با همراهی همه جانبۀ سازمان های جاسوسی و دولتی انگلستان) به منظور براندازی دولت دکتر محمد مصدق و تثبیت دیکتاتوری محمد رضا شاه، ناگزیر پویندگان راه "قیام 28 مرداد" می بایست پی سپر راهی دیگر شوند و منتظر باشند تا روزیشان به جایی جز آن حواله گردد. اما نگران گذران زندگی نویسندۀ "آسیب شناسی..." و امثال او نباید بود چون تا زمانی که سوداگران تاریخ دکانی دارند نان جولاهان تاریخ، اگر در روغن نباشد، به تحقیق آجر نخواهد شد.
23 اوت 2013
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است.
 

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

پیغام مهندس بازرگان به مسعود رجوی

میگویند : در اواسط دهه شصت ؛ وقتی مهندس بازرگان سفری به اروپا کرده بود ؛ آقای مسعود رجوی برایش پیغام فرستاده بود که : آقای بازرگان ! بیا خمینی را رها کن و به شورای ملی مقاومت بپیوند .
مهندس بازرگان هم در پاسخ گفته بود : اولا من زنم پیر است و خیلی هم دوستش دارم و علاقه ای به پیشکش کردنش به دیگران ندارم ! ثانیا اگر شما اهل مبارزه هستی بیا داخل ایران و  به عراق پشت کن !

۲۹ مرداد ۱۳۹۲

حیف نان گندم .....


حیف نان گندم ......

روستا زاده ای را به مدرسه گذاشتند .چند سالی گذشت . وقتی به روستایش باز گشت ،اهالی روستا او را مردی عامی یافتند .
پدر پرسید : در این مدت دراز ،عمر به چه گذاشتی ؟؟
گفت : یک روز من بیمار میشدم یک روز استادم ! ،یک روز من به گرمابه میرفتم یک روز استادم !.یک روز من جامه می شستم یک روز استادم .و روز هفتم آدینه بود !!! 
حالا حکایت ماست در این ینگه دنیا : 
** توی همین امریکا ،هستند هموطنانی که سی سال است نان گندم و برنج امریکایی میل میفرمایند ، اما هنوز که هنوز است به قدرتی خدا ، دو کلام انگلیسی یاد نگرفته اند تا اگر فردا پس فردا ، خدای نکرده ، کپه ی مرگ شان را گذاشتند دستکم بتوانند جواب نکیر و منکر را بدهند !!

***هستند آدمیانی که خیال میکنند لس آنجلس پایتخت کالیفرنیاست !
***هستند آدمیانی که هنوز فرق بین washington .D.C و ایالت واشنگتن را نمی دانند !!
***هستند آدمیانی که اگر از ایشان بخواهید ده دلار برای ایجاد فلان کتابخانه کمک کنند ،فورا هزار و یک دلیل برای شما میآورند و آنقدر آبغوره میچلانند که از شکر خوردن خودتان پشیمان میشوید ، اما اگر بگویید میخواهید برای شام غریبان و اسیری زینب و ناکامی قاسم شله زرد و آش نذری درست کنید ،فورا دسته چک شان را از جیب شان در میآورند و چکی برای تان می نویسند که می توانید بمدت ده سال ،برای ده هزار نفر ، آش نذری و شله زرد فراهم کنید !!!

*** هنوز هستند آدمیانی که دعوای اصلی شان این است که رضا شاه را انگلیسی ها آورده بودند یا نه ؟؟!!
***هنوز هستند آدمیانی که از زمان تقی زاده و قوام السلطنه و دکتر مصدق و کودتای 28 مرداد و آیت الله کاشانی ،پای شان را به قرن بیست و یکم نگذاشته اند !!

*** هنوز هستند آدمیانی که از دولت امریکا ،حقوق باز نشستگی و مزایای بیمه های درمانی و آپارتمان مجانی میگیرند و دست هم به سیاه و سفید نمی زنند، اما چنان از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی !!تعریف و تمجید میفرمایند که انگار مرحوم استالین این نعمات اینجهانی را تقدیم شان کرده است !!!

***هنوز هستند آدمیانی که خیال میکنند اعلیحضرت همایون رضا شاه دوم ! بزودی بر تخت سلطنت جلوس خواهند فرمود و آنها دو باره وزیر و وکیل و دالاندار و قاپوچی باشی خواهند شد !!

*** هنوز هستند آدمیانی که پس ازسی و چند سال ، همچنان " تیمسار " و "جناب سرهنگ " و " والاحضرت " و "حضرت والا " هستند و انگار نه انگار که به قول معروف : گاو آمد و خورد دفتر پارین را ...
*** هنوز هستند آدمیانی که پول میدهند و " شکر زیادی  " میل میفرمایند  و به صحرای جنون هم افتاده اند !
*** هنوز هستند آدمیانی که پی گور کنده میگردند تا بگیرند تویش بخوابند !

*** هنوز هستند آدمیانی که عینهو سگ کاهدانی را میمانند .فقط پارس میکنند اما یک قدم جلو نمیگذارند .

*** هنوز هستند آدمیانی که در این سی و چند سال ، پای شان را به موزه ای ، کتابخانه ای ، موسسه ای ، انجمنی ، اپرایی ،جایی ، نگذاشته اند و هنوز هم در حال و هوای مراد برقی و صمد آقا و ننه ی صمد آقا زندگی میکنند !!

***هستند آدمیانی که خیال میکنند مثلا نوام چامسکی ؛ نوعی صندلی لهستانی و جان اشتاین بک یک نوع پلوپز ژاپنی است !!!

*** هنوز هستند آدمیانی که هم آش معاویه را میخورند و هم نماز علی را میخوانند !!

*** هنوز هستند آدمیانی ........

خدایا ! باز هم بگویم ؟؟ از خودم خجالت میکشم والله !!!
Like ·  ·  · 2 minutes ago · 

۲۷ مرداد ۱۳۹۲


نویسنده کیست؟ 

مسعود سعد سلمان - آن زندانی قلعه نای  -میگوید : 
نصیحتی پدرانه زمن نکو بشنو 
مگرد گرد هنر هیچ ؛ آفتی است هنر 
در دوران آن خدا بیامرز ! من رفیقی داشتم که لولهنگش خیلی آب بر میداشت  . چند تا کتاب نوشته  بود و اسم و رسمی در کرده بود و در جامعه روشنفکری آنروز چهره معروف شناخته شده ای بود .

این بنده خدا یک روز گذارش افتاده بود به یکی از این اداره جات دولتی و خواسته بود نمیدانم گذرنامه ای ؛ گواهینامه ای ؛ چیزی بگیرد .

آنجا یک فرم چاپی جلویش گذاشته بودند و گفته بودند لطفا آنرا پر کنید . آن آقای نویسنده هم آن فرم کذایی را پر کرده بود و جلوی سئوالی که میگفت شغل شما چیست نوشته بود نویسنده .

آن آقای کارمند نگاهی از بالا به پایین و نگاهی هم از پایین ببالا  به قد و قامت رفیق نویسنده مان انداخته بود و گفته بود : فرمودید شغل تان چی هست ؟ 
آقای نویسنده هم بادی به غبغب انداخته بود و گفته بود : نویسنده !

آن آقای کارمند دوباره نگاهی از بالا به پایین و نگاهی هم از پایین به بالا  به ریخت و قیافه آقا انداخته بود و گفته بود : 

آقاجان ! شغل ! نویسندگی که نشد شغل !

و آن آقای نویسنده هم در آمده بود و گفته بود : بنویس عمله !!

و آن آقای کارمند هم خودکارش را بر داشته بود و جلوی شغل آقا نوشته بود عمله و کارش را راه انداخته بود . 

حالا هی بگویید چرا حافظ گفته است :
 
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس 
یا اینکه چرا عبید زاکانی به فرزند خود نصیحت میکند که بجای درس خواندن و کاویدن مرده ریگ نیاکان ؛ برود رسن بازی و دلقکی بیاموزد 
و باز حافظ است که با درد و اندوه میگوید : 

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند 
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد ...
بهمین خاطر است که ما میگوییم که نویسنده و هنر مند ایرانی خسر الدنیا و الآخره است .
حالا چرا نویسنده و شاعر و هنرمند و اهل خرد ایرانی پند پدرانه مسعود سعد سلمان را بگوش نگرفته و نمیگیرد علتش این است که به گفته آناتول فرانس : نویسنده کسی نیست که بتواند بنویسد . بلکه نویسنده کسی است که نتواند ننویسد 
این را هم بگویم که وقتی میکل آنژ جوان را برای آموختن هنر سنگ تراشی نزد استاد بردند ؛ در نخستین روز  درس  ؛ استاد خطاب به شاگردش گفت : 

زیبایی عشق را بوجود نمی آورد بلکه این عشق است که زیبایی می آفریند 
و من فکر میکنم که تنها همین عشق است که شاعر و نویسنده و اهل هنر ایرانی را زنده نگهمیدارد تا با تحمل همه مشقات و نامردمی ها  ؛ همچنان بنویسد و همچنان بسراید و همچنان خلق کند و خشتی بر هزاران خشت بنای فرهنگ مان بیفزاید .

و حرف آخر اینکه : قدیمی ها میگفتند : از آنکسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی خوانده است نترس ؛ از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آنرا مقدس میداند .

۲۳ مرداد ۱۳۹۲

قیمت آدمها .....



تازه انقلاب شده بود . من از سویس آمده بودم تهران . شهر سیمای عجیب و غریبی داشت . نام خیابان ها را عوض کرده بودند . 
یک روز در تهران سوار تاکسی بودم . خانمی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : آریامهر !
راننده تاکسی گفت : دکتر فاطمی خانوم !!
خانم گفت : پنج تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی گفت : خیابان دکتر فاطمی خانوم !
خانم گفت : ده تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی گفت : خیابان دکتر فاطمی خانوم ! 
خانم گفت : بیست تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی در ماشین را باز کرد و گفت : بفرمایید !
خانم سوار ماشین شد و در را بست و بر گشت به راننده تاکسی گفت : همه آدمها یک قیمتی دارند ! فقط قیمت های شان فرق میکند 
حالا بعد از سی و چند سال وقتی من بیاد حرف های آن خانم می افتم بخودم میگویم : اگر ما ایرانی ها قیمت خودمان را میدانستیم آیا باز هم گرفتار شیخ و ملا و فقیه و حجت الاسلام و سفیه و آدمخواران اسلامی میشدیم ؟؟

۳۱ تیر ۱۳۹۲

لختی قلم را بگریانیم ....

* به یاد طاهر ممتاز 

مهتران جهان همه مردند 
مرگ را سر همه فرو کردند 
زیر خاک اندرون شدند آنان 
که همه کوشک ها بر آوردند 
از هزاران هزار نعمت و ناز 
نه به آخر بجز کفن بردند ؟؟
" رودکی " 
طاهر ممتاز - بنیانگذار و مدیر روزنامه خاوران - چند روزی است که سر به خاک نیستی نهاده و به ابدیت پیوسته است . این یاد داشت ها را در سوک مرگ او می نویسم : 
چه نام پر شکوهی است طاهر ممتاز  - یعنی یگانه و پاک - مردی که پاک و یگانه زیست و پاک و یگانه به ابدیت کوچید . 
در سال 1984 - پس از آن گریز ناگزیر - به بوئنوس آیرس رفتم . یعنی سر زمینی در انتهای دنیا . سر زمینی که بقول یک شاعر آرژانتینی " گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین " 
در آن سرزمین که نه هیچ ایرانی بود و نه گلبانگ مسلمانی ؛ طاهر ممتاز رابطه ام را از طریق روزنامه " قیام ایران " که بهمت زنده یاد شاپور بختیار و با تلاش های همین مرد یگانه ی پاک منتشر میشد ؛ با جهان و جامعه ایرانیان بر قرار کرد و از آن پس بود که با نشریاتی چون الفبای ساعدی ؛ زمان نو هما ناطق ؛ کاوه دکتر عاصمی و برخی نشریات دیگر آشنا شدم و دریچه ای به فراسوی جهان برویم باز شد .
وقتی در سال 1988 به امریکا آمدم ؛ ممتاز رادیوی " امید ایران " را در فریمانت بنیاد گذاشته بود و من این افتخار را داشتم که یک سالی همکار رادیویی اش باشم . 
طاهر ممتاز - آن مرد پاک و یگانه - که همچون خود من با داد و ستد ها و بده بستان های آنچنانی نا آشنا بود ؛ نمی توانست هزینه رادیویی اش را  - که در آن زمان سر به هفت هشت هزار دلار در ماه میزد - از طریق آگهی های بازرگانی تامین کند و حاضر به پخش آگهی های مربوط به بجنبان و برقصان های آنچنانی هم نبود . 
لاجرم ؛ رادیوی امید ایران به محاق خاموشی و فراموشی افتاد . اما مگر ممتاز آدمی بود که ساکت و خموش در ساحل امن و آسایش و عافیت بنشیند و شاهد خاموش مرگ میهنی باشد که در چنگال اهریمنان گرفتار آمده بود ؟  پس دست به کار شد و روزنامه خاوران را بنیاد نهاد - در آوریل 1991-  با این شعر ابو سعید ابی الخیر بر پیشانی روزنامه : 
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست 
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست .
و خاوران به سر دبیری خود من ؛  نم نمک براه افتاد  . در دل ها رسوخ کرد . جان های شیفته را به دور خود جمع کرد و پنج سال ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ هر جمعه انتشار یافت و به دست خوانندگان و خواهندگانش رسید .
و اما از یاران آن روز خاوران و از کاروان کوجگ خاورانیان ؛ برخی سر به خاک نیستی نهاده اند : 
نخستین آنان علی بوستانی - شاعر و خطاط - بود که در پنجاه سالگی به ابدیت رخت بر کشید 
پس از او نوبت به منوچهر امیرکیایی مسئول روابط عمومی خاوران رسید که دیر گاهی با مرگ پنجه در افکند و سر انجام خرقه زندگی وانهاد .
آنگاه نوبت به علی فرگام رسید که قلبش او را در نیمه راه زندگی وا نهاد . بعد از او دکتر محمد عاصمی را در غربت غریبش به خاک سپردیم . 
و اینک طاهر ممتاز . مردی که خاوران را همچون فرزندانش دوست میداشت . 
بقول شاملوی بزرگ : شیر آهن کوه مردی بود این پاک یگانه .
از بازماندگان خانواده خاوران ؛ دکتر مریم کریم آبادی و مسعود ساعتچی و جمشید معماری و مهدی طاهری و امیر گل آرا ؛ گویی در غبار زمان و زمانه گم شده اند .
و از دیگر ماندگان این قافله ؛ مسعود سپند است که همچنان می سراید و می نویسد و گهگاه قلبش را به چاقوی جراحان می سپارد .
حسین جعفری اگر چه می نویسد و می پژوهد ؛ اما قلب مهربانش گاه نا مهربانی میکند و کارش را به شفا خانه های این سامان می کشاند .
از پیران خانواده خاوران ؛ نصرت الله نوح ماست که " یاد مانده ها " یش را همچنان می نویسد و در پیرانه سری می تواند قصیده ای هفتاد بیتی از انوری یا اثیر الدین اخسیکتی را بی یاری کاغذ و کتاب و یاد داشتی بخواند و با آن صدای رسای آهنگینش شما را در اقیانوس شعر پارسی غرقه کند . عمرش دراز باد و از گزند روزگار در امان باشد . 
دیگر از پیران خانواده خاوران ؛ دکتر صدر الدین الهی است که آفتاب قلمش همچنان می تابد  در آفاق جهان و می درخشد بر سینه های ایرانیان . 
دل تو باد ز اندوه روزگار تهی 
سر تو باد ز سودای عشق مالامال 
و اما پوران مهدی زاده . از همکاران همیشگی خاوران و نویسنده کتاب " در سوک آفتاب "
او را چند سالی ندیده بودم . دو هفته پیش ؛ در جشن تولد دوست شاعری ؛ مرا دوستانه به دشنام گرفت که : ای فلان فلان شده ! ای نا بکار ! ای فراموشکار ! ای آدمخوار ! هیچ میدانستی که قلبم را عمل کرده ام ؟ 
و من هیچ نمیدانستم . چه کنم ؟ سامان زندگی مان بی سامانی است و لاجرم بی خبری از رفیقان و عزیزان . 
و از این قافله کوچک خاورانیان ؛ تنها من مانده ام که هنوز قلبم - بی مدد حکیمی و طبیبی - همچنان می تپد و همچنان دوره میکنیم شب را و روز را و هنوز را ....
هر روز خبر میرسد از مردن یاری 
من مانده ام ؛ اما به چه کامی ؟ به چه کاری ؟ 
این با سرطان پنجه در افکند و در افتاد 
وان خیمه  به غربت زد و بر شد چو غباری 
زین قرقره ؛ دائم به دگر قرقره پیچد 
عمر من و عمر تو بمانند غباری 
فرداست که از راه رسد با لب خندان
مرگ خوش من چون بتک باده گساری 
تا نیمه گشاید در و گوید که " فلانی " 
وقت است زنم بر لب او بوسه که " آری ! "
یاد و نام طاهر ممتاز - آن پاک و یگانه - ماندگار باد .






۲۳ تیر ۱۳۹۲

خاطره ای از ممتاز و نوح

دوست و همکار شریف و نازنین من طاهر ممتاز دیروز به ابدیت پرواز کرد . بی مناسبت نمیدانم خاطره ای از هزاران یاد مانده ذهنی ام را برایتان باز گو کنم .
بیست و چند سال پیش که به همت طاهر ممتاز و همدلی هاو همراهی های برخی از دوستان ؛ روزنامه خاوران در شمال کالیفرنیا پا گرفت و من سر دبیری آنرا بر عهده داشتم ؛ گاهکداری ریسه میشدیم و برای خوردن شامی یا ناهاری  به رستوران میرفتیم .
زنده یاد طاهر ممتاز بلند قامت و ستبر و رشید و خوش خوراک و خوش محضر بود ؛ اما من با زخم معده آبا اجدادی دست به گریبان بودم و نمی توانستم غذا بخورم .
ممتاز همیشه بمن میگفت : حسن ! من با تو به رستوران نمی آیم .
می گفتم : چرا ؟
میگفت : تو اندازه یک گنجشک غذا میخوری و حالم را بهم میزنی !
در آن روزگاران ؛ حضرت نصرت االه نوح هم در زمره همکاران خاوران بود و دست و بال ما را میگرفت و با هم روزگار خوشی داشتیم
نوح تعریف میکرد که : در زمان آن خدا بیامرز ! گهگاه بهمراه دوستان و همکاران کیهانی  - عبدالله گله داری و خسرو شاهانی  به یکی از کله پاچه فروشی های تهران میرفتیم و شکمی از عزا در میآوردیم .
یک روز عبدالله گله داری به نوح میگوید : میدانی نوح ؛ من وقتیکه غذا خوردنت را تماشا میکنم اشتهایم باز میشود .
خسرو شاهانی در جواب میگوید : اگر دو سه روز پول ناهارش را از جیب مبارک بدهی بکلی اشتهایت کور خواهد شد .!

۲۰ تیر ۱۳۹۲

چه جانوران پلیدی ....

در سال 132 هجری ؛ وقتی ابومسلم خراسانی بر امویان پیروز شد و سفاح خلیفه عباسی به تخت نشست " ....یک روز جماعتی از اولاد خلفای بنی امیه  پیش او بر کرسی ها نشسته بودند .
سدیف شاعر خواند :
اصبح الملک ثابت الاساس
بالبها لیل من بنی العباس
سفاح بفرمود تا شمشیر در آن جماعت نهادند ؛ و او بر تخت نشسته بود و مشاهده میکرد  تا همه را بکشتند ....و نطع ها ( سفره )بر سر کشتگان بگستردند و سفاح با اتباع خویش بر آن نطع ها نشست و طعام خوردند و ناله بعضی  - که هنوز از جان ایشان رمقی مانده بود -  می شنیدند ! و بودی که نیم کشته ای در زیر نطع حرکت کردی و کاسه طعام بریختی ! و سفاح تا آنگاه که همه در زیر آن نطع نمردند از سر نطع بر نخاست !...
نقل از : تجارب السلف  - صفحه 94

۱۱ تیر ۱۳۹۲

امام زاده های نزول خوار ...!!!

آقا ! ما  تا امروز  خیال میکردیم این امامزاده هایی که مثل قارچ در گوشه و کنار  مملکت مان روییده اند  هنرشان درمان مریض های اسلام و پیدا کردن شوهر برای دختران ترشیده است ؛ اما امروز تازه فهمیده ایم که این امامزاده های عزیز ؛ تاجران خوبی هم هستند و اگر همینطور پیش برویم بقدرتی خدا  نزول خوری هم خواهند کرد .
در گزارشی که سایت  " اقتصاد پرس " منتشر کرده ؛ آمده است که قیمت قبر در امامزاد های اطراف تهران بین بیست تا پانصد میلیون تومان است .
آی بخشکی شانس ! ما خیال میکردیم اگر همین فردا پس فردا کپه مرگ مان را بگذاریم می توانیم با خیال آسوده توی چهار وجب جا بخوابیم و بعد از اینکه از پس سئوال جواب های نکیر و منکر بر آمدیم یکسره راهی بهشت برین بشویم !اما حالا که فهمیده ایم خبر مرگ مان ؛ نوه نتیجه های ما باید دیگ و بادیه و میخ و سیخ و سه پایه شان را بفروشند و در یکی از امامزاده های ایران ؛ با سلفیدن پانصد میلیون تومان چهار وجب جا برای تن لش مان بگیرند و یک عمر هم لابد قسطش را بدهند ؛ تصمیم گرفته ایم از خیر بهشت و حور و غلمان و جوی شیر و نمیدانم درخت طوبی و پریرویان بهشتی بگذریم و مردن مان را به تعویق بیندازیم بلکه خدا خدایی کرد و دری به تخته ای خورد و جنابان امامزاده های محترم هم از خر شیطان پایین آمدند و قیمت قبر هم مختصری ارزان شد آنوقت با خیال راحت کپه مرگ مان را خواهیم گذاشت
راستی ؛ یک بنده خدایی می تواند بما بگوید پانصد میلیون تومان وجه رایج ممالک محروسه جمهوری نکبتی اسلامی چند هزار دلار میشود ؟ ما که از بس چرتکه زدیم انگشتان مان از کار افتاد