....پیر مردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد . پیر مردی بود بسیار خوش محضر . با قیافه ای بسیار تو دل برو ؛ و بسیار دهن گرم ؛ و تلخ و شیرین عمر چشیده ؛ و سرد و گرم روزگار دیده ؛ و پای منبرهای عدیده نشسته ؛ و با انواع مردم حشر و نشر داشته . گلستان را از حفظ بود . از بوستان هم زیاد شعر میدانست .بعضی از آیات قرآن را هم بلد بود .
یک دندان بیش نداشت که هر وقت می خندید مثل دندانه کلبتین از لای دو نخ کشیده لبانش هویدا میشد ..صورتش مشتی چروک بود ....
تکیه کلامش " بابام " بود که " ببم " تلفظ میکرد .
طرز " عضو گیری " اش از دستگاه حزب {توده } اقتباس شده بود . اول باید رهبران خود انگیخته را می پذیرفتی تا به حزب پذیرفته میشدی .
در آمد و مقدمه سخنش همیشه این بود : " ببم ! اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه ؟ "
میگفتیم : " بعله ! این که جای تردید نیست ! "
میگفت : " خب ؛ حالا که قبول دارید پس گوش کنید ! "
و صحبت میکرد ازمین و آسمان . گاه کارهای جالبی میکرد . یک روز ساعتی پس از ظهر ؛ در گرمای تابستان ؛ که ایام بحران بیماری اش بود آمد به کریدور بند یک و با صدای بلند شعار گونه فریاد کشید : " کارگران ؛ دهقانان ؛ روشنفکران ؛ مادر قحبه ها ؛ متحد شوید "
میگفت : منظورش از قسمت اخیر ؛ عناصر بورژوایی مرددی بودند که دکتر مصدق را رها کردند "
این اواخر ؛ اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود . یک روز رختخوابش را خراب کرد .
بچه ها میگفتند : این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کاری نداشته !!
------------------------------------------------
از کتاب " زمستان بی بهار " ابراهیم یونسی