دنبال کننده ها
۸ بهمن ۱۳۸۸
۶ بهمن ۱۳۸۸
۳ بهمن ۱۳۸۸
رشوه بدهید تا رستگار شوید ......!!
۲ بهمن ۱۳۸۸
بعضی ها اینجوری معامله میکنند ....
"I want you to marry a girl of my choice".
The son says: "I will choose my own bride".
Morris says: "But the girl is Bill Gates' daughter".
The son answers: "Well, in that case, yes ok".
Morris then approaches Bill Gates and says:
"I have a husband for your daughter".
Bill Gates answers: "But my daughter is too young to get married"!
Morris says: "But this young man is a vice-president of the World Bank".
Bill Gates answers: "Ah, in that case, yes ok".
Finally Morris goes to see the president of the World Bank.
Morris says: "I have a young man to be recommended as a vice-president".
The president answers: "But I already have more vice-presidents than I
need".
Morris says: "But this young man is Bill Gates' son-in-law".
The President answers: "Ah, in that case, yes ok".
۱ بهمن ۱۳۸۸
افشای وصیتنامه اشتراكی اساتید!
»گافنیوز«
اتحادیه اساتید دانشگاه های ایران خبر از تهیه و تنظیم پیشنویس وصیتنامه مشترك میان تمامی اساتید عضو این اتحادیه داد.
سخنگوی اتحادیه اساتید دانشگاه های ایران به خبرنگار ما اعلام كرد در پی تصاحب استاد شهید علیمحمدی پس از درگذشت وی توسط مخالفان آن مرحوم، این اتحادیه پیش نویس وصیتنامه مشتركی را آماده كرده است.
دكتر مسعود علیمحمدی یكی از اساتید برجسته فیزیك دانشگاهی ایران و حامی میرحسین موسوی بود كه پس از به شهادت رسیدن توسط بمب، از سوی دولت و رسانههای حكومتی به عنوان یكی از حامیان دولت به سرقت رفت.
به گفته سخنگوی این اتحادیه پس از این اقدام كه با خشونت نیز همراه بود و از شدت تابلو بودن منجر به آن شد كه برای نخستین بار در طول تاریخ بشریت انجمن اسلامی و بسیج دانشجویی یك دانشكده بر علیه مردهدزدی و اهانت به شركتكنندگان در مراسم بیانیه مشترك صادر كنند؛ آن دسته از اساتید دانشگاههای ایران كه به طرفداری از دولت و شخص احمدینژاد به هیچ وجه افتخار نمیكنند، مصمم شدند تا با تنظیم وصیتنامههای مشترك از دزدیده شدن و مصادره شدن خودشان پس از مرگ جلوگیری كنند.
بنابراین گزارش، وصیتنامه های مذكور تك برگی بوده و فقط چند جای خالی برای تعیین مشخصات دارند كه پیش نویس آنها به شرح زیر است و پس از تایید توسط هیات امنای اتحادیه اساتید مذكور (اگر تا آن موقع شربت شهادت را در حلقومشان خالی نكنند) به طور رسمی منتشر خواهدشد و در دسترس عموم قرار خواهند گرفت:
وصیتنامه
بدینوسیله اینجانب ............... استاد رشته فیزیك/شیمی/زیست شناسی/.../........... در دانشكده علوم/ فنی/ اقتصاد/.../............. كه در تاریخ ............ با انفجار بمب/شلیك گلوله/ سقوط داربست/ خفت شدن طناب دار/ شیرجه در اسید سولفوریك/.../................. شربت شیرین شهادت را نوشیدم اعلام می دارم كه:
1- اینجانب به هیچ وجه دانشمند هستهای نبوده و نیستم.
2- بنده به تمام مقدسات قسم میخورم كه طرفدار آقای احمدینژاد نبودم.
3- اینجانب خبرگزاریهای دولتی و بخصوص كفاربوس (كیهان.فارس.ایرنا.رجانیوز.بیست و سی) را به تمام مقدسات قسم میدهم كه از بنده "دانشمند متعهد" نسازند چون اگر آنها بگویند ماست سفید است، برخی از مردم مطمئن می شوند ماست سیاه است.
4- من هیچ نسبتی با آقای جواد لاریجانی، آقای حداد عادل، آقای دانشجو و امثال اینها ندارم و خواهش میكنم برای شركت در تشییع جناره من به خودشان و سایرین زحمت ندهند.
5- این حقیر به تمام برادران نظامی و انتظامی اعم از لباس شخصی و لباس رسمی چه شوكر و گاز فلفل داشته باشند و چه نداشته باشند، التماس میكنم از شركت در تشییع جنازه اینجانب خودداری نموده و كار گریه انداختن مشایعت كنندگان را به مداحان و روضهخوانان بسپارند.
امیدوارم با درنظر گرفتن موارد فوق از لرزیدن پیكر اینجانب در تابوت و گور جلوگیری به عمل آید، البته اگر چیزی از پیكر اینجانب باقی مانده باشد.
امضا و اثر بیست انگشت دست و پای صاحب وصیتنامه
امضای شاهد اول امضای شاهد دوم
۳۰ دی ۱۳۸۸
۲۵ دی ۱۳۸۸
نماز صبح یک رکعت ! بدون وضو ..!!
۲۲ دی ۱۳۸۸
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن ...!!
۲۰ دی ۱۳۸۸
روایت رنج انسانی......
محمد علی جمالزاده که در سال ۱۹۱۵ از برلین به ایران سفر کرده بود ، پس از يک اقامت شانزده ماهه در ایران ؛ دوباره راهی آلمان می شود و بر سرراه خود با کاروان آوارگان ارمنی برخورد می کند.
جمال زاده، اول آوريل ۱۹16 از بغداد حرکت کرد و روز ۱۸ ماه مه همان سال به برلين رسيد. روزهای مسافرت جمال زاده درست برابر است با تاريخ روزهايی که منابع ارمنی از آن به عنوان ايام کشتار هم ميهنا ن و هم کيشان و هم نژادان خود به دست نيرو های عثمانی ياد میکنند.
آنچه می خوانید بخش هایی از روایت جمالزاده از این سفر است که از کتاب " سرگذشت و کار جمالزاده " نقل میشود .
کاروان مرده های متحرک
بعد از ظهری بود به جايی رسيديم که ژاندارم ها به يک کاروان از اين مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پيدا کرده بودند با نخ و قاطمه و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوريکه هر پايی مانند يک طفل قنداقی به نظر می آمد.
مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ريشه خار و علفی به دست آورده سد جوع نمايند.
زنی به من نزديک شد و دو دختر هيجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اينکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشيده بودند و به زبان فرانسه گفت: "اين ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بيا محض خاطر خدا اين دو دانه الماس را از من بخر و چيزی به ما بده که بخوريم و از گرسنگی نميريم."
خجالت کشيدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشيده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هايتان مال خودتان.
مرد مسنی نزديک شد و با فرانسه بسيار عالی گفت: "من در دانشگاه استانبول معلم رياضيات بودم و حالا پسر ده ساله ام اين جا زير چشمم از گرسنگی می ميرد. ترا به خدا بگو اين جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟"
جوابی نداشتم به او بدهم ولی دردل می دانستم که با اين مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پايان نخواهد يافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد يک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت ديگر را با ولع شديدی شروع به خوردن نهاد.
گفت: "تعجب می کنی که اين نان را خودم می خورم و به بچه ام نميدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همين يکی دو ساعت ديگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در اين صورت فايده ای ندارد که اين نان را به او بدهم و بهتر است برايم خودم نگاه بدارم."
همان روز وقتی به نزديکی آبادی مختصری رسيديم همانجا پياده شديم. آذوقه ما تقريبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آورديم می خريديم. آن شب جايی منزل کرده بوديم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نيز توانستيم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخريم. همانجا سر بريدند و آتش روشن کرديم که کباب حاضر کنيم.
همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد، بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند.
با چنين مناظری روز به روز به آهستگی جلو می رفتيم. کم کم مزاج خود ما نيز ضعف يافته حالت خوشی نداشتيم و بخصوص از امتلاء معده در زحمت بوديم بطوريکه هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می شد در کنار جاده برای تسکين معده پياده شود. قرار گذاشته بوديم هر وقت کسی پياده شد و پس تپه ای رفت ديگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود.
روزی نزديکی های غروب بود که من پياده شدم و در پس تپه ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت. فهميدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم. از جا برخاستم و با حالی خراب به جانب دوستان و همسفران به راه افتادم ولی وقتی به محل موعود رسيدم ديدم رفته اند و دور شده اند و احدی در آن جا نيست. هم تعجب کردم و هم متوحش شدم و نمی فهميدم چه پيش آمده که مرا گذاشته و رفته اند!
جای چرخ ها در روی شن راه به خوبی ديده می شد. فهميدم که بايد در دنبال آن ها افتاد و به جلو رفت و الا جسد من نيز مانند آن همه جسد ارامنه نقش آن صحرای عربستان خواهد شد.
با آن ضعف و ناتوانی تا توانستم به جلو رفتم. خوشبختانه هنگام غروب آفتاب بود و ياران نيم فرسنگی بالاتر پياده شده بودند. از ديدن من تعجب کردند و در جواب اعتراض و پرخاش من يکصدا گفتند تقصير حاجی است که گفت خوب می داند که حال تو خراب تر از آنست که بتوانی به اين مسافرت ادامه بدهی و بهتر است ترا همانجا به خدا بسپاريم.
فحش زيادی به حاجی خدا نشناس دادم و گفتم اين جزای من است که چون گفتی با پدرم دوست بوده ای و جانت در خطر است ترا با خود آوردم. ديگران هم به او تاختند و چون به شهر حلب نزديک شده بوديم گفتند ديگر حاضر نيستيم با اين شخص همسفر باشيم و چمدانش را از درشکه پايين انداختند و گفتند حالا ما ترا به خدا می سپاريم.
از قضا چمدانش باز شد و ديديم ايشان يک کيسه برنج دست نخورده با خود دارند که با آنهمه زحمتی که ما از بی آذوقگی داشتيم بروز نداده است. در هر صورت حاجی را آن جا رها ساختيم و راه افتاديم.
چند ماه از آن تاريخ گذشته بود که سر [و کله حاجی در برلن پيدا شد. آمد و با زبان بازی غريبی عذر خواهی کرد. ولی طولی نکشيد که شنيديم پليس مخفی آلمان مچ حاجی آقا را گير آورده و معلوم شده است که ايشان برای يکی از مملکت های دشمن آلمان جاسوسی می کرده اند. او را دوباره به خاک ترکيه بردند و از قراری که بعد ها شنيديم در همانجا تير بارانش کرده بودند.
بايد دانست که در همان زمان اهالی مملکت سويس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسيله مؤسسه صليب سرخ از خاک ترکيه به سويس آوردند و بعضی از آن را رسما فرزند خود دانستند و آن ها را تربيت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده ای از آن ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده اند از قبيل دکتر عربيان پزشک معروف کودکان و چند تن طبيب و جراح و مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه ای هستند که سويسی ها آن ها را از مرگ حتمی نجات داده و تربيت و بزرگ کرده اند.
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...