« بیست و هشتم ماه مه ۲۰۲۴»
رسیده ایم سانفرانسیسکو . قرار است سه چهار روز اینجاها بمانیم .
روستا شهرمان تا اینجا صد مایل فاصله دارد . دلم هوای شهرم را کرده است . شهری که ترافیک ندارد . آرام و با وقار در میان جنگلی از درختان بلوط غنوده است . شهرکی که تاکستان ها و شرابخانه های بسیار دارد . شهری که آرامش مطلق است . شهری که اسب و آهو دارد . سیبستان دارد . دلم برای آهوها و بوقلمون ها و بلدرچین های دور وبر خانه ام تنگ شده است. نگران گلهای خانه ام هم هستم ، میگویم نکند در غیاب من خشک بشوند !
دلم هوای نوا جونی و آرشی جونی و تسا جونی را کرده است . سالروز تولد نوا جونی و تسا جونی است . نوا جونی یازده ساله میشود ، تسا جونی سه ساله .
نوه ها بسرعت رشد میکنند و مادر بزرگ ها وپدر بزرگ ها هم پیرتر . و شکسته تر .
باید چند روزی اینجا بمانیم. باید برویم سانتا کروز .باید برویم هف مون بی (Half Moon Bay)
باید برویم کارمل ( Carmel).
خیلی جاهای دیگر هم باید برویم . باید برویم الوین جونی را هم ببینیم . باید برویم دیدن دوستان هم .
یاد خاطره ای افتادم ، پسرم الوین جونی وقتی چهار پنج سالش بود سعی میکرد فارسی یاد بگیرد. مامان بزرگش ازشیراز آمده بود امریکا و الوین جونی دوست داشت با مادر بزرگش فارسی حرف بزند .
در همان پنج شش ماهی که مادر بزرگ
اینجا بود الوین جونی یک عالمه فارسی یاد گرفته بود . با لهجه غلیظ شیرازی حرف میزد . به پختن میگفت پزیدن.
بمن میگفت : بابا ! شما خجالت نمیخوری سیگار میکشی؟
هر وقت میخواستیم برویم بیرون میگفتیم الوین جونی با ما میآیی؟
میگفت : در صورتی میآیم که به رستوران ایرانی نروید و توی ماشین هم شاجاریان گوش نکنید .
بچه ام از غذای ایرانی خوشش نمیآمد . بگمانم خسته شده بود از قورمه سبزی و چلوکباب و دو پیازه آلو ! از موسیقی ایرانی هم چیزی نمی فهمید.
یک شب بادی به غبغب انداخت و گفت : میدونی بابا ؟ من دیگه فارسی رو خوب یاد گرفتم . حالا هر چه بگویی می فهمم.
گفتم : هر چه بگویم میفهمی؟
گفت : آره
من هم سر به سرش گذاشتم و بیتی از حافظ خواندم وگفتم :
«ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم » میدانی یعنی چه؟
الوین لحظه ای فکر کرد و گفت : بابا ! شما یه چیزی گم کرده ای!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر