دنبال کننده ها

۱۷ خرداد ۱۴۰۳

خواهرکم

خواهرکم در چهارده سالگی زیبا ترین دختر شهرمان شده بود . شباهت غریبی به ژاله کاظمی داشت. باریک ‌و بلند بالا با چشمانی روشن .
وقتی با من به خیابان میآمد پسرکان دزدکی نگاهش میکردند و دخترکان با حسرت . زیبایی شگفت انگیزی داشت.
هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود به خواستگاری اش آمدند. مادرم میگفت : تا دختر بزرگم شوهر نکند خواهرکم را به خانه بخت نمی فرستد .
خواهر بزرگم اما خانه دار بود . همه امورات خانه را می چرخانید . از زیبایی چندان بهره ای نداشت . یک کدبانوی تمام عیار بود . اما تا هیجده سالگی هیچکس به خواستگاری اش نیامده بود .
خواهرک زیبایم در پانزده سالگی دل به جوانکی داده بود که خیاط بود .
جوانک یک روز پدر و مادرش را به خواستگاری فرستاد . مادرم همان حرف همیشگی را تکرار کرد : تا دختر بزرگم شوهر نکند خواهرک زیبایم را به خانه بخت نمی فرستد!
من دوسالی از خواهرکم بزرگ‌تر بودم . دلم میخواست برای خواهر بزرگم خواستگاری بیاید تا خواهرک کوچکترم به خانه بخت برود .
خواهرکم از من می پرسید : چه کنم ؟
میگفتم : جوانک را دوست داری ؟
میگفت : عاشقش هستم
میگفتم : چمدانت را بردار با او فرار کن ! برو به شهری دور
میگفت : یعنی با آبروی خانواده ام بازی کنم ؟ آبروی آنها را به باد بدهم ؟ چنین کاری از من ساخته نیست
تا خواهر بزرگم به خانه بخت برود سه چهار سالی گذشت . جوانک به سربازی رفت ‌و دیگر بر نگشت . خواهرک زیبایم سر انجام با مردی دیگر ازدواج کرد و به غربت رفت
و این سرگذشت بسیاری از دخترکان زیبای سر زمین ماست که در چنگال سنت های دیرپای پوسیده اسیرند
May be an image of 2 people
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Hanri Nahreini and 247 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر