نامش زیبا بود . ما زیبا خانوم صدایش میکردیم . شوهرش کارگر بود . کارگر شهرداری . نامش یادم نمانده است . بچه دار نمیشدند . به امامزاده ها دخیل بسته بودند . جمبل و جادو کرده بودند . حتی رفته بودند امامزاده هاشم که میگفتند معجزه میکند . کلی هم پول دوا دکتر داده بودند .
زیبا خانوم گاهگداری میآمد خانه مان . نخ می انداخت . ابروهای مادرم را درست میکرد . سه چهار شب هم خانه مان میماند .
میآمد پای چراغ خوراک پزی می نشست و برای مادرم درد دل میکرد . خیلی آرزو داشت بچه دار بشود .مادرم دوتا پسر و سه تا دختر داشت
شب ها . پای بخاری ، سرمان را میگذاشتیم روی زانوی زیبا خانوم تا برای مان قصه بگوید . قصه جن و پری نمیگفت . قصه خرس و خرگوش و روباه میگفت . قصه کلاغ و مرغابی و چلچله ها را میگفت .. هزار بار قصه " منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا " را برای مان گفته بود . اما بازهم هر شب میخواستیم دو باره بگوید .
زیبا خانم معطر بود . چادرش خوشبو بود . سرمان را میگذاشتیم روی زانویش و بخواب میرفتیم . قصه هایش ناتمام میماند .
زیبا خانم قصه میگفت تا بخواب برویم ، اما قصه هایش بیدارمان کرد . قصه هایش مهربانی را در دل مان کاشت . روح مان را جلا داد . هنوز هم قصه هایش را بیاد دارم . باید بنویسم شان . باید برای نوه هایم بخوانمش . قصه خرس و خرگوش و روباه . قصه منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر