شهر ما روزگاری کعبه آمال طلا جویان بوده است . معادن طلایی داشته است که جویندگان طلا را از اینسو و آنسوی گیتی بسوی خود میکشانده است .
داستان های شگفت انگیزی از آن روزگار پر تب و تاب با خود دارد .
میروم قدمی میزنم . سراسر عتیقه فروشی است و رستوران و گالری نقاشی و بار .
عصر یکشنبه ای آفتابی است . رفت و آمد چندانی نیست . رستوران ها و بارها اما غلغله است . پیر و جوان و خرد و کلان نشسته اند می نوشند و میخورند و میگویند و میخندند .
به یاد وطنم می افتم . با خود میگویم انگار از جمهوری ترس به جمهوری عشق کوچیده ام .
ساعتی در خیابان اصلی بالا و پایین میروم . مردی پای صندوق گالری اش ایستاده است گیتار میزند و می خواند . به تماشایش می ایستم . چه کاسب هنرمندی .
از جلوی کاخ دادگستری میگذرم . قدمتی صدو بیست ساله دارد اما همچنان سرفراز ایستاده است .
ساختمان های دیگر عمری صد و پنجاه ساله دارند . گاه بیشتر گاه کمتر .
اینجا بر فراز ساختمانی پیکره نمادین مردی آونگ دار شده است . اینجا همان جایی است که کاشفان نا فروتن طلا، دزدان و قانون گریزان را بر دار مجازات میآویخته و شوکران مرگ در حلقوم شان میریخته اند . و این پیکره آویخته بر دار یادگار آن روزهای پر تب و تاب .
جوانکی جلویم را میگیرد و میگوید : پول یک آبجو را بمن میدهی؟
میگویم : چرا نه ؟
دست در جیب میکنم و یکی دو دلاری بدستش میدهم . اگر بتوان با یکی دو دلار دلی را شاد و لبی را به خنده گشود چرا باید دریغ کرد ؟
قدم زنان به خانه بر میگردم . همسرم می پرسد : کجا بودی؟
میگویم : رفته بودم در صفحات تاریخ شهر مان گم شده بودم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر