تابستانها فروشگاه مان آنقدر شلوغ میشد که نمی توانستیم سرمان را بخارانیم. ده دوازده تا کارمند داشتیم که از صبح تا شب جان می کندند . من نیمه شب ها سوار کامیونم میشدم از سانفرانسیسکو میرفتم نزدیکی های لس آنجلس - بیکر فیلدز- از مزارع آنجا میوه و صیفی جات میخریدم میاوردم ارزان تر از سوپر مارکت ها میفروختم . کاسبی مان روبراه بود و ده دوازده نفر آنجا نان می خوردند.
یک روز دم دمای غروب سه تا جوان وارد فروشگاه شدند . من پای صندوق ایستاده بودم و سرمان کمی خلوت شده بود.
جوان ها سلامی کردند و گشتی در مغازه زدند و آمدند جلوی من .
گفتم: خوشحالم که سه تا جوان رشید رعنای ایرانی را می بینم. ما اینجا معمولا مشتری ایرانی نداریم .
یکی شان با لهجه غلیظ بچه های آبادان گفت : اوضاع کاسبی تان چطور است ؟
گفتم : شکر خدا بد نیست . نان و بوقلمونی گیرمان میآید
آن یکی در آمد که : مظنه اش چند است؟
گفتم : چه فرمودید ؟
گفت : حالا مظنه اش چند است؟
خیال کردم مظنه پسته وبادام را میخواهد . گفتم : بستگی به فصل دارد . بستگی به وضع آب و هوا هم دارد . اگر باران ببارد آن سال قیمت بادام و گردو و پسته افزایش پیدا میکند .
جوانک در آمد که : آقا ! مظنه جنس مرغوب درجه یک چقدر است؟
گفتم : منظورتان از جنس مرغوب درجه یک چیست برادر جان ؟ محصولات ما همگی ارگانیک هستند و مستقیما از مزارع و باغات کالیفرنیا بدست مصرف کننده میرسند. ما جنس نا مرغوب نداریم .
جوانک لبخندی زد وگفت :اگر ما پنج مثقال بخواهیم با ما چند حساب میکنی ؟
گفتم : مثقال ؟ ما اینجا جنس های مان را مثقالی نمی فروشیم!مگر ما طلا فروش هستیم ؟
یارو در آمد که : آقا جان ! منظورمان تریاک است . تریاک مرغوب را مثقالی چند میفروشی ؟
ما را داری ؟ انگار یکی با پتک کوبیده باشد توی ملاج مان . با عصبانیت فریاد کشیدم مرتیکه مادر قحبه جاکش ! من برای یکشاهی صنار نصفه شب ها پا میشوم از اینجا میکوبم میروم لس آنجلس میوه میآورم اینجا میفروشم ، تو خیال میکنی من تریاک فروشم ؟
خلاصه آنچنان آتش خشمی در من زبانه کشید که جای تان خالی با لگد انداختمشان بیرون .
نمیدانم چه کسی سر به سرشان گذاشته آدرس عوضی داده بود ما را هم تریاک فروش کرده بود . بیجهت نیست که میگویند :
هر کسی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر