میگوید : میرفتیم زیارت بارگاه حضرت سید الشهدا . در بیابانی بی انتها .
ناگهان گله ای گرگان بسوی مان تاختند. هیچ وسیله دفاعی نداشتیم. نه تفنگی ، نه حتی چماقی.
گرگ ها به ما نزدیک شدند .ترس بر جان مان ریخت.
گرگ ها برگشتند و رفتند !
این را مردی میگوید که بر فراز منبری نشسته است و عمامه ای سیاه بر سر دارد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر