(با یاد دوستم کاوه گوهرین که امروز رخت از جهان برکشید )
هرکس آرزویی دارد.
یکی میخواهد شاه بشود
یکی میخواهد روی سبیل شاه نقاره بزند
من اما دلم باران میخواهد.
اینجا، شش هفت ماه است باران نیامده است.
دلم برای صدای شرشر باران تنگ است.
دلم میخواهد باران ببارد ، دار و درخت ها را بشوید . نا پاکی ها را بزداید. از زمین . از درخت . از آدمیان حتی.
امروز صبح که چشم باز میکنم سردم میشود . پنجره خانه ام باز است. آسمان یکسره ابری است. اما نمیدانم چرا نمی بارد ؟
من این روزها حال خوشی ندارم . بیمارم . خموشانه بیمارم .
آدم گاهی اوقات با مرگ همسایه می شود . همخانه میشود . سایه سنگین اش را اینجا و آنجا می بیند ، اما نمی ترسد . تسلیم میشود . میداندبه پایان راه رسیده است . وقتی جوان است مدام از مرگ می ترسد اما پیر که میشود میداند که سرنوشت مقدر او همین است : گریز نا گزیر .
گریز از این خاکدان و غلتیدن در ظلماتی نامتناهی.
رفته بودم مجلس خاکسپاری رفیقم آقای ریموند هروت. آقای ریموند هروت پدرشوهر دخترمان بود . هشتاد و هفت سال زیسته بود .
در خاکسپاری اش فرزندش ترومپت می نواخت. آهنگش چنان غمگین بود همه مان به گریه افتادیم. نوا جونی کنارم نشسته بود به آهستگی اشک میریخت. منتاب تماشای گریه هایش را نداشتم. خودم هم همراهش خموشانه گریه میکردم.
آقای ریموند را سوزاندند. خاکسترش را در جعبه سپیدی گذاشتند. با خاکسترش وداع کردند . آنگاه همراه با نوای محزون ترومپت به خاک سپردند .
دلم میخواهد باران ببارد . پس چرا نمیبارد این باران ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر