( از داستان های بوئنوس آیرس)
بوئنوس آیرس - تابستان ۱۹۸۵-
صبحها با اتوبوس به محل کارم میروم . اتوبوس ها سریع و فراوانند . از جلوی هر بانکی که رد میشوم می بینم انواع و اقسام تابلوهای رنگ وارنگ به در و دیوار چسبانده اند با این مضمون که : به سپرده ثابت شما بیست و پنج در صد سود میدهیم !
اغلب روز ها پیر مرد ها و پیر زن هایی را می بینم که جلوی بانک ها صف کشیده اند تا ته مانده دار و ندارشان را به بانک بسپارند و سودی بگیرند و لابد چهار روز باقی عمرشان را با دغدغه کمتری بگذرانند . بالاخره آدمی به امید زنده است دیگر .
تورم اقتصادی جان مان را به لب مان رسانده است .قیمت ها نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بالا میروند . یک کیلوشکر امروز یک دلار است فردا میشود سه دلار پس فردا چهار دلار . دولت هم 124 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد . نه خشتی روی خشتی گذاشته میشود و نه صنعتی ونه تولیدی .
آرژانتین هفتمین کشور بزرگ دنیاست .با خاکی حاصلخیز و معادنی بسیار . پس از جنگ جهانی دوم گوشت و گندم دنیا را تامین میکرد . در همان زمان هر شش خانوار آرژانتینی یکی شان صاحب اتومبیل شخصی بود اما حالا هر صد هزار خانواده آرژانتینی یکی شان ماشین ندارد .چنان شیره جان کشور را مکیده اند که اکنون برای میلیونها نفر داشتن لقمه نانی آرزویی دست نیافتنی بنظر میآید .
یک روز بارانی از جلوی بانکی رد میشوم . می بینم غلغله ای بپاست . صد ها زن و مرد و پیر و جوان در هم میلولند و به زمین و آسمان فحش میدهند .نگرانی از سر تا پای وجود شان میبارد .
میپرسم : چی شده ؟
میگویند : بانکی که 25 در صد سود خالص میداده دود شده و به هوا رفته و بانکداران هم آب شده و در زمین فرو رفته اند .
دلم برای پیر مرد ها و پیر زن ها میسوزد . بخودم میگویم : آقایان بانکداران مرگ این بیچاره ها را چند سالی جلو انداخته اند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر