مرگ از کنارم رد شد
انگار دیده بودمش
اطوارش آشناست
به یک شام و ناهار مجانی دعوت شده بودیم .
به خودمان گفتیم: ای بابا !ما که هر روز نان و پنیر و جسد می خوریم !چه عجب بالاخره یکی ما را به شامی وناهاری دعوت کرد؟
بقول قبله عالم دود حیرت از کاخ دماغ مان به آسمان رفت .
ما مردمان عادی
گاهی دل مان میخواهد
خوشبخت باشیم
و بندرهای دنیا را
نه در کارت پستال ها
بلکه بصورت زنده ببینیم .
خواستیم کفش و کلاه کنیم برویم. نگاهی به پشت کارت دعوت شان انداختیم دیدیم در واقع دعوت به شام آخر است! دعوت به شام مرگ!
مهماندارمان هم مرده خورهای ینگه دنیایی !
چون شدی بر بام های آسمان
سرد باشد جست و جوی نردبان
میگویند از مظفر الدین شاه پرسیدند : شما هر ساله با اسب و استر والاغ به جاجرود تشریف فرما میشدید ، امسال را با چه آمدید ؟
گفت : با مستوفی الممالک ! حالا حکایت ماست .
نوشته است: عالیجناب فلانی! حالا که یک پایت در شفاخانه و پای دیگرت در گورستان است و همین روزها قبض و برات آخری را خواهی داد آیا هیچ میدانی خرج و مخارج کفن و دفن تان چقدر است؟ آیا میخواهید این خرج و مخارج را بر دوش فرزندان تان بگذارید ؟ پس بیایید با ما شامی وناهاری بخورید تا ما ترتیبات کفن و دفن تان را بدهیم !
میگوییم : مرده شور آن کمال و معرفت تان را ببرد ،الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشید ، الهی روز خوش در زندگی تان نبینید . آخر چطور دل تان میآید ما را در این عنفوان جوانی بیاد قبر و گورستان و کفن و کافور و نکیر و منکر بیندازید ؟
کارت را پاره میکنیم دور می اندازیم و بقول بیهقی بر خشم خود طاقت نتوانستیم داشت و فریاد میزنیم : آی مرده خورها ! گورتان را گم کنید . ما حالا حالا ها قصد مردن نداریم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر