آقای ریموند هروت - بابا بزرگ نوا جونی - دیروز صبح مرد. آقای Reymond Herout هشتاد و هفت سال داشت. پدر دامادمان بود .مردی تنومند و بلند بالا. سی و شش سال در دستگاه پلیس خدمت کرده بود .
این اواخر زمینگیر شده بود . نمی توانست از جایش تکان بخورد.
از آن قامت بلند و تنومند تنها مشتی پوست و استخوان بر جا مانده بود .
وقتی بازنشسته شد خانه اش را فروخت و به جهانگردی پرداخت. اینجا و آنجای جهان را در نوردید. یکی از آن اتوبوس هایی که حمام و آشپزخانه و اتاق خواب دارند (Recreational vehicle) خرید و راه افتاد. امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت. خوش سخن و خوش غذا بود .همسرش خانمRuthهمپاو همراه سفرش بود . مدام ییلاق قشلاق میکردند . تابستانها میرفتند به سردسیر و زمستان ها به گرمسیر.
وقتی از پا افتاد اتوبوس را رها کرد .آپارتمانی خرید و با سگش خوش بود .خانم روت اما از سفر به اینسو و آنسوی جهان دست باز نمیداشت. گهگاه ما را هم با خودش می برد .زنی بالا بلند با ته مانده هایی از یک زیبایی جادویی.
نوا جونی دیروز ودیشب مدام گریه میکرد. کوشیدم دلداری اش بدهم. آرشی جونی هنوز از مرگ و میر چیزی نمیداند.
نوا جونی دیروز به مادرش میگفت: اگر مامان بزرگ نسرین بمیرد من یکسال مدرسه نخواهم رفت.
تاب تحمل گریه های نوا جونی را ندارم. تا چشمم به چشمان زیبای اشکبارش می افتد گریه ام میگیرد.
داشتم با خودم فکر میکردم اگر فردایی یا پس فردایی خرقه وانهادیم وبه نا کجا آباد کوچیدیم بر نوه های مان چه خواهد گذشت؟
از یاد آوری اندوه شان دلم به درد میآید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر