دنبال کننده ها

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

از قصه های بابا بزرگ

داشتم به گل های خانه ام آب میدادم. نوا جونی و آرشی جونی مهمان مان بودند .
آرشی جونی آمد توی حیاط و گفت:
What are you doing Grandpa?
گفتم : دارم به گل ها آب میدهم.
گفت : می توانم کمکت کنم؟
گفتم: چرا نه ؟
شیلنگ آب را از دستم گرفت شروع کرد به آب پاشی. چند دقیقه بعد رفت شاخه کوچک درختی را پیدا کرد آورد با چه مرارتی فرو کرد توی خاک گوشه باغچه.
پرسیدم : چیکار میکنی بابا جونی؟
گفت : دارم درخت میکارم ! بعد رفت شیلنگ را برداشت شروع کرد به آب دادن همان شاخه درخت.
فردا صبحش همینکه بیدار شد دوید رفت توی باغچه.شیلنگ را برداشت یک عالمه آب زیر همان شاخه ریخت و آمد برای صبحانه.
همان سه چهار روزی که اینجا بود روزی ده بار بیست بار میرفت توی باغچه ببیند درختش شاخ و برگ داده است یا نه ؟ وقتی هم میخواست از اینجا برود هی سفارش پشت سفارش که : بابا بزرگ! یادت نرود به درختم آب بدهی ها !
هفته بعد من رفتم آن تکه چوب را کندم یک بوته کوچکی پیدا کردم آوردم همانجا بجای آن تکه چوب کاشتم. بوته یواش یواش برگ و بار زد .
حالا هر وقت با آرشی جونی تلفنی حرف میزنم حال و احوال درختش را می پرسد و از اینکه درختش برگ و بار آورده است کیف میکند.
یادم میآید شش هفت سال پیش نوا جونی رفته بود یک سیب برداشته بود آورده بود که: بابا بزرگ ! این را قاچ کن .
سیب را قاچ کردم . گفت : حالا تخم هایش را بیرون بیار !
تخم ها را بیرون آوردم. آنها را روی یک دستمال کاغذی چید رفت توی باغچه با دقت آنها را کاشت یک لیوان آب هم رویشان ریخت آمد توی اتاق.
از فردا کارش این بود همینکه از خواب پا میشد بدو بدو میرفت توی باغچه یک لیوان آب میریخت روی تخم ها و هر لحظه منتظر بود درخت سیبش بار و بر بیاورد .
حالا اگر آرشی جونی به دیدن مان بیاید خواهد دید درختش چه برگ و باری کرده است .
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 104 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر